『♥️』
آدمی که به اجبار بخواد کنارت بمونه،
چه فایده ای داره؟
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Saleh Salehi - Ghabole (128) (1).mp3
3.37M
به آب و آتیش🔥 بزنم، قبوله؟!
از همه دل بکنم، قبوله؟!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهنودپنجم
سخنان نورانى امام حسين(ع) در قلب برادرم اثر نكرد. آيا ممكن است كه او سخن مراقبول كند؟
عَمْرو بن قَرَظَه با خود اين چنين مى گويد و تصميم مى گيرد كه براى آخرين بار برادر خود، على را ببيند. او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و برادرش على را صدا مى زند. على، خيال مى كند كه عَمْرو آمده است تا به سپاه كوفه بپيوندد. براى همين، خيلى خوشحال مى شود و به استقبالش مى رود:
ــ اى عمرو! خوش آمدى. به تو گفته بودم كه دست از حسين بردار چرا كه سرانجام با حسين بودن كشته شدن است. خوب كردى كه آمدى!
ــ چه خيالِ باطلى! من نيامده ام كه از حسين(ع) جدا شوم. آمده ام تا تو را با خود ببرم.
ــ من همراه تو به قتلگاه بيايم! هرگز، مگر ديوانه شده ام!
ــ برادر! مى دانى حسين كيست. او كليد بهشت است. حيف است كه در ميان سپاه كفر باشى. ما خاندان همواره طرفدار اهل بيت(عليهم السلام)بوده ايم. آيا مى دانى چرا پدر نام تو را على گذاشت؟ به خاطر عشقى كه به اين خاندان داشت.
عمرو همچنان با برادر سخن مى گويد تا شايد او از خواب غفلت بيدار شود، امّا فايده اى ندارد، او هم مثل ديگران عاشق دنيا شده است.
على آخرين سخن خود را به عمرو مى گويد: "عشق به حسين، عقل و هوش تو را ربوده است".
او مهار اسب خود را مى چرخاند و به سوى سپاه كوفه باز مى گردد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
نعره ی هیچ شیری
کلبه ی چوبی را
ویران نمیکند...
من از سکوت موریانه
میترسم!!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
@madahi_۲۰۲۲_۰۱_۲۱_۱۹_۰۵_۲۳_۲۵۰.mp3
5.64M
🎼شور_ولادتی💐💐💐
پسرت مهدی میاد و واسه تو...
🎤 #کربلایی_حنیف_طاهری
🎉 ویژهٔ #ولادت_حضرت_زهرا💐
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
روزگارتان از رحمت
«الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز
سفرهٔ تان از نعمت
«رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار
روزتون پراز لطف وعنایت خداوند
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
💖🌹🦋🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
ساعات عمرمن همگی غرق غم گذشت
دست مرا بگیرکه آب ازسرم گذشت
تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم
یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت
مولا، شمار درد دلم، بی نهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃⛰☀️سلااام عزیزان همراه
روزتون بهترین باااد
🍃🌴☀️خـدایـا 🤲
هر روز نوریاز وجود نورانیت
بر قلوب ما بتابان
🍃🌴☀️و با حرارتعشق و معرفت خویش
قلبهاے ما را گرمے بخش
🍃💐☀️و احیا ڪن قلوب ما را
🍃❤️☀️و عزیزان مارا در پناه لطف خود هدایتگر و راهنما وحافظ باش.
🍃💚☀️آمین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیام
از اتاق رفتم بیرون تا شاهد بدجنسیای زنعمو با مادرم نباشم،اما همین که پامو از در اتاق بیرون گذاشتم چشمم افتاد به اتاق سحرناز و لباس ابریشمی قرمز رنگش که کنار آیینه جدید اتاقش آویزون شده بود،نگاهی به دور و برم انداختمو بی اختیار رفتم سمتش،تموم بدنم از ترس میلرزید اگه یکی از اعضای عمارت منو اونجا میدید و به زنعمو میگفت فردا به جای عروسی مراسم عزا تو عمارت برپا میشد،پاورچین پاورچین رفتم سمت لباس و زیر اشئه ی زیبای نور ماه که توی آیینه نقره بازتاب میشد چشمم خورد به سرمدان و بدون تعمل برشداشتمو با خودم گفتم:"الان بهت نشون میدم کهنه پوش بقیه کیه،باید بفهمی اگه اون اردشیر دیلاق به دنیا نمیومد تو وضعیتت از منم بدتر بود بهتر یه روز مزه کهنه پوشیدن رو درک کنی"مادرم همیشه میگفت اگه کسی ناراحتت کرد تو تلافی نکن فقط به خدا بگو اون جوابشو میده اما من صبر و تحمل نداشتم،ترجیح میدادم خودم جواب کاراشونو بدم، مقداری از سورمه پاشیدم پشت لباس،جایی که تا فردا قبل از عروسی چشمش بهش نمیفتاد و بی درنگ پامو از اتاق بیرون گذاشتم و رفتم سمت اتاق خودمون و سفره رو انداختم و رختخواب خودمو پهن کردم اون طرف تر و دراز کشیدم!
از بس راه رفته بودم تموم بدنم درد میکرد حتی اشتهایی هم برام نمونده بود،راضی از کاری که با سحرناز کرده بودم لبخند به لب پلکامو روی هم گذاشتم ...
روی اسب نشسته بودمو آروم آروم مزارع رو پشت سر میذاشتم که زنعمو با چوب توی دستش ضربه ی محکمی به شکم اسبم زد و تا به خودم اومدم اسب مثل باد دوید ترسم برم داشته بود داشتم مستقیم میرفتم سمت چشمه که صدای اورهان پیچید توی گوشم:-افسارشو بکش آیسسسسسن!
با ترس چشمامو باز کردمو عرقی که روی پیشونیم نشسته بود رو پاک کردم،خدا رو شکر فقط یه خواب بود،اما صدای اورهان وقتی اسممو صدا کرد هنوز توی ذهنم نقش بسته بود،اولین بار بود که یکی به اسم کوچیک صدام میکرد و اینقدر احساس خوبی بهم دست میداد،نفس عمیقی کشیدمو خواستم دوباره بخوابم که صدای مادرمو که داشت با ناراحتی با پدرم حرف میزد به گوشم خورد،ترسیده گوشامو تیز کردم:
-مطمئنی بهش چیزی نگفته؟
-آره اگه گفته بود که اینجوری ساکت نمینشست!
-اگه بعدا بهش بگه چی ارسلان؟
-نترس پای خودشم گیره،چیزی نمیگه!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻