#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادپنجم
امکان نداره ... اگر سه تا کارگر بیارین ما خودمون هم کمک می کنیم تا آب تخلیه بشه ...
گفت : ای خانم , چی می گین ؟ شما پایین شهر هستین , تا آب قنات برسه به اینجا هزار جور آلوده میشه ... اونو می خواین چیکار کنین
گفتم : آقای محترم , بازم از الان بهتره ... شما نگاه کردین , وقتی تلمبه می زنیم آب زلال نیست و بو می ده ...
اینجا هفتاد تا بچه زندگی می کنه , بیشترشون کوچیک هستن ... اینو بدونین اگر شما نکنین من تنهایی این کارو می کنم , پس لطفا کمکم کنین ...
من دست بردار نیستم ...
گفت : بله , وصف شما رو شنیدم ... نمی دونم , باشه ببینم چیکار می کنم ... تا فردا بهتون خبر می دم ...
گفتم : اگر وصف منو شنیدن حتما می دونین که من تا فردا صبر نمی کنم ... آقای مرادی الان دست به کار بشین , خواهش می کنم ...
گفت : خانم , شما آدم رو تو منگنه می ذارین ... باشه , اجازه می دین که برم انجامش بدم دیگه ؟ باید از اداره اجازه کار بگیرم ...
گفتم : لطفا امروز ... ممنون می شم ...
وقتی اون رفت , به زبیده و نسا گفتم : اون امروز نمیاد ... هر چی می تونین آب بردارین و بجوشونین و ذخیره کنین چون چند روز بی آب می شیم ...
با وجود پافشاری من , اون روز از مرادی خبری نشد ... ولی فردا صبح اول وقت اومد و با خودش کارگر آورد و سه روزه آب رو خالی کردن ...
توی آب انبار رو شستن و تمیز کردن و تحویل ما دادن ...
وقتی آب قنات میومد , من از علی یاد گرفته بودم که زود اقدام به آبگیری نکنم تا مردم بخوابن و نیمه شب این کارو انجام بدم ... پس با آقا یدی و زبیده تا صبح بیدار بودیم ...
خوب اینطوری آب تمیزتر وارد آب انبار شد ...
اما این کار من انعکاسی زیادی تو شهرداری داشت ولی زیاد به نفع من نبود و یک مشکل اساسی برای من به وجود آورد ...
اینکه پرورشگاه سر زبون ها افتاده بود و با وجود اینکه چند پرورشگاه دیگه در تهران بود , هر روز به تعداد بچه ها اضافه می شد و ورود هر کدوم از اونا , وقت منو به شدت می گرفت ...
مخصوصا اونایی رو که از شیرخوارگاه میاوردن , اغلب مریض و ضعیف بودن ...
در یک چشم بر هم زدن , تعداد بچه ها به صد و پنجاه نفر رسید ...
که بیشترشون زیر شش سال بودن و نگهداری از اونا کار مشکلی بود ...
بعضی ها ناسازگار و عاصی وارد پرورشگاه می شدن که نه دکتر روانشناسی بود , نه آدم با تجربه ای که به اونا کمک کنه ...
و من مجبور بودم برای سلامت روح اونا هم فکری بکنم ...
جز محبت کردن و انرژی گذاشتن برای اون دخترای ستم دیده و بی کس , چاره ای نداشتم ...
در حالی که از خستگی نای نفس کشیدن نداشتم , براشون دف می زدم و می خوندم ...
وقتی بچه ها می خوابیدن , من تازه درس می خوندم تا ساعت ده ...
تنها دلخوشی من تو اون روزای سخت , گوش دادن به برنامه ی گلها بود که ساعت ده شب از رادیو بخش می شد ...
صدای ویولن ابوالحسن صبا , منو تا اوج آسمون می برد ...
از اونجا خودمو تو گندم زار تصور می کردم ...
این صدا , نوایی بود که من سال ها پیش توی گندم زار به گوشم رسیده بود ... برام آشنا بود ...
من سال ها با این نوا زندگی کرده بودم ... قلبم رو می لرزوند ...
همین طور که به رادیو گوش می کردم , از خستگی خوابم می برد ... در واقع توی رویای زدن ویولن , بی هوش می شدم ...
یک شب وقتی داشتم به برنامه ی گلها گوش می دادم , تلفن زنگ خورد ...
دیروقت بود و هیچ وقت کسی اون موقع شب به ما زنگ نمی زد ... در یک لحظه بلند گفتم : هاشم ...
این باید آقا هاشم باشه ...
با عجله گوشی رو برداشتم و قبل از اینکه صدای کسی رو بشنوم , گفتم : آقا هاشم شمایید ؟ .
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻