#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادچهارم
اونو فرستادم تا بغض منو نبینه ... آخه دل کوچیک اون مگه چقدر طاقت داشت ؟
خدایا بهم کمک کن تا بتونم دل این بچه ها رو شاد کنم ...
تصمیم داشتم غروب بعد از شام , یک برنامه براشون درست کنم ... بزنم و بخونم تا اونا خوشحال بشن ...
این بود که بعد از شام , تند تند به کمک بچه ها همه جا رو مرتب کردیم و بهشون گفتم : برین تو یک اتاق , می خوام براتون دف بزنم ...
تو راهرو بودم ... از اونجا صدای زنگ تلفن رو تو دفتر شنیدم ...
زبیده گفت : شما برو جواب بده تا من کارمو بکنم و بیام ... ما هم یک قری بدیم , دیگه دلمون پوسید ...
خندیدم و رفتم با عجله گوشی رو برداشتم ...
خاله بود ... گفت : لیلا , زود بیا خونه ...
خنده روی لبم ماسید ... گفتم : خاله , تو رو خدا امشب هم بهم اجازه بده ... فردا شب قول میدم بیام ...
گفت : نمی شه , زود بیا ... حسین و خانجانت با شوکت خانم و عزیز خانم اومدن , فکر می کنن من تو رو سر به نیست کردم یا شوهرت دادم ...
بیا , هوا خیلی پسه ...
گوشی رو گذاشتم ... اولش کمی ترسیده بودم ... دلشوره ای عجیب وجودم رو گرفته بود ولی بعد فکر کردم ای دختره ی بی شعور , از چی می ترسی ؟ ولشون کن ... برای کدوم یکیشون من مهم بودم ؟
باشه , به خاطر خاله می رم ... ولی تا کارم رو انجام ندم , منتظرم باشن ...
دف توی کمد دفتر بود ... برداشتم , بین دستم گرفتم و گفتم : خدایا فقط از تو یاری می خوام ... می دونی قصدم چیه , پس کمک کن تا منو غمگین نبینن ...
می خوام آهنگی رو که علی برام می خوند رو براشون بخونم ...
و از همون جا شروع کردم به زدن و رفتم به اتاقشون ...
یک یاری دارم خیلی قشنگه ...
مست و ملنگه ... خیلی شوخ و شنگه ...
اونا بچه بودن و خیلی زود , گولزنک های دنیا اونا رو تحت تاثیر قرار می داد ...
دست می زدن و می رقصیدن ...
بعضی هاشون چنان قشنگ قر می دادن که انگار کسی به اونا آموزش داده بود ...
و این همون موهبت های الهی ست که در وجود همه ی ما انسان ها هست ...
نفهمیدم چطوری یک ساعت گذشت ... زدیم و رقصیدیم ...
علی رو کنارم احساس می کردم ... این آهنگ رو بارها و بارها برای من خونده بود ...
همینطور که روی دف می کوبیدم , فکر می کردم وقتی علی نیست من پیش این بچه ها از همه ی جای دنیا خوشحال ترم ...
بعد زبیده خانم رو صدا کردم و گفتم : درا رو قفل کن ... من می رم خونه , صبح زود برمی گردم ... مراقب بچه ها باش ...
گفت : زود بیاین ... آقا هاشم فردا می خواد خواربار بیاره , خودتون باید تحویل بگیرین ...
گفتم : حتما میام ...
یک ربعی هم طول کشید و من تاکسی پیدا نکردم و بالاخره سوار یک درشکه شدم و رفتم به طرف خونه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻