12.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر شهید عجمیان: در دادگاه بدوی حکم اعدام آن آقای دکتر (حمید قرهحسنلو) آمد، اما آقای پزشکیان و شخص دیگری از او حمایت کردند و در دادگاه حکم اعدامش لغو شد.
آقای پزشکیان این فیلم را دیده بودی ؟!!!!😭😭😭
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
AUD-20220620-WA0015.mp3
2.29M
#انس_با_قرآن_مجید
#ختم_قرآن_مجید
حزب سی و نهم (۳۴ الی ۵۹ توبه)
👤 با صدای استاد پرهیزگار
#التماس_دعا_برای_ظهور
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم💚
ای امیر عرفه
بی تو صفانیست که نیست
بی تو در آن عرفه
عشق و وفا نیست که نیست
ای امیر عرفه
یوسف زهرا مهدی(عج)
حاجتی غیر ظهورت
به خدا نیست که نیست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتچهاردهم🦋
🌿﷽🌿
سریع به سمت اتاق آقای پاکزاد رفتم و گفتم :سلام
ببخشید میتونم یه مرخصی ساعتی بگیرم ؟
-واسه چی میخوای دخترم ؟
-راستش قراره برم خونه ببینم اگه بشه اجاره اش کنم
مگه خودت خونه نداری؟
-نه متاسفانه-
-یعنی چی یعنی پدرت یه خونه برای تو نذاشت ؟
چرا گذاشت اما یه آدم سود جو با جعل امضا و مدارک بابا گفت بابا خونه رو بهش فروخته منم اون-
موقع که هنوز مرگ بابا رو هضم نکرده بودم همینکه پام
به دادگاه رسید حکم رو قبول کردم
-پس تا الان چیکار میکردی ؟خونه ی دوستم بودم الانم اگه اجازه بدین برم ببینم
بالاخره میشه از این سربار بودن نجات پیدا-
کنم یا نه
باشه برو آیه جان انشاءالله که مورد پسند باشه--خیلی ممنون-
برو دخترم اگه میخوای برسونمت ؟
نه ممنون خودم میرم زود هم برمیگردم-
بعد از دیدن خونه اینقدر ناراحت شدم که حد نداشت منو
آورده بودن تو یه خرابه و به یه اتاق ۱۰متری که نه حموم و دستشویی داشت و نه آشپزخونه
میگفتن خونه و همه چیزمو باید مشترک
میشدم با یه پیرزن نه اینکه با اینکه یه خانوم پیر همسایه
ام بشه مشکل داشته باشم نه اما خوب من
یه حریم خصوصی برای خودم میخواستم از یه جهت دیگه
محله ی خوبی هم نبود پر از پسرای لات
و بیکار که تو اون لنگ ظهری تو کوچه بودن و منتظر
سوژه ای برای تیکه پراکنی
با اعصابی داغون به شرکت برگشتم آقا نادر منو دید و
گفت :چی شد دخترم قرار داد بستی ؟
خوبی-
نه یعنی نه خونه ی به درد بخوری بود و نه محله ی
بعد از درنگی گفت :اگه یه چیزی بگم قبول میکنی ؟
صاف نشستم و گفتم :بله حتما البته تا چی باشه
اگه میخوای میتونی یه مدت بدون اجاره-
راستش میخواستم بگم ما طبقه ی پایین خونمون خالیه
اونجا بمونی و پولاتو جمع کنی تا حداقل یه خونه ی
درست حسابی اجاره کنی یا حتی بخری
ذهنم پرکشید به خونه ی قصر مانند آقا نادر اون رزهای
آبی که فرصت نکردم کامل از زیبایی
هاشون لذت ببرم پیشنهاد بدی هم نبود میتونستم بعد از
چند ماه پس اندازم رو بیشتر کنم و باهاش
یه خونه ی خوب اجاره کنم نگرانی ای هم نسبت به اینکه
آدمای بدی تو اون خونه باشن نبود چون
اقای پاکزاد که تو این مدت خودشو ثابت کرده بود میموند
پسرش که خوب اونکه متاهل بود و
کاری به کار من نداشت بعد از درنگی پرسیدم :چرا اینکار
رو میکنین بدون هیچ چشم داشتی
؟بدون هیچ توقعی چرا باید قبول کنم ؟
-گفتم دخترم من یه دین خیلی بزرگ به پدرت دارم که
هرچقدر هم تلاش کنم جبران نمیشه
پدرتم همیشه تنها نگرانیش تو بودی در ضمن اون خونه
اون پایین داره خاک میخوره اینکه دست
یکی رو بگیرم و بذارم توش زندگی کنه بهتره یا اینکه
خاک بخوره ؟
منظورشوازاون خونه نمیفهمیدم اقا نادر طوری صحبت
میکرد که فکرکردم داره ازیه خونه مستقل
حرف میزنه بخاطرهمین پرسیدم:این خونه ای که راجبش
حرف میزنین کجاست؟
دوطبقست اماباچند تا پله ازگوشه سالن که-
ببین اونروزخونه ی منو دیدی وحتما فکرکردی همون
مطمئنا وقت نکردی ببینیش وصل میشه به یه قسمتی که
برای خودش یه سوییت جدائه حتی درهم
داره ومیتونی درو قفل کنی تا نگران پسرم نباشی تازه من
هم گاهی هستم.
نگران نبودم چون جایی واسه نگرانی وجود نداشت
اگرقبول میکردم یه خونه جدا داشتم وفقط تو
رفت وامدم شاید با پسرش وهمسر پسرش روبه رو میشدم
که اونم دوبار در روزبود یکی صبح یکی
عصر...تو این مدت کاملا به اقا نادراعتماد کرده بودم وحس
میکردم که واقعاهم اقا نادرمرد قابل
اعتمادیه...جایی واسه نگرانی نبودامامردد بودم من یه
دخترجوون تنها بودم نمیتونستم هرکسی بهم
هرپیشنهادی داد سریع قبول کنم باید همه جوانب
روبررسی میکردم باید مشورت میکردم با چند تا
بزرگتر که به قول معروف چندتا پیرهن بیشترازمن پاره
کردن به خاطرهمین گفتم:واقعاممنونم
بخاطرپیشنهادتون امااگه اجازه بدین من یکمی فکرکنم
باشه من بد تورونمیخوام توهم مثل-
البته دخترم.. فکرکن وجوابتو صادقانه بگو فقط اینو یادت
دخترنداشتم میمونی...لبخندی عمیق رولبام نقش بست...حس پدر داشتن واقعا
شیرین بود...یه پدر...یه تکیه گاه...یه پناه
امن...تلخی یاداوری مرگ پدرم شیرینی حسی روکه
چشیده بودم ازبین برد ولبخندرولبم ماسید...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتپانزدهم🦋
🌿﷽🌿
بعد ازاتمام زمان کاری تا نزدیکی های خونه با اتوبوس
اومدم اما یه ایستگاه تا ایستگاه اصلی که باید
پیاده میشدم زودتر پیاده شدم برای اینکه کمی وقت برای
فکرکردن داشته باشم ...وارد پیاده
روشدم وبه سمت خونه قدم برداشتم نسیم خنکی میوزید
وبهم احساس خوبی رومنتقل
میکرد...افکارم هجوم اوردن ومن هم سعی کردم که
سروسامونشون بدم...پیشنهادی که گرفته بودم
یه پیشنهاد طلایی بود پس دلیل مردد بودنم چی
بود??خونه که بزرگ وخوشگل بود ومحله اروم
ودنجی هم داشت یه حیاط بی نظیرکه عاشق رزهای
آبیش بودم ...به اقا نادراطمینان داشتم
وهمینطوراعتماد ،پس یقین داشتم خوبیمو خواسته که
چنین پیشنهادی داده ازطرفی پسرش متاهل
بود ومشکلی نداشت که اگر باهم زیریک سقف بودیم چون
همسرشم بود هرچند اگرهمسری هم
وجود نداشت بازهم مشکل زیادی نداشت چون دوتا خونه
جدا ازهم بود...هیچ مشکلی نبود، اما من
مردد بودم انگاری یکی باید پای تصمیم من مهر تایید
رومیزد...همیشه بابا اینکار رو میکرد اما الان
هیچ کسی نبود هیچ کس...همینکه زنگ ایفون رو زدم
خاله بانگرانی پرسید:ایه دخترچرادیرکردی؟
خندیدم وگفتم:خونه رام نمیدین؟
-بیاتو، توکه ماروازنگرانی کشتی
درباصدای تیکی بازشد و واردشدم...
همینکه پام به داخل رسید عمو و خاله همراه فرنوش
وفرهود به سمتم هجوم اوردن وبا هم پرسیدن
:کجابود
ی؟
هرچند که هرکدوم یه جوری بیان کردن خاله وعموبا
نگرانی فرهودبا احترام وفرنوش با دعوا
...ازاینکه کسانی رو داشتم تا نگرانم بشن احساس خوبی
بهم دست داد...انگاری دیگه تنها نبودم
انگار خانواده فرنوش خانواده منم شده بودن...لبخند
شرمگینی زدم:ببخشید یکمی از راهو پیاده
اومدم میخواستم فکرکنم فرنوش عصبی گفت:پس
چرازنگ میزدیم جواب نمیدادی؟
سریع دست کردم توکیفم ومتوجه شدم گوشیم روکه تو
شرکت طبق یه عادت چند روزه روسایلنت
میذاشتم ازسایلنت درنیاوردم معذرت خواهی کردم
ازهمشون بابت نگرانی که به وجود اورده بودم
که فرهودگفت:خیلی خوب دیگه بریم بشینیم همگی به
دنبال حرف فرهود به سالن رفتیم ونشستیم
که فرنوش با کنجکاوی پرسید:راجب چی میخواستی
فکرکنی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
قانون کارما میگه ...
دوست داشتن کسی که دوست نداره ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
فریادها به سکوت
وسکوت ها به سردرد تبدیل شد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
سمساری داد میزنه ....
طلا فروش سکوت میکنه !
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
هیچوقت ...
نفهمیدم چرا دلمو شکستی !
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
آنهایی که قلبمان را ...
آتش زدند ....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●