8.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 اصلیترین معضل افراد مهدوی...
🔺 نود درصد افراد از این مسیر برمیگردن، پاکار نمیمونن
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
به بعضیام باس گفت اینقدر روزها زود میگذره که
نفهمیدیم تو کی واس ما آدم شدی!
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
واقعا چه فایده؟
بالای خط فقر باشی و زیر خط فهم
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
خیلی وقت است کات گفته ام
ولی تو همچنان برایم بازی میکنی!
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
منتظرالمهدی:
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
امام زمان
روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران تا از دلم بشویی غم های روزگاران
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدشصتپنجم
کنار اورهان پا تند کردم سمت گاری و با کمکش سوار شدم،صدیقه و بالی وبی بی و ساره و ندیمه اش نگران توی ارابه نشسته بودن و سهیلا روی پای بی بی دراز کش افتاده بود!
صدیقه با دیدن اورهان اشکاش رو با روسریش گرفت و گفت:-خان به خدا قسم کار من نبود،اون زن به سمتمون حمله کرد وقتی دیدم خانوم اونطور کف زمین افتاده ترس برم داشت فکر کردم الان تموم کاسه کوزه ها سر من بدبخت میشکنه فرار کردم!
اورهان عصبی رو بهش گفت:-شانس آوردی آتاش موقع فرار دیدت وگرنه برای پیدا کردنت کوه و بیابون رو زیر پا میذاشتم خیال کردی میتونی به خان نارو بزنی و فراری بشی و آبم از آب تکون نخوره؟نخیر از این خبرا نیست مجازات کارتو پس میدی،حالا هم تا حساب پرسی صداتو ببر!
چقدر از نظرم حقیر میومد پیرزن جادوگر،کار خودش رو کرده بود و حالا که موقع جواب پس دادن رسیده بود میخواست فرار کنه!
تموم مسیر باقیمونده به جز صدای گریه کردن صدیقه که اعصاب همه رو بهم ریخته بود و صدای ذکر گفتن بی بی که همه مارو به امانت برده بود تا مراسم رو نشونمون بده و حالا به خاطر اتفاقی که افتاده بود عذاب وجدان داشت صدایی از کسی بیرون نمیومد!
رسیدیم به عمارت اورهان دوباره سهیلا رو بلند کرد و با سرعت سمت اتاقش برد و صدیقه رو به دست نگبانا سپرد بی بی هم با کمک ندیمه ساره راهی اتاقش شد،منم بی حال و بی رمق دست بالی رو گرفتمو از گاری پیاده شدم و خواستم داخل بشم که صدای نزدیک شدن ارابه ای دیگه به گوشم خورد و قدم هام از حرکت ایستاد،حتما مادر یاسمین بود!
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که ارابه رسید و رو به روی عمارت ایستاد و خان ازش پیاده شد و عصبی وارد عمارت شد بلافاصله بعد آتاش پایین پرید،همراه بالی سریع خودمون رو بهش رسوندیم و با دیدن صورت قرمز شده و لب شکاف خورده زن از سر عصبانیت نگاهی به آتاش انداختم:-مگه نگفتی حواست بهش هست؟
-باید چیکارش میکردم؟از قدیم گفتن زبان سرخ سر سبز میدهد به باد،تقصیر من نیست زبون خودش به این حال و روز انداختتش،هر چند اگه من نبودم شاید الان زنده هم نبود،پس فکر کنم باید ممنونمم باشی!
پوفی از سر کلافگی کشیدمو جلوی چشم نگهبانا نزدیک مادر یاسمین شدمو بهش کمک کردم تا از گاری پیاده بشه،رو بهم با لحن مظلومانه ای گفت:-دختر تو به نظر میاد با این آدما فرق داری...
دخترم تا به حال از تو چیزی بهم نگفته اما دیدم چقدر براش دل میسوزونی اگه میشه یکی بفرست در خونه ما پیرمرد بیچاره اگه من برنگردم حتما تا صبح دووم نمیاره،یه لقمه نون براش بفرست خدا عمر با عزتت بده!
با بغض سری تکون دادمو،نمیدونست منم به اندازه سهیلا توی مردن دخترش نقش دارم و از سر عذاب وجدانه که براش دل میسوزونم،با همون صورت زخمی لبخند مهربونی بهم زد و بلافاصله نگهبانی نزدیک شد و بردش سمت طویله!
نگاهی به بالی که کنار آتاش ایستاده بود و مشغول حرف زدن بودن انداختمو پا تند کردم سمت مطبخ و دور از چشم همه مقداری غذا داخل ظرفی ریختمو دویدم سمت در،اینبار آتاش تنها بود نزدیکش شدم و ظرف غذا رو به سمتش گرفتم و با مظلومیت نگاهش کردم!
بدون اینکه چیزی بگه ظرف غذا رو از دستم گرفت و براندازش کرد و ابروی بالا انداخت و گفت:-این دیگه چیه؟
-میشه اینو ببری برای آقای یاسمین؟یکی از آدماتم ببر اونجا مراقبش باشه،خودت دیدیش که بنده خدا از پس کاراش برنمیاد!
پوفی از سر کلافگی کشید و گفت:-راجع به من چی فکر کردی؟کجای من شبیه کسیه که خیرخواه مردمه؟برو اینارو به شوهرت بگو اونه که برای بقیه دل میسوزونه نه من تا همینجاشم زیادی کمک کردم!
-میخوای بگی تو اصلا از مرگ اون دختر عذاب وجدان نداری؟پس چرا جرات نمیکنی از جلوی اتاقش رد بشی؟به علاوه اورهان الان سرش شلوغه وگرنه از تو نمیخواستم ببری!
اخماشو در هم کرد و گفت:-من به خاطر کاری که نکردم عذاب وجدان نمیگیرم،دفعه آخری باشه که با من اینجوری حرف میزنی!
با عصبانیت ظرف غذا رو از دستش کشیدم:-خودم میبرمش احتیاجی به تو نیست فقط اگه تو تاریکی شب بلایی سرم اومد و برنگشتم احتیاجی نیست به خاطر کاری که نکردی عذاب وجدان بگیری!
ظرف رو گرفتم دستمو با عصبانیت به سمت کلبه پیرمرد راه افتادم هنوز چند قدمی برنداشته بودم که آتاش کلافه جلوی راهم رو گرفت و ظرف رو از دستام بیرون کشید و بدون اینکه حرفی بزنه رو به کارگری که اونجا ایستاده بود گفت:-همراهم بیا پسر!
لبخندی روی لبم نشست دیگه نقطه ضعفای آتاش رو خوب بلد بودم!
نفس عمیقی کشیدمو برگشتم به عمارت اورهان هول زده صدیقه رو از طویله به اتاق سهیلا میبرد،حتما اتفاقی افتاده بود،بزاق دهانمو به سختی فرو دادمو دنبالشون راه افتادم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻