eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
مولا غروب جمعه به نوعی دروغ بود؛ وقتی شروع معصیت از شنبه کنیم...  شبتون مهدوی 🌹💖🌟✨🌙🌟💖🌹
منتظرالمهدی: ┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
سلام بر تو ای یگانه دوران و ای همنشین ‌تنهایی! سلام بر تو و بر روزی که جهان با قدومت آباد خواهد شد. السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الفَرِیدُ... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🔹 🦚 با نفس عمیقی که اورهان کشید دوباره پلکامو باز کردم صدای جا به جا شدن دیگ و قابلمه های مسی توی حیاط به گوش میرسید حتما عصمت داشت برای ناهار تدارکات میدید! از جا بلند شدمو رو به روی آینه ایستادم و موهامو گیس کردمو روی دوشم انداختم خم شدم روسریمو از زمین برداشتمو خواستم سرم بزنم‌ که با دیدن اورهان توی آیینه وحشت زده جیغ کوتاهی کشیدم،مگه روح دیدی اینجوری میترسی! ناخودآگاه با شنیدن این جمله از دهانش به یاد آتاش افتادم زمانی که برای اولین بار بعد از خبر مردنش زنده توی همین اتاق دیده بودمش،لبخند تلخی روی لبم نشوندم که از چشمای تیزبینش دور نموند دو طرف شونه هامو گرفت و به سمت خودش چرخوند:-نگرانی؟بهت که گفتم به چیزی فکر نکن من با این دختره یاسمین حرف زدم گفت هر جوری شده همه چیز رو به آقام میگه،درسته کلفته به حرفش اعتباری نیست اما بهتر از هیچیه،حداقل حساب کار دستش میاد،هر چند اون یه شب خوابیدن توی طویله تاثیر خودش رو گذاشته! سری به نشونه مثبت تکون دادمو مثل همیشه بوسه ای به روی پیشونیم نشوند و مشغول بستن دکمه های پیرهنش شد،ناخودآگاه با چشم حرکات دستش رو دنبال میکردم روسریمو سرم زدم و اورهانم با خنده سرش رو توی یقه لباس پشمی اش فرو برد و هنوز لباسش رو کامل نپوشیده بود که از حیاط صدای جیغ و داد بلند شد:-وایسا ببینم کجا میری؟ با ترس نزدیک اورهان شدمو چنگی به لباسش زدم. سریعتر از قبل لباس رو تنش کرد و دستش رو دور شونه ام گذاشت و خیلی جدی گفت:-همین جا بمون میرم ببینم چه خبر شده،بزاق دهانمو قورت دادمو با ترس گفتم:-منم همراهت میام! همین که دهن باز کرد چیزی بگه با ضربه محکمی که به در خورد وحشت زده جیغ بلندی کشیدمو محکمتر از قبل بهش چسبیدم... فکر اینکه حسین برگشته باشه و بخواد ازم انتقام بگیره این دو روز رهام نکرده بود و حسم میگفت کابوسام داره به واقعیت مبدل میشه،اونقدر وحشت کرده بودم که اورهان قادر به جدا کردن خودش از من نبود و همونطور که لباسشو توی دستم مشت کرده بودم خم شد تپانچه ای از پشت صندوق بیرون کشید و دستش رو به سمت پرده دراز کرد و نگاهی به بیرون انداخت... نگاهی به چهره اش انداختم حتی جرات پرسیدن نداشتم،با خنده ای که کنج لبش نشست نفسی پر صدا بیرون دادم و با فاصله ازش ایستادمو زل زدم به بیرون،عصمت با ملاقه ای که توی دستش بود به دنبال گربه ای که از سیاهی به زغال شبیه بود میدوید و گربه بیچاره که تکیه گوشتی به دهان گرفته بود از ترس خودش رو به اینطرف و آنطرف میکوبید و حاضر نبود از شکاری که کرده بود دل بکنه! با خجالت نگاهی به اورهان انداختم،دستی به موهاش کشید و گفت:-خدارو شکر خان نبود که ببینه پسرش به خاطر یه گربه تپانچه به دست گرفته! با خجالت خنده کوتاهی کردم و هر دو با هم از اتاق بیرون زدیم،گربه ی کوچولو تموم آدمای عمارت رو بسیج کرده بود ساواش از یه طرف دنبالش میکرد و عصمت و شعبون از طرف دیگه،به هر حال گناهش کم چیزی نبود گوشت غذای خان رو شکار کرده بود! بالی با چشمای گشاد شده از اتاقش بیرون اومد و همون موقع گربه اسیر دستای ساواش شد:-چه خبر شده؟هول برمداشت خیال کردم اون مرد... با صدای پیرزنی که از پشت به گوشمون رسید هر دو باهم سرچرخوندیم! داشت رو به سهیلا که تازه از اتاقش بیرون اومده میگفت:-چرا بیرون اومدی شگون نداره زن آبستن گربه سیاه ببینه برو داخل دختر! بالی پوزخندی زد و زیر لب گفت:-اون زن خودش بدشگون تر از این گربه بیچاره هست!برام عجیب بود که این زن چطور توی دوروزی که اومده به خودش اجازه میده با سهیلا اینطور رفتار کنه،سهیلایی که اگه یکی از کلفت ها اسمش رو بدون خانوم یا خاتون صدا میکرد خون به پا میکرد! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 *** چند ساعتی از روز میگذشت و بوی غذای آتیشی تموم عمارت رو برداشته بود، نگاهی به پارچه های سیاه گوشه حیاط انداختم،حال و هوای محرم همیشه حس خوبی بهم میداد،منو به یاد مراسم تشت گذاری و تعزیه ده خودمون می انداخت! عزیز همیشه این موقع از سال زنای ده رو جمع میکرد و همه با هم دعا میخوندن و شیوون میکردن هر چند من اون زمان ها زیاد از این چیزا سر در نمیاوردم اما شلوغی عمارت و بازی با بچه ها رو دوست داشتم! نفس عمیقی کشیدمو چشم دوختم به ساواش و اورهان هر کودوم تشت به دست از انباری بیرون میومدن،نمیدونم به خاطر اتفاق صبح بود یا اضطراب برگشت خان و حوریه اما انگار توی دلم رخت میشستن! با صدای شعبون به خودم اومدم:-خان تشریف آوردن! اورهان تشت رو گوشه حیاط گذاشت و دستی به پیشونیش کشید و مستقیم رفت سمت اتاق آتاش و ضربه ای به در کوبید! خوب میدونستم نمیخواد خان نجسی خورده ببینه،اما دور از تصور آتاش با سر و وضعی مرتب از اتاق بیرون اومد و همه با هم به استقبال خان و بقیه رفتیم! نزدیک بی بی شدم و بوسه ای به دستش نشوندم دستی به سرم کشید و زیر لبی دعام کرد،خان اما به تکون دادن سرش اکتفا کرد و حوریه هم که مثل همیشه نگاهی از بالا بهم انداخت و رو به عصمت گفت:-سفره ناهار رو هر چه زودتر بنداز که حسابی خسته ایم! عصمت چشمی گفت و به سمت مطبخ دوید با اومدن سهیلا و دیدن پوزخند کنج لبش و حرفایی که برای عزیز کردن خودش پیش حوریه میزد صلاح ندیدم بیشتر از این اونجا بایستم با بقیه سرسری سلامی کردمو به بهونه کمک کردن به عصمت پشت سرش وارد مطبخ شدم! اینکه چقدر سهیلا اعتماد به نفس داشت موجب تعجبم میشد اونم با وجود اینکه میدونست دستش برای اورهان رو شده،همه چیز رو ازچشم اون پیرزن میدیدم حس میکردم جادوش کرده باشه! وارد مطبخ شدمو با دیدن عصمت که هول زده از اینور به اونور میدوید با خنده لب زدم:-چرا اینقدر دستپاچه ای عصمت؟مگه اولین بارته که برای این خاندان غذا میپزی؟ کمی از غذای توی دیگ‌ چشید و ملاقه رو کناری گذاشت و توی قفسه ها به دنبال سفره گشت:-نه خانوم میترسم دیر کنم خان عصبانی بشه،میبینید که دست تنهام! متعجب پرسیدم:-پس یاسمین کجاست؟نکنه دوباره فرار کرده باشه؟ -نه خانوم مریضه به اورهان خان گفتم گفتن پا پی اش نشو بذار استراحت کنه،دختره ی بیچاره چند روزیه تو حال خودش نیست شبا کابوس میبینه نه خواب داره و نه خوراک،دیشب هم کلافه بود،از درد ناله میکرد! -الان حالش چطوره؟چرا خبر ندادی طبیب خبر کنن؟ -خانوم جان برای ما کلفت و نوکرا که طبیب خبر نمیکنن ،ما فوقش با دوا گلی و جوشونده های دست ساز خودمون رو دوا درمون میکنیم،بین خودمون بمونه دیشبم صدیقه دزدکی از چشم سهیلا خاتون یکم از جوشونده ای که براش درست کرده بود رو داد براش بردم میگفت آرومش میکنه تا شب رو راحت بخوابه،اما انگار به مزاجش نساخته! -صدیقه همین ندیمه سهیلا رو میگی؟ -آره خانوم پیرزن واردیه راجع به هر چی حرف بزنی توش علم داره،سفره و سینی ای به دست گرفت و ادامه داد:-خانوم جان من میرم سفره رو بندازم و برنج رو بکشم برمیگردم! میخواستم راجع به صدیقه بیشتر ازش بپرسم که با جمله آخرش نا امید آهی کشیدمو گفتم:-باشه تو برو منم مقدمات سفره رو حاضر میکنم! نگاهی به اطرافم انداختم و دیدن دبه ترشی بادمجونی که زیر میز قرار گرفته بود،یاد بی بی افتادم ترشی مورد علاقه اش بود به سختی بیرون کشیدمش و گذاشتمش روی میز و چرخیدم تا از توی قفسه کاسه بردارم که با صدای سرفه ای که از ورودی مطبخ به گوش رسید متعجب سر برگردوندمو با دیدن آتاش آهی کشیدمو مشغول ادامه کارم شدم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز روزِ نویی است پس تو هم آدم نویی شو … از گذشته رها، هرچه بوده از آینده جدا، هرچه خواهد شد امروز را زندگی کن صبحتون عاشقانه 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
دقیقا 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧❣🎼🌠شعرِ آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟... 🍃🌲❣🕊 استاد شهریار (محمد حسین بهجت تبریزی). 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠