قسمت نشد دستتو بگیرم
ولی روزای آخر
خوب مچتو گرفتم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
بعضیا علاوه بر اینکه آدم نیستن
آدم بشو هم نیستن
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﺁﺩﻡﻫﺎ
ﻛﺎﻓﯿﺴﺖ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﻣﯿﻠﺸﺎﻥ ﻋﻤﻞ ﻛﻨﯽ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افکارت را زیبا کن ،
زندگی به اندازه فکرهای تو زیبا میشود
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
☃️شبتون معطر،
♥️به بوی مهربانی خدا،
❄️یاد خدا همیشه در ذهنتان
☃️الهی دلتون شاد،
♥️و قلب مهربان تان
❄️همیشه تپنده باد ..
☃️شب خوبی
♥️در کنار عزیزانتون داشته باشید
❄️شبتون بخیر و شادی
❄️
@delneveshte_hadis110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
یا صاحب الزمان(عج)
من اگر اشک به دادم نرسد میشکنم
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم
بر لب کلبه ی محصور وجود,من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم,میشکنم
اگر از هجر تو آهی نکشم
تک و تنها,میشکنم به خدا میشکنم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدپنجاهنهم
نگاه زیر چشمب بهم انداخت و بیخیال تکه نونی از گوشه میز برداشت و سوت زنون بقیه مسیر رو تا دیگ غذا طی کرد،ملاقه رو توی دیگ فرو برد و کمی ازش چشید!
بی توجه بهش سر به زیر انداختمو به زور در دبه رو باز کردم توی این دو روز کلمه ای هم باهم هم کلام نشده بودیم و یه جورایی از حس تنها بودن باهاش توی مطبخ معذب بودم،شایدم از کاری که کرده بود عصبانی بودم:-کی حاضر میشه؟
نفسم رو بیرون دادمو بدون اینکه بهش نگاه کنم لب زدم:-باید از عصمت بپرسی!
نفسش رو پر صدا بیرون داد و دور مطبخ چرخی زد،رفتاراش از نظرم عجیب میومد با خودم گفتم نکنه نجسی خورده باشه؟
اما ظاهرش که اینو نمیگفت،از صبح که بیدار شده بودم از اتاقش بیرون نرفته بود حتما باید گرسنه باشه، شونه ای بالا انداختم کاسه هارو توی سینی چیدم و درونش رو پر از ترشی کردم،نزدیک شدو با دست کمی ازش برداشت و به دهان گذاشت،یه تای ابرومو بالا انداختمو رد دستش رو دنبال کردم و نگاهی بهش انداختم،نگاهشو ازم دزدید و دور سقف مطبخ چرخوند:-چیه؟
یه تیکه ترشی بود اگه ناراحتی که بیرونش بیارم اما بهت قول نمیدم مثل اولش باشه!
با چهره جمع شده نگاهی بهش انداختم انگار یه چیزیش میشد سری تکون داد و گفت:-چرا اینقدر گرفته ای؟اتفاقی افتاده؟
برام عجیب بود که چطور آتاش پی به حال و روزم برده سر به زیر انداختمو قاشق دیگه ای ترشی جایگزین کردم:-چیزی نیست،اگه گرسنه ای صبر کن عصمت بیاد!
-خیلی خب،فقط...
زیر چشمی نگاهش کردم و منتظر موندم جملشو کامل کنه،دستی به ته ریشی که توی این چند روز روی صورتش سبز شده بود کشید و گفت:-هیچی به کارت برس!
دیگه داشتم عصبی میشدم اخمامو درهم کردمو در ظرف ترشی رو بستمو خواستم بذارم سر جاش که زودتر از من بلندش کرد:-سنگینه،برو کنار من میذارمش سر جاش!
دیگه واقعا داشتم مطمئن میشدم یه چیزی خورده برای اطمینان سرمو نزدیکش کردمو کمی بو کشیدم،پوزخندی زد و گفت:-به شماها مهربونی نیومده اگه آتاش خواست کمک کنه حتما نجسی یا چیزی خورده،منو بگو گمون کردم به خاطر فراری دادن پسرخالت و رفیق نابابش و اینکه مجبوری به خاطر کاری که کردم این عجوزه رو تو زندگیت تحمل کنی ازم دلخوری،نگو که کلا از من انتظار دیگه ای هم نداشتی!
شرمنده از کاری که کرده بودم لبمو به دندون گرفتمو گفتم:-ببخشید منظوری نداشتم!
بیخیال شونه ای بالا انداخت و به یکباره دبه ترشی رو رها کرد و تموم وزنش روی انداخت روی دستام،درد بدی توی بدنم پیجید اما هر طوری بود نگهش داشتم،کمی ازم فاصله گرفت و پوزخندشو پررنگ تر کرد و گفت:-مهم نیست،مزاحم کلفتی کردنت نمیشم ادامه بده!
دستم رو که به خاطر سنگینی وزن دبه ترشی درد گرفته بود رو تکونی دادمو زیر لب گفتم:-بیچاره بچه ای که قراره تو پدرش باشی،لابد قراره تموم عمرش رو شاهد بدجنسی های آقاش باشه!
چشماش رو ریز کرد و بیخیال تر از قبل گفت:-هر چی باشم مثل آقای تو نمی ایستم تا هر کسی پشت پایی بهش بندازه و رد شه!
با حرفی که زد بدنم از حرکت ایستاد حس کردم چیزی درونم شکست طاقت همه چیز رو داشتم اما اینکه یکی به آقام حرف نامربوطی رو بزنه نه!
آتاش که انگار متوجه حرفش شده بود کمی مکث کرد و خواست چیزی بگه که با ورود صدیقه حرفش رو خورد و از مطبخ بیرون رفت!
بغض کرده ترشی رو سر جاش گذاشتمو سینی رو بلند کردم که از مطبخ بیرون برم که صدیقه با صدای نازک و لحن تمسخر آوری گفت:-شرمنده خانوم جان نمیخواستم مزاحمتون بشم اومدم غذای خانوم رو ببرم آبستن که باشی طاقت گرسنگی نداری!
برگشتمو اخم غلیظی بهش کردمو بدون اینکه جوابی بهش بدم وارد مهمونخونه شدم!
اورهان با دیدنم لبخندی زد و سینی رو از دستم گرفت و توی سفره گذاشت کنارش روی زمین به انتظار نشستم،یه جورایی معذب بودم شاید هم به خاطر نگاه های خیره آتاش بود،انگار از حرفی که زده بود پشیمون شده بود،نمیدونستم هدفش چیه آتاش اصلا آدمی نبود که از کارایی که انجام میده پشیمون بشه چه برسه که بخواد از در معذرت خواهی هم وارد بشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدشصت
با اومدن عصمت و آوردن سینی غذا همگی بسم الله ی گفتیم و شروع به خوردن کردیم،چند دقیقه ای میگذشت که عصمت با چهره پریشون و بغضی که سعی در کنترلش داشت دم در حاضر شد و رو به اورهان گفت:-آقا میشه تشریف بیارین کار مهمی پیش اومده!
اژدر خان با عصبانیت گفت:-مگه نمیبینی غذا میخوریم چرا به سفره بی حرمتی میکنی؟برو بعد از اینکه ناهارش رو تموم کرد بیا هر چی که هست بگو!
اورهان لیوان آبی که بغل دستش گذاشته بود رو سر کشید و از جا بلند شد:-آقاجون من غذامو تموم کردم میرم ببینم چه خبر شده برمیگردم!
بعد از رفتن اورهان آتاش هم بدون اینکه حرفی بزنه از جا بلند شد نگران نگاهی به بالی انداختم میدونستم حتما اتفاق بدی افتاده تند تند چند قاشق باقیمونده توی غذامو تموم کردمو و تشکری کردمو بشقابمو برداشتم و به بهونه بردنش به مطبخ وارد حیاط شدم!
خواستم به سمت مطبخ برم که با دیدن صدیقه که گوشه ای ایستاده بود و زیر زیرکی اون سمت حیاط رو میپایید مسیرمو عوض کردم،بشقابمو گوشه ای گذاشتمو به سمتش قدم برداشتمبا دیدنم جا خورد و هول زده سلامی کرد و قدم تند کرد سمت اتاق سهیلا دیگه مطمئن بودم اتفاق بدی افتاده...
با ترس مسیر نگاهش رو دنبال کردم و با دیدن آتاش که پشت به من جلوی در اتاق کلفتا ایستاده بود، به سختی بزاق دهانمو قورت دادمو پا تند کردم سمتش!
صدای عصبی اورهان از داخل اتاق به گوش میرسید که رو به عصمت میگفت:-آروم باش،به جای این کارا یه تیکه دستمال بهم بده!
با شنیدن این حرف ترسم چند برابر شد آروم ضربه ای به آتاش که دستاشو دو طرف چارچوب در گذاشته و سرشو داخل اتاق برده بود زدمو در حالیکه نفس نفس میزدم رو بهش گفتم:-میشه بری کنار،میخوام برم تو!
برگشت و با چشمای گشاد شده نگاهم کرد و بدون لحظه ای درنگ دست برد و دراتاق رو بست و عصبی گفت:
-تو اینجا چیکار میکنی؟حتما باید از همه چیز سر در بیاری؟برگرد توی مهمونخونه!
چقدر پررو بود،اخمامو در هم کردم و خواستم چیزی بگم که صدای اورهان از توی اتاق به گوشم رسید:-یعنی تموم اینو خورده؟من دیروز باهاش حرف زدم این فکرا توی سرش نبود راستش رو بگو چه بلایی سرش آوردین؟
-هیچی آقا به والله اومدم برای ناهار خبرش کنم دلم به حالش سوخت گفتم از دیشب چیزی نخورده حتما ضعف کرده،چند بار تکونش دادم دیدم از دهنش خون بیرون میاد!
مات برده به آتاش خیره مونده بودم،منظورش چی بود؟نکنه راجع به یاسمین حرف میزدن؟
تموم قدرتمو ریختم توی دستامو سعی کردم آتاش رو به عقب هل بدم اما حتی یک ذره هم از جاش تکون نخورد و به جاش عصبی تر سرم داد کشید:-چی بهت گفتم برگرد مهمونخونه،همین الان!
با صدای بلندتری رو بهش گفتم:-نمیرم بگو ببینم چه بلایی سر یاسمین اومده؟
مچ دستامو محکم با یه دستش گرفت و انگشت دست دیگرش رو گذاشت روی بینیش:-خیلی خب ساکت باش،چیزی نشده!
دیگه از شدت خشم تموم تنم میلرزید حتی صدام هم:- برو کنار میخوام خودم ببینم چی شده؟
آتاش فشار انگشتاش رو دور مچم بیشتر کرد و گفت:-میخوای چی رو ببینی هان؟یه لحظه دندون به جیگر بگیر تا بفهمم چه خبر شده بهت بگم!
ترسیده سری تکون دادمو کنارش ایستادم همونطور که با نگاهش مراقب بود حرکت اضافه ای نکنم آروم درو باز کرد و نگاهی به داخل انداخت،صدای اورهان توی گوشم پیچید:-مرده آتاش تموم لباسش غرق خونه انگار با خون خودش خفه شده،باید به آقاش خبر بدیم!
آتاش نگران نگاهی به من که دیگه به زور روی پام بند شده بودم انداخت دیگه طاقت نیاوردم و همزمان با صدای جیغ عصمت که انگار سعی میکرد با قرار دادن جسمی جلوی دهانش کنترلش کنه از زیر دستش پریدم توی اتاق...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻