#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_نهم
نگاه جستجوگرم دور تا دور اتاق می چرخید....
قدم های سنگین و خسته ام را به سمت اتاقی که به نظرم می رسید اتاق خواب باشد برداشتم....
در را پشت سرم بستم و وارد اتاق شدم....
توی اتاق فقط یک میز تحریر با یک تخـ ـت دو نفره و تعدادی عروسک و یک جعبه ی کوچیک چوبی که مشخص نبود چی درش هست ، بود....
از تصور اینکه مامان به یاد جوانی هایش مثل دخترای جوون اتاقش را عروسک باران کرده بود خنده م گرفت....
با لبخند سری تکان دادم و به سمت تخـ ـت حرکت کردم.....
از چیزی که می دیدم جا خوردم.....
صدای تپش های قلـ ـبم را حس می کردم برعکس چند لحظه ی پیش که بی عاطفه خوانده بودمش چقدر دلم برایش تنگ شده بود....
برای صورت مهربانش...
دست های پرمحبتش ...اغـ ـوش گرمش....
صدای نفس های آرام و منظمش به گوش می رسید....
دلم نمی یاد از خواب بیدارش کنم اما اختیار انگشتانم دست خودم نبود....
دست های لرزانم بی اختیار به سمتش نردیک و نزدیک تر می شد.....
معلوم بود حسابی خسته بوده که به این زودی خوابش برده بود...
چون تا انجایی که به یاد دارم به قول بابا ، مامان تا همه اهل محل را خواب نمی کرد خودش به خواب نمی رفت....
با صدای جیغ شدیدی دستم بی اختیار شل شد
☔️☔️☔️☔️💟☔️☔️☔️☔️
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa