eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
....قطره ي اشکی از گوشه ي چشمم پایین چکید و برروي گونه ام لغزید .......خدایا شکرت پس اشتباه نمی کردم واقعا با من بود ... سرجایم کمی تکان خوردم .....نوك انگشتانم را به دمپایی رساندم و از تخت پایین آمدم .....دستی از پشت روي شانه ام خورد .....به سمت عقب برگشتم ....مهران با چشمانی اشکبار نظاره ام می کرد .....تمام اجزاي صورتم را از نظر گذراند و در آغوشم کشید .....صورتش را بوسیدم و از خودم جداش کردم ..جدایی از مهران ... از کسی که مونس روزهاي تنهایی و غمم ....بهترین رفیقم توي این غربت... برایم خیلی سخت بود ....توي دلم آشوب بود اما با اینحال به زور لبخندي برلب نشاندم که اون هم به تبعیت از من لبخندي زد و گفت: دلم برات تنگ می شه رفیق....بالاخره به آرزوت رسیدي ...مواظب .....خودت باش سرش را در آغوش کشیدم ، پیشانیش را بوسیدم و لبخند گرمی به رویش ....پاشیدم صداي شاکی نگهبان که مدام مرا به نام می خواند اجازه ي کمی بیشتر ماندن ....را ازم گرفت .....به سمت عقب برگشتم و قدم هاي تندم را به سمت در آهنی برداشتم ...حتی به سمت عقب برنگشتم ....می دونستم با دیدن مهران طاقت نخواهم آورد.... دلم برایش می سوخت ....نگهبان حفاظ در را از پشت انداخت و به راه افتاد .....قدم هاي آرام و شمرده ام نگهبان را همراهی می کرد حال پرنده اي را داشتم که تازه از قفس آزادش کرده باشند و حس پرواز توي ....وجودش هست انگار حالا که می دونستم آزاد هستم توان و قدرت به پاهام برگشته بود و قدم ....هام تندتر شده بود ....نگاه حسرت بار زندانیان دیگر بدرقه ي راهم بود ....در دل به حالشان دل می سوزاندم اما کاري از دستم برنمی اومد به جز دعا فصل 9 ..... ساکم را توي دستم فشردم ....نور با شدت تمام توي چشمام می خورد .... چشمامو محکم بستم چند تا نفس عمیق کشیدم و هواي آزاد را با لذت تمام بلعیدم و به درون ریه ....هایم فرستادم ... درد بدي توي قفسه سینه ام پیچید ....به لباسم چنگی زدم....سینه ام خس خس می کرد ....چند تا سرفه ي عمیق زدم ....چشمام از شدت سرفه به اشک نشسته بود ....هضم هواي بیرون برایم سنگین بود ....انگار هنوز به این هوا عادت نداشتم ....اما به لذتش می ارزید....لذت آزادي ....چشیدن طعم شیرین خوشبختی ....چهره ام بی اختیار در هم رفت از کدوم خوشبختی حرف می زنی بهراد؟ ...از خانواده اي که ولت کردند و اصلا نمی دونی چه بلایی سرشون اومده ....از همسرت عشقت یا از نزدیک ترین کست که این بلا رو سرت آوردي از کدوم خوشبختی می گی هان؟ 💐💐💐💐💐💐💐💐 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
....قطره ي اشکی از گوشه ي چشمم پایین چکید و برروي گونه ام لغزید .......خدایا شکرت پس اشتباه نمی کردم واقعا با من بود ... سرجایم کمی تکان خوردم .....نوك انگشتانم را به دمپایی رساندم و از تخت پایین آمدم .....دستی از پشت روي شانه ام خورد .....به سمت عقب برگشتم ....مهران با چشمانی اشکبار نظاره ام می کرد .....تمام اجزاي صورتم را از نظر گذراند و در آغوشم کشید .....صورتش را بوسیدم و از خودم جداش کردم ..جدایی از مهران ... از کسی که مونس روزهاي تنهایی و غمم ....بهترین رفیقم توي این غربت... برایم خیلی سخت بود ....توي دلم آشوب بود اما با اینحال به زور لبخندي برلب نشاندم که اون هم به تبعیت از من لبخندي زد و گفت: دلم برات تنگ می شه رفیق....بالاخره به آرزوت رسیدي ...مواظب .....خودت باش سرش را در آغوش کشیدم ، پیشانیش را بوسیدم و لبخند گرمی به رویش ....پاشیدم صداي شاکی نگهبان که مدام مرا به نام می خواند اجازه ي کمی بیشتر ماندن ....را ازم گرفت .....به سمت عقب برگشتم و قدم هاي تندم را به سمت در آهنی برداشتم ...حتی به سمت عقب برنگشتم ....می دونستم با دیدن مهران طاقت نخواهم آورد.... دلم برایش می سوخت ....نگهبان حفاظ در را از پشت انداخت و به راه افتاد .....قدم هاي آرام و شمرده ام نگهبان را همراهی می کرد حال پرنده اي را داشتم که تازه از قفس آزادش کرده باشند و حس پرواز توي ....وجودش هست انگار حالا که می دونستم آزاد هستم توان و قدرت به پاهام برگشته بود و قدم ....هام تندتر شده بود ....نگاه حسرت بار زندانیان دیگر بدرقه ي راهم بود ....در دل به حالشان دل می سوزاندم اما کاري از دستم برنمی اومد به جز دعا فصل 9 ..... ساکم را توي دستم فشردم ....نور با شدت تمام توي چشمام می خورد .... چشمامو محکم بستم چند تا نفس عمیق کشیدم و هواي آزاد را با لذت تمام بلعیدم و به درون ریه ....هایم فرستادم ... درد بدي توي قفسه سینه ام پیچید ....به لباسم چنگی زدم....سینه ام خس خس می کرد ....چند تا سرفه ي عمیق زدم ....چشمام از شدت سرفه به اشک نشسته بود ....هضم هواي بیرون برایم سنگین بود ....انگار هنوز به این هوا عادت نداشتم ....اما به لذتش می ارزید....لذت آزادي ....چشیدن طعم شیرین خوشبختی ....چهره ام بی اختیار در هم رفت از کدوم خوشبختی حرف می زنی بهراد؟ ...از خانواده اي که ولت کردند و اصلا نمی دونی چه بلایی سرشون اومده ....از همسرت عشقت یا از نزدیک ترین کست که این بلا رو سرت آوردي از کدوم خوشبختی می گی هان؟ 💐💐💐💐💐💐💐💐 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa