eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
...کاغذ را مچاله کردم و توي مشتم فشردم ...... ....کلید را داخل قفل چرخاندم بوي خوش غذاي اخترخانم مثل همیشه فضاي خانه را پرکرده و اشتهاي آدم ...را تحریک می کرد ....چشمانم را بستم و عطر خوش غذا را با لذت به درون ریه هایم فرستادم ....توي دلم به حال مشتی قربون غبطه می خوردم از این جهت که همیشه می تونست از دستپخت خوش اخترخانم نهایت ... استفاده رو ببره اما برعکس اخترخانم پریماه زیاد علاقه اي به آشپزي و کارهاي خانه نشان نمی داد و طی این چند سال حسرت به دلم مانده بود که یک بار غذاي خانگی دسپخت خودش را بخورم .... افسوس که خودش هم نمی خواست و با آمدن اخترخانم بهانه ي خوبی برایش جور شده بود و تقریبا دست به سیاه و ....سفید نمی زد صداي مهربون مامان مرا از میان افکار مختلفی که به یکباره به ذهنم هجوم .....اورده بود بیرون کشید .... کتم را ازتن بیرون کشیدم و گفتم: سلام لبخندي به پهناي صورتش نشست و گفت:سلام به روي ماهت عزیزم...خسته ....نباشی جلو رفتم در آغوش کشیدمش و گفتم: مرسی مامان شما هم خسته ....نباشید مامان مرا از خودش دور کرد و گفت: ناهار خوردي؟ ....سرم را به معناي نفی تکان دادم و گفتم: نه نخوردم میل ندارم اخم ظریفی روي صورتش نشست و گفت: یعنی چی میل ندارم....این که نشد ....کار پسر صبحانه هم نخوردي ....زود برو دست و صورتت رو یه آب بزن تا من میز رو می چینم ...باز این گیر دادن هاي مامان شروع شد ....خداي من چطور این چند روز تحمل می کردم ....مامان تا حرف خودش را به کرسی نمی نشاند دست بردار نبود ....با درماندگی نگاهش کردم و به سمت سرویس بهداشتی کنار پله رفتم ....آستین هایم را تا آرنج تا زدم ....مشتی آب خنک برداشتم و به صورتم پاشیدم ....سرماي آب از حرارت درونم کاست ....دست و صورتم را با حوله خشک کردم و از انجا بیرون امدم حوصله ي رفتن به آشپزخانه را نداشتم چون احتمال می دادم پریماه هم انجا ....باشد به محض دیدنش صحنه هاي دیشب یک به یک جلوي چشمم ظاهر می شد و ....اعصابم بیش از پیش در هم می ریخت راهم را به سمت پله ها کج کردم که صداي مامان از آشپزخانه برجا میخکوبم ....کرد بهراد.... بهراد...کجا می ري عزیزم؟ مگه نمی خواستی ناهار بخوري؟ ....خدایا خودت یه صبر ایوب به من بده این چند روز رو تحمل کنم دندان هایم عصبی روي هم کلید شد و گفتم: یکم کار دارم توي اتاقم مامان ....باشه براي بعد صدایش را شنیدم گه گفت: باشه پس الان سینی می کنم غذاتو یا خودم می ....یارم یا می دم اخترخانم برات بیاره براي جلوگیري از هربرخورد دیگه اي لبم را گزیدم و بی هیچ حرفی از پله ها ....بالا رفتم ....کیفم را گوشه اي پرت کردم و در اتاق را محکم بستم ....خداي من این چه شانسی بود که من داشتم اون از دیشب این هم از الان باید کاري می کردم تا از زیر نگاه هاي موشکافانه ي مامان که با دقت همه ....چی را زیر ذره بین نگاهش قرار می داد فرار کنم حدالامکان باید خودم را از دسترسش دور می کردم و گرنه بیچاره می شدم و ....مامان همه چیز را می فهمید 🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
منتظر به دهانش چشم دوخته بودم..... اعصابم خورد شده بود.... کلاهش را از روی میز برداشت و همانطور که دایره های نامعلوم روی لبه ی کلاه می کشید گفت: والا چی بگم آقا... یعنی راستش نمی دونم از کجا شروع کنم...؟ خب توی این مدتی که شما نبودید خیلی اتفاقات توی این دنیای بد صفت افتاد.... انگشتانم عصبی در هم گره شد.... چهره ام بیشتر در هم رفت .... نمی دونم چرا اما از حرفاش بوی خوبی به مشام نمی رسید... دلم نوید بد می داد.... با اخم های در هم رفته گفتم: خب...چه اتفاقی بگو تا دیوونم نکردی..... مشتی قربون شرم زده سرش را به زیر انداخت: چشم آقا می گم... باید ببخشید منو حقیقت نمی دونم چطور باید رشته ی کلام رو به دست بگیرم؟ نگاه مـ ـستاصلی بهم انداخت و انگار که زیر لب با خودش حرف می زند ولی دراصل با من بود گفت: ای خدا چه مسئولیتی رو به گردن من پیرمرد انداختند....حالا من چطور باید بگم که.... کلافه دستی میان موهای روی پیشانیم کشیدم و با فریاد گفتم: بگی که چی ..... حرف بزن مشتی قربون تا اعصابم خورد نشده و یه کاری دست خودت و خودم ندادم .... خودت که اخلاق منو می دونی که اون روی سگم بیاد بالا دیگه هیچ کس رو نمیشناسم... شرم زده نگاهم کرد و گفت: ببخشید آقا نمی خواستم ناراحتتون کنم... نگاهم به دهانش بود که گفت: راستش آقا می خواستم بگم که شما دیشب اومدین خانم و آقا خونه نبودن درسته؟ دندان هایم روی هم کلید شد.... اعصابم به شدت بهم ریخته بود..... بی شک اگه یکم دیگه طفره می رفت،همه جا رو یا روی سرخودم یا اون خراب می کردم.... اما باز هم خودم را کنترل کردم.... صدایش را شنیدم که گفت : باید بگم که.... روی پیشانیش قطرات ریز و درشت عرق نشسته بود.... دستمالی از جیبش بیرون آورد و همانطور که قطرات عرق روی پیشانیش را خشک می کرد گفت: راستش آقا باید بگم که خانم و آقا متاسفانه .... نفسش را با فوتی بیرون فرستاد و گفت: متاسفانه به رحمت خدا رفتن.... سه سال پیش توی یک سانحه ی رانندگی جونشون رو از دست دادند....... نگاه ماتم روی لب هاش مانده بود..... انگار سطل آب یخ روی سرم خالی کردند..... دنیا دور سرم می چرخید..... احساس سرگیجه ی بدی می کردم.... تمام تنم داغ شده بود .. دیگه چیزی از حرفاش نمی فهمیدم.... از حرکت لب هاش تنها صداهای گنگ و نامفهوم به گوشم می رسید.... صدای جیغ زن با گریه ی بچه و ترمز وحشتناک ماشین با هم مخلوط شده بودند..... انگشتانم را دو طرف شقیقه هایم گذاشتم و محکم فشار دادم.... گوشم داشت از این همه صدا کر می شد.... دستم را روی گوش هایم گذاشتم و محکم فشار دادم..... لرزش محسوسی رو توی دست هام حس می کردم..... صدای نگران مشتی قربون انگار مرا از شوک بیرون آورد..... آقا...آقا...شما حالتون خوبه آقا... ای خدا روم سیاه آقا...کاش بهتون نمی گفتم.... خدایا حالا چه خاکی تو سرم بریزم....؟ نگاه غمزده ام را تا نزدیکی چشمانش بالا آوردم..... با دیدنم گریه اش بیشتر تشدید شد،با دست توی سرش زد و گفت:خدا مرگم بده آقا...کاش می مردم و این روزا رو به شما نمی دیدم.... خدایا ببین چه بدبختی نصیبمون شد.... از ته دل ضجه می زد و به خدا بابت کاری که نکرده بود گلایه می کرد.... نگاه ماتم روی فرش زیر پام سرخورد..... بهراد....بهراد پسرم .... لطف کن جوراباتو در بیار مادر... با این جورابا نرو روی فرش... هم فرش بو می گیره و کثیف می شه هم خودت اذیت می شی مادر.... بخدا منم دیگه کمـ ـر برام نمونده بخوام این فرش ها رو دوباره بندازم توی حیاط بشورم.... باباتم که دیدی اصلا به روی خودش نمی یاره که یه کمک بده.... بدو پسرم.... خسته هم نباشی مادر انشالله خیر از جوونیت ببینی و من دومادیتو ببینم..... قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم سرخورد و پایین افتاد.... بهراد ...پسرم بیا کمک کن این مبلا رو می خوام جابه جا کنم.... الهی خیر ببینی مادر.... بعدش هم زنگ بزن خونه و برو عروس و نوه گلم رو بردار بیار پیشمون.... چشم هام رو محکم بستم.... صداها هنوز توی گوشم می پیچید.... دستم را از دو طرف روی گوش هایم گذاشتم و محکم فشار دادم.... به نفس نفس افتاده بودم..... درد بدی توی قفسه ی سیـ ـنه ام پیچید که باعث شد به لباسم چنگ بزنم..... قطرات ریز و درشت عرق روی پیشانیم نشسته بود..... انگشتانم را به دسته ی مبل فشار دادم .... دندان هایم از شدت درد روی هم جفت شده بود..... مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم و از درد ناله می کردم.... 🌹🌹🌹🌹🌻🌻🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
بابا ... بابا بهراد؟ بیا ببین من یه بچه گربه دارم..... ببین چه خوشگله بابا جون می شه واسه خودم باشه؟ نه پسرم.....این دوست کوچولوت هم مثل تو مادر و پدر داره .... اگه ما نگهش داریم پدرو مادرش نگران می شن و می یان دنیالش می گردن.... بچه گربه را به خودش فشرد و با بغض گفت: نه بابا... مال خودمه..... مامان نداره..... صدای گریه هاش توی گوشم می پیچید و دلم را به درد می اورد.... دست های لرزانم برای نـ ـوازشش جلو رفت اما نیمه های راه متوقف شد.... امیر.....امیر...چیکارمیکنی ....بیابریمدیگه .... بابات الان می یادخونه ناهارندارم..... پسربچه بی آنکه چشم از بچه گربه بردارد،گفت: الان می یام مامان جون...بذار به بچه گربه غذا بدم می یام.... زن جوان از دور چشم غره ای به پسر رفت و دوان دوان بهش نزدیک شد.... اما پسربچه بی اعتنا همچنان مشغول دادن نان ها به بچه گربه بود.... صدای زن جوان را از بالای سرم شنیدم که عصبی به پسر توپید و گفت: د تو که هنوز نشستی امیر.... یالا ... پاشو ببینم .... دستش را دور مچ پسر حـ ـلقه کرد و به یک اشاره پسر را از جا کند و همانطور که به دنبال خود می کشیدش گفت: پسره برای من کار یاد گرفته همین یه کارم مونده که بشینه اینجا و به این موجودات کثیف غذا بده..... پسربچه میان هق هق گریه نگاه مادرش کرد و سعی می کرد دستش را از دست زن بیرون بیاورد.... اما زن بی توجه به گریه های بچه دستش را با خود می کشید و می برد..... صدای معترض زن که به پسربچه غرغر می کرد در میان هق هق گریه های پسربچه گم شده بود..... _همین یه کارم مونده که به این موجودات کثیف غذا بدی..... اوه خدای من.... ببین چی کار کردی با خودت.... کرم که شدی.... می گم الان بابات می یاد باید ناهارش رو بدم اونوقت آقا اینجا نشسته برای من به گربه غذا می ده.... 🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd