#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتاددوم
طوری از خونه بیرون می رفتم که می ترسیدم یکی جلومو بگیره و من به بچه ها نرسم ... در واقع هاشم دنبالم می دوید ...
در ماشین رو باز کرد و با ادب گفت : بفرمایید بانوی گرامی ...
من سوار شدم و اونم فورا رفت پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد ...
با تعجب گفتم : هندل نزدین ؟
گفت : این ماشین های جدید هندل نمی خواد ... ببین به این میگن استارت , کار همون هندل رو می کنه ...
و راه افتاد ...
دل تو دلم نبود ... خدایا اون راه چقدر به نظرم طولانی میومد ...
هاشم گفت : به خدا داشتم ازتون مایوس می شدم , فکر می کردم در مورد شما اشتباه کردم ... آخه چرا گذاشتی رفتی ؟
گفتم : میشه تندتر برین ؟
گفت : بله , دیگه نمی خوای در مورد اشتباهی که کردی حرف بزنیم ...
گفتم : آخه شما که نمی دونین جریان چیه ... راستش از خانم انیس الدوله انتظار اون برخورد بد رو اونم جلوی بچه ها نداشتم ... کوچیکم کرد ... چون واقعا من کار بدی نمی کردم , داشتم درس می دادم ...
گفت : من مادر خودمو می شناسم , می دونم چطوری می تونه با زبونش آدم ها رو تخریب کنه ...
ولی شما لیلایی , فرق می کنی ... با شخصیتی که در شما سراغ دارم فکر می کردم در هر حالتی بچه ها رو ول نمی کنین ...
وقتی شنیدم درس دادن رو به بچه ها شروع کردین , از ته دلم بهتون آفرین گفتم ...
گفتم : فکر می کنم شما از من توقع زیادی دارین ...
من اون طوری نیستم که شما می گین , خیلی زود بهم برمی خوره ...
حتی مواقعی که یکی غیرمستقیم به من توهین می کنه , می فهمم و ناراحت می شم ... اصلا آدم قوی و محکمی نیستم ...
ولی راستش رو بخوان این بچه ها دنیای منو عوض کردن ...خیلی چیزا که قبلا برام مهم بود , دیگه نیست ... درد اونا در مقابل این دنیا با تمام غم هاش پوچ به نظرم میاد ...
می خوام پیششون باشم , فقط همین ...
گفت : واقعا هم بهت احتیاج دارن ...
وقتی رسیدیم در پرورشگاه , با عجله پیاده شدم و درو باز کردم ... نگاهی به اون ساختمون و حیاط انداختم ...
حالا اینجا برای من همه چیز بود ...
پشت سر هم و تند تند قدم بر می داشتم و هاشم پشت سرم میومد ...
چیزی که در همون لحظه ی اول دلم رو به درد آورد صورت آمنه بود که به شیشه چسبونده بود و وقتی ناباورانه منو دید , چشم هاش گرد شد و سرشو تکون می داد ... با دست کوچولوش درو باز کرد و فریاد زد : مامان ... مامانم اومده ...
و دوید به طرفم ...
اونو بغل کردم و گفتم : قربونت برم عزیز دلم , آره اومدم ...
گفت : چرا رفتی ؟ ... من گریه کردم برای تو ...
گفتم : اومدم دیگه که تو گریه نکنی ... می دونی که خیلی دوستت دارم ... نفهمیدم چی شد ؟
یک مرتبه تمام بچه ها ی پرورشگاه رو دور خودم دیدم ...
مامان مامان می کردن ... اونا واقعا منو مامان خودشون می دونستن ؟ ای خدای بزرگ , من چطور نفهمیدم اینقدر اون بچه ها به من علاقه دارن ...
حتی زبیده و نسا و آقا یدی هم خوشحال بودن ...
نمی تونستم جوابگوی محبت اونا باشم ... و یک چیز به ذهنم رسید ...
خوشبختی ... به معنای واقعی کلمه برای من در اون لحظه , جلوه گر شد ...
کمی بعد تو یکی از اتاق ها همه دور هم جمع شده بودیم ... براشون حرف زدم و عذرخواهی کردم و گفتم که تا اونجا که بتونم دیگه تنهاشون نمی ذارم ...
و اونا از دلتنگی هاشون برای رفتن من گفتن و این که چقدر اذیت شدن ...
در تمام این مدت , هاشم با نگاهی زیرکانه و شوخ , کناری ایستاده بود و تماشا می کرد ...
کمی بعد , با صدای بلند گفت : لیلا خانم با زبیده و سودابه و یاسمن و نسا بیاین دفتر ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻