#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدپنجاهیکم
شیرینی هایی که همراه گلناز درست کرده بودیم رو یکی یکی توی سینی میذاشتم،دوماه و نیم از اون روزی که آقام اورهان رو با اون حال از عمارت بیرون کرد میگذشت،آقام به سختی تونست خودشو کنترل کنه تا به قولی که بهم داده بود عمل کنه،دلم خون بود از طرفی نگران حال اورهان بودمو از طرفی آقام که روز به روز آب تر میشد و از طرف دیگه،آنام که اینقدر غصه منو خورده بود که عزیز اجازه شیردادن به احمد رو ازش گرفت و مجبور شدیم برای احمد دایه بگیریم،تا به قول عزیز آنام شیر غم به خوردش نده!
دایه ای که عزیز براش پیدا کرده بود زن خوبی به نظر میرسید یه دختر داشت که همراه خودش میاورد عمارت ما،شوهرش چند ماهی میشد که مرده،هر چی با خودم فکر میکردم به نظرم شیر اون باید بیشتر از آنام غم داشته باشه،چند روزی که اومد خودش رو توی خونه جا کرد و عزیز بهش اتاق توی حیاط رو داد تا دیگه نیازی به رفت و آمد نداشته باشه،همون اتاقی که من همه خاطرات بچگیمو سپری کرده بودم حالا بزرگ شدن ثنا رو توش میدیدم،درست با همون کمبود و درست با همون شوق و ذوق!
چند روز بعد از رفتن اورهان گلناز رو یواشکی فرستادم ده بالا که به بهونه دیدن دختر خاله ی تازه عروسش از اورهان برام خبر بیاره،میگفت ندیدتش و از ساره شنیده که اورهان چند روزی میشه رفته شهر و احتمال داره که برای همیشه همونجا زندگی کنه،نمیدونستم سهیلا رو طلاق داده یا نه،اما از رفتنش خیلی دلگیر بودم احساس میکردم فاصله بینمون هر روز بیشتر و بیشتر میشه!
همون روزای اول جداییم بود که خاله صنوبر پا پیش گذاشت و منو برای حسین خواستگاری کرد،همه رضایت داشتن حتی آقام اما من اصلا حس خوبی به حسین نداشتم نه تنها به حسین بلکه به هیچ پسر دیگه ای،آقامم که حال و روزمو میدید اصرار نمیکرد و تموم غمشو میریخت توی خودش،توی این چند ماه کلی لاغر شده بود و چند باری دیده بودم که توی باغ یواشکی اشک میریزه حالا نمیدونم به حال من یا برادرش یا اردشیر،یا شایدم همه با هم!
روزایی که گذشت همه تکرار پشت تکرار بودن تنها چیزی که به زندگیم امید میداد بزرگ شدن احمد بود،که تموم عشقمو نثارش میکردم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدپنجاهدوم
با نزدیک شدن گلناز لبخندی به لب زدم:-خانوم جان به نظرتون همه چیز خوب پیش میره؟میترسم خونوادش از من خوششون نیاد!
لبخندمو پر رنگ تر کردم:-دلشونم بخواد دارن بهترین دختر این عمارت رو عروس خودشون میکنن!
گلناز ان شاالله ی گفت و مشغول کمک کردن شد،چند روزی میشد که اصغری به علاقه ای که بهش داشت اعتراف کرده بود و از آقام اجازه گرفته بود که فردا برای خواستگاری پا پیش بذاره، قرار بود بعد از چند ماه عزاداری بلاخره این عمارت بوی خوشی به خودش بگیره!
بیچاره احمد از وقتی به دنیا اومده بود تموم آدمای خونه سیاهپوش بودن تا الان،آقامم صلاح ندید بیشتر از این روحیه همه رو خراب کنه تصمیم گرفت با قبول کردن در خواست اصغری علاوه بر پدری کردن در حق گلناز دوباره شادی رو به عمارت برگردونه،هر چند من چشمم آب نمیخورد که زنعمو ساکت بمونه و اجازه بده همه چیز به خوبی و خوشی بگذره هر چی باشه هنوز سال پسرش تموم نشده بود!
نگاهی به گلناز که با غم مشغول چیدن شیرینی ها بود انداختم:-چی شده گلناز مگه کشتی هات غرق شدن اینجوری ناراحتی نا سلامتی قراره عروس بشی!
-خانوم جان شما که خوب میدونین خانواده اصغری اهل ده بالا هستن،اگه رفتمو دیگه خان اجازه ندادن شما رو ببینم چی؟
-چی میگی گلناز آقام از خان و پسراش ناراحته به پدر و مادر اصغری و تو چیکار داره،هر چند با شناختی که از آقام دارم حتما به خاطر کاری که با اورهان کرد هم از خودش ناراحته،مخصوصا که من براش توضیح دادم اون گناهی نکرده بود!
-ببخشید خانوم جان دوباره شمارو هم یاد اورهان خان انداختم!
لبخند تلخی زدمو رو بهش گفتم:-تو که بهتر از همه میدونی گلناز اورهان هیچوقت از یاد من بیرون نمیره،الانم خوشحال باش به قول خودت شگون نداره عروس آه بکشه،اصلا اینارو ول کن بیا بریم یه چیزی نشونت بدم!
-اما...
-تا صبح وقت زیاده همشو با هم مرتب میکنیم دنبالم بیا!
دستشو گرفتمو همراه خودم کشوندمش سمت اتاق،اتاقی که این چند ماه رو کنار گلناز داخلش شب رو صبح میکردمو قرار بود با رفتنش دوباره با تنهایی قسمتش کنم،آهی کشیدمو جلوی چشمای متعجبش به سمت صندوق قدم برداشتمو درشو باز کردمو پیرهن اطلسی که بی بی سفارش کرده بود برام بزرگتر بدوزن تا در آینده بتونم بپوشمش رو بالا گرفتم:-ببین خوشت میاد!
-این چیه خانوم جان؟از کجا آوردینش!
-چیکار به این کارا داری پاشو تنت کن ببینیم اندازه هست یا نه!
چشمی گفت و با شرم در حالیکه گونه هاش گل انداخته بود لباس رو تن کرد:-خیلی بهت میاد فردا همینو بپوش!
-اما خانوم جان نمیشه که این برای شماست!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Alireza Roozegar - Ye Chi Kam Dareh.mp3
7.88M
☑️علیرضادروزگار 📊 ی چی کم داره
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💕هیچ #گناهی بالاتر از
#ناامیدی و غم نیست!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕همۀ بدیهایت را به #خدا بگو
وقتی بدیهات رو بگی
خدا برای #تکتکش کمکات خواهدکرد..
#استاد_پناهیان
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠