#داستانک_آموزنده
📝اصمعی و بقال فضول
اصمعی میگوید: من در ابتدای تحصیل به فقر روزگار را میگذرانیدم. هر روز صبح وقتی برای علم از خانه بیرون میآمدم در رهگذر من بقالی فضول از من سئوال میکرد کجا میروی؟ میگفتم: برای تحصیل دانش میروم و در برگشت هم همان سئوال را از من میکرد!
گاهی هم میگفت: روزگار خود را ضایع میکنی، چرا شغلی یاد نمیگیری تا پولدار شوی، این کاغذ و دفترهایت را به من بده، در خمره ای اندازم بعد ببینی هیچ در آن معلوم نگردد، و پیوسته مرا ملامت میکرد و من هم رنجیده خاطر میشدم، و زندگی هم بسختی میگذشت بطوریکه نمیتوانستم پیراهنی برای خود بخرم.
سالها گذشت تا اینکه روزی رسولی از طرف امیر بصره آمد. مرا نزد امیر دعوت کرد. گفتم من با این لباس پاره چگونه آیم؟
آن رسول رفت و لباس و پول برایم آورد. لباسها را عوض کردم و نزد امیر بصره رفتم. او گفت: ترا برای تاءدیب پسر خلیفه انتخاب کردم باید به بغداد روی. پس روانه بغداد شدم و نزد خلیفه عباسی هارون الرشید رسیدم و مرا ماءمور تعلیم و تربیت محمد امین پسر خود کرد، و زندگانیام رفته رفته بسیار خوب شد!
چون چند سال گذشت و محمد امین بکمالاتی از علوم رسید، هارون او را امتحان کرد، و در روز جمعه محمد امین خطبه بلیغی خواند و هارون الرشید را پسند آمد و به من گفت: چه آرزوئی داری؟ گفتم: میخواهم به زادگاه خود بصره روم. پس مرا اجازه داد و با اعزاز و اکرام به بصره فرستاد.
مردم بصره بدیدنم آمدند از جمله همان بقال فضول هم آمد. چون او را دیدم، گفتم: دیدی آن کاغذ و علم چه ثمره ای داد! او در مقام اعتذار آمد و گفت: از نادانی آن مطالب را به تو گفتم. علم اگر چه دیر ثمر دهد اما فایده دنیائی و دینی خالی نباشد.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
✍اشراف زاده ای، در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل می کند، لنگ لنگان قدم بر می داشت و نفس نفس صدا می داد. به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری؟ هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن است. پیرمرد خنده ای کرد و گفت: این گونه هم که فکر می کنی نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟
اشراف زاده با لبخندی گفت: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است. پیرمرد گفت: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتر است؟ اشراف زاده گفت: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.
پیرمرد گفت: آقا! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝عدالت بین فرزندان
زنی با دو فرزند کوچک خود وارد خانه عایشه همسر رسول خدا صلی الله علیه و آله شد.
عایشه سه دانه خرما به مادر بچهها داد. او به هر یک از آنها یک دانه خرما داد و خرمای سوم را نصف و به هر یک نیم از آن داد.
وقتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به منزل آمد، عایشه جریان را برای پیامبر صلی الله علیه و آله تعریف کرد.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: آیا از عمل آن زن تعجب کردی؟ خداوند متعال به سبب مساوات و عدالتش او را به بهشت میبرد.
و نقل شده که پدری با دو فرزند خود شرفیاب محضر رسول اکرم صلی الله علیه و آله شد. یکی از فرزندان خود را بوسید و به فرزند دیگر اعتنا نکرد. پیامبر صلی الله علیه و آله این رفتار نادرست را مشاهده نمود و فرمود: چرا با فرزندان خود به طور مساوی رفتار نمیکنی؟
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝مساوات در غنائم
چون جنگ حنین به پایان رسید و غنائم تقسیم شد، عده ای از اعراب که در آن جنگ حاضر بودند و هنوز ایمان نداشتند، پیش روی پیامبر صلی الله علیه و آله میدویدند و میگفتند: یا رسول الله ما را نیز بهره ای ببخش. چنان ازدحام کردند که پیامبر صلی الله علیه و آله به درختی پناهنده شد و آنها عبای را از دوش مبارکش کشیدند.
فرمود: عبایم را بدهید، به خدائی که جانم در دست اوست اگر به اندازه درختها بر روی زمین شتر و گاو و گوسفند در اختیار من باشد بین شما تقسیم میکنم.
در این هنگام مویی از کوهان شتر چیده و فرمود: به خدا سوگند از غنائم شما به مقدار این مو اضافه بر خمس تصرف نمیکنم و آن را نیز به شما میدهم. شما هم از غنیمت چیزی خیانت نکنید اگر چه به اندازه سوزن یا نخی باشد، زیرا دزدی در غنیمت باعث ننگ و آتش جهنم است.
مردی از انصار برخاست و رشته بافته ای آورد، و عرض کرد: من این نخ را برداشتم که جل (پالان) شتر خود را بدوزم!
فرمود آنچه از این نخ حق من است به تو بخشیدم. مرد انصاری گفت اگر وضع چنین دقیق و دشوار است احتیاج به این رشته ندارم و رشته بافته را بر زمین انداخت.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
🔴 داستانی بسیار تاثیر گذار و قابل تامل!
✨یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم.
تاجایی که تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
🔰در راه یکی از دوستانم به اسم
ابونصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم.
✨دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت:برو و به خانواده ات بده.
✳️در راه به زن و پسر خردسالی برخورد کردم،زن گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند.
✨گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد.
به خدا قسم چیز دیگری ندارم...
اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم.
✨که ناگهان ابو نصر را دیدم که به من گفت : ای ابا محمد مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد.
پدرت سی سال قبل مال زیادی را نزدش به امانت گذاشته، حالا به بصره آمده تا آن ثروت و امانت را پس بدهد.
🌹خدا را شکر گفتم..
✨در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم، مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم.
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد..
♨️کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
♻️شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند.
🔮و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند...
📜به قسمت میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند.
♻️گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد.
🔴سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .
از شهوت های نفس مثل : ریا، غرور ،دوست داشتن تعریف و تمجید مردم...
❌چیزی برایم باقی نماند و در آستانه ی هلاکت بودم که صدایی را شنیدم:
✅آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند: فقط این برایش باقی مانده !
💥و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم ...
✨سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند.
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت :نجات یافت ...
📚 کتاب (وحی القلم)
تالیف/مصطفی صاد
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝" خوبی و بدی "
روزی دو دوست در بیابانی راه می رفتند.ناگهان بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و کار به مشاجره کشید.یکی از آن ها از سر خشم سیلی محکمی توی گوش دیگری زد.دوست سیلی خورده خون سرد روی شن های بیابان نوشت: امروز بهترین دوستم بر چهره ام سیلی زد . آن دو کنار یکدیگر به راه رفتن ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و استراحت کنند. ناگهان پای شخصی که سیلی خورده بود لغزید و داخل برکه افتاد و چون شنا بلد نبود نزدیک بود غرق شود اما دوستش به کمک او شتافت و نجاتش داد . فرد نجات یافته به سختی و روی صخره سنگی نوشت: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . دوستش با تعجب پرسید : آن روز تو سیلی مرا روی شن های بیابان نوشتی اما امروز به سختی روی تخته سنگ نجات دادنت را حکاکی کردی ؟لبخندی زد و گفت:وقتی کسی ما را آزار میدهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند.ولی وقتی کسی محبتی به ما میکند باید آن را روی سنگ بنویسیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ما ببرد.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
🦋روزی لقمان با کشتی سفر میکرد، تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند. غلام بسیار بیتابی و زاری میکرد و از دریا میترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمیبرد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دستوپا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت!
✅این حکایت بسیاری از انسانها است... بسیاری قدر هیچکدام از نعمتهایشان را نمیدانند و فقط شکایت میکنند... و تنها وقتی با مشکلی واقعی روبرو میشوند یادشان میافتد چقدر خوشبخت بودند...
@ala_allah
#تلنگر_و_تفکر
#داستانک_آموزنده
📝سنگریزه
شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد.
چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد.
بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد.
مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.
دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.
مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد
✨تکرار گناه صغیره آن را
تبدیل به گناه کبیره میکند
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
📝قدر سلامتی و آرامش
پادشاهى با نوکرش در کشتى نشست تا سفر کند ،از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى کرد
هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت، ناآرامى او،آسایش شاه را بر هم زد
اطرافیان شاه در فکر چاره جویى بودند، تا اینکه حکیمى به شاه گفت اگر فرمان دهید من او را به طریقى آرام و خاموش مى کنم
شاه گفت اگر چنین کنى نهایت لطف را به من نموده اى حکیم گفت فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند شاه چنین فرمانى را صادر کرد او را به دریا افکندند او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا کمک کنید مرا نجات دهید
سرانجام موی سرش را گرفتند و به داخل کشتى کشیدند او در گوشه اى از کشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت،شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید ؟
حکیم جواب داد او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتى را نمى دانست حال قدر کشتی را در این دریا می داند
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
دوستی نقل می کرد، یکی از دوستان مدتی سردرد عجیبی گرفت . مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود. دکتر به او آزمایشات از مغز نوشت.
بعد از تحمل استرس طولانی برای اخذ نتیجه آزمایشات و صرف هزینه زیاد، روزی که برای دریافت پاسخ آزمایش با من و یکی دیگر از دوستان بیمارستان رفتیم، چشمانش و قلبش می لرزید. متصدی آزمایشگاه با اصرار زیاد ما گفت : شکر خدا چیزی نیست.
از خوشحالی از جا پرید انگار تازه متولد شد. متصدی آزمایشگاه به من کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو ، چیزی نیست شکر خدا سالم هستی.
در علت این کار او عاجز ماندم، متصدی که مرد عارفی بود گفت: دوستت بعد از تحمل استرس و هزینه مبلغ زیاد، الان که فهمید سالم است، دیدی چه اندازه خوشحال شد و اصلا ناراحت نشد هزینه کرده بود.
پس من و تو که سالم هستیم اگر واقعا خدا را شاکر باشیم ، باید الان دست در جیب برده حداقل یک صدم هزینه ای که دوستمان کرد تا فهمید سالم است،صدقه ای به شکرانه این نعمت الهی بدهیم که بدون صرف استرس و پول، فهمیدیم مغزمان سالم است و بیماری نداریم …
الشَّیْطانُ یَعِدُڪُمُ الْفَقْرَ (۲۶۸ بقره)
شیطان با وعده و ترساندن شما از فقر ( مانع انفاق و بخشش شما و دیدن نعمت های الهی می شود)
@ala_allah
#التماس_تفکر
#داستانک_آموزنده
🔻آهنگری در بین دو آبادی مغازۀ آهنگری داشت.
✍ رهگذران زیادی به مغازۀ او میآمدند و به بهانۀ در راه ماندن از او طلب طعام و گاهی پول میکردند.
👥 آهنگر را شاگردی بود که همیشه بر استاد خود ایراد میگرفت و
میگفت: استاد! خیلی سادهای که سخن همه را باور داری!!!
✍ روزی در حالی که شاگرد سرش به کار دیگری گرم بود و آهنگر که چند آهن برای داس بریده بود؛ یکی از آنان را در کوره گرم کرد و داخل داسهای دیگر انداخت.
✍شاگرد را صدا کرد و گفت: یکی از این ده داس را در کوره داغ کردهام، مراقب باش و با دست خود داسهای دیگر به من بده تا در کوره بگذارم.
شاگرد مغازه گفت: استاد نمیتوانم چنین کنم چون از کجا معلوم که همان داس داغ که در بین اینهاست دست مرا بسوزاند.
استاد گفت: بدان چنانچه حرارت در این داس از چشم تو پنهان است و بسیار احتیاط میکنی در دست زدن به همه داسها،
حقیقت نیاز و عدم نیاز کسانی هم که به من یکبار در عمرشان مسافر هستند و مراجعه میکنند پنهان است و شرط عقل است که احتیاط کنم مبادا نیازمندی را دست خالی رها کرده باشم و آخرت خویش را بسوزانم.
@ala_allah
#داستانک_آموزنده
✍ با پیرمردِ مؤمنی، در مسجد نشسته بودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانهی خدا شد.
پیرمردِ مؤمن٬ دست در جیب کرد و اسکناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نکردند و سکهای دادند. جوانی از او پرسید: پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سکه ای می دادی کافی بود!!
پیرمرد تبسمی کرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع میکند. از پول شیرینتر، جان و سلامتی من است که اگر اینجا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشکان بروم و آنجا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان که از پول شیرینتر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. به فرمایش حضرت علی (ع) چه زیاد است عبرت و چه کم است عبرتگیرنده.
وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (سورهی بقره آیهی 195)
و (از مال خود) در راه خدا انفاق کنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلکه و خطر در نیفکنید و نیکویی کنید که خدا نیکوکاران را دوست میدارد.
@ala_allah