🎨 #بازسازی_تصویر
#معرفی_شهید_محمد_جواد_محمد_نیا
سردار محمد جواد محمد نیا: دوم مهرماه 1341 در شهرستان گرمه به دنیا آمد. تا پایان دوره راهنمایی درس را ادامه داد، به عنوان پاسدار در جهبه حضور یافت و سر انجام در دهم اسفند 1362 در عملیات خیبر در جزیره مجنون به شهادت رسید. او جانشین شهید همت در لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بودو یکی از 54 سردار شهید خراسان شمالی می باشد.
#کنگره_۳هزار_شهید_استان
#خراسان_شمالی
🎨 #بازسازی_تصویر
🌷 شهید حسن اسدی بربری ها 🌷
#خراسان_شمالی
ما وظیفمون اینه که تا تهش بریم
یه شب توی خط مقدم، احمد کنار رفقاش نشسته بود. همه خسته و خاکی بودن. یکی از بچهها پرسید:
«احمد، یعنی واقعا دلت نمیخواد یه کم استراحت کنی؟»
احمد خندید و گفت:
«استراحت؟ من که منتظرم هرچه زودتر دوباره بریم جلو. نمیتونم بمونم اینجا و فقط بشینم! باید هر جوری شده خودم رو برسونم جبهه.»
رفیقها با تعجب گفتن:
«چجوری این همه انرژی داری؟»
احمد گفت:
«آخه آدم وقتی به چیزی که بهش باور داره فکر میکنه، خسته نمیشه. ما وظیفمون اینه که تا تهش بریم.»
چند روز بعد، تو عملیات والفجر ۳، احمد با همون انرژی و سادهدلی که همیشه داشت، راهی شهادت شد.
تاریخ شهادت: ۸ مرداد ۱۳۶۲
🌷 شهید احمد ناطق🌷
#خراسان_شمالی
نترس... اگه دلت قرص باشه، هیچچی تکونت نمیده
یادمه یهبار رفته بودیم پادگان شهید بهشتی برای آموزش بسیج. اون موقع شاید ۱۶ سالم بود، از روستا اومده بودم و همهچی برام تازه و عجیب بود. از همهچی میترسیدم، مخصوصاً از اینکه نکنه بلد نباشم کاری انجام بدم و ضایع بشم.
یه جوونی اونجا بود، لاغر و ریزنقش، ولی خیلی باوقار. اسمش رضا رضایی بود. یه جوری رفتار میکرد که انگار سالهاست تو میدون جنگه ولی هنوز دلش مثل یه بچهی پاک مونده. مربی بود، ولی اخم نداشت، دعوا نمیکرد، برعکس خیلی هم رفیق بود.
یه بار دید بند پوتینم درست بسته نیست. اومد کنارم نشست، گفت:
«ببین داداش، اگه بند پوتینت شل باشه، وسط دویدن میخوری زمین، اونوقته که دردسر میشه... اینا رو واسه قشنگی نمیگیم، جون خودتهها.»
خودش خم شد و پوتینمو بست. همون لحظه با خودم گفتم: "این آدم خیلی فرق داره با بقیه..."
یه قرآن کوچیک هم همیشه تو جیبش بود. هر وقت بیکار میشد، درش میآورد و زیر لب یه چیزایی میخوند. یه شب خوابم نمیبرد، دیدم نشسته یه گوشه با همون قرآن، نور فانوس افتاده بود رو صورتش. آروم گفت:
«نترس... اگه دلت قرص باشه، هیچچی تکونت نمیده.»
اون شب ازش یه آرامش عجیبی گرفتم. از همون وقت یه قرآن کوچیک گذاشتم تو جیب لباسم. هنوزم دارمش...
الان که فکر میکنم، میبینم رضا بیشتر از یه مربی بود؛ یه جور داداش بزرگتر... یکی که هم بلد بود بجنگه، هم بلد بود مهربونی کنه
🌷سردار شهید رضا رضایی🌷
#خراسان_شمالی
📌 "بعضی شهدا نه فقط با خونشون، بلکه حتی با یه جملهشون مسیر زندگی آدمو عوض میکنن..."
🕊 شهید جلالالدین موفق، یه پاسدار مؤمن و باوقار بود. از سال ۵۶ تو پخش اعلامیههای امام فعّال بود، بارها توسط ساواک تعقیب و شکنجه شد.
با اینکه دانشجوی ریاضی بود، اما از جهاد عقب نموند. رفت جبهه و شد دیدهبان تیپ ۲۱ امام رضا (ع).
یکی از دوستانش تعریف میکنه:
مدتی شهردار فاروج بودم.
یهبار با هم برای یه سمینار اداری، با ماشین شهرداری رفتیم تهران.
جلالالدین هم همراهمون بود.
مدتها بعد، وقتی وصیتنامهاش رو خوندم، اشک تو چشمم جمع شد…
نوشته بود:
"چون با وسیله نقلیه شهرداری به تهران رفتم، لطفاً مبلغش رو از حقوقم کم کنید..."
این یعنی تقوا، این یعنی امانتداری، این یعنی مردِ میدان بودن تو همه لحظههای زندگی…
🎯 اون آخرش هم به بزرگترین آرزوش رسید؛ در عملیات کربلای ۴، در جزایر امالرصاص شلمچه، ترکش به قلبش خورد و پرواز کرد…
📜 وصیت کرده بود:
«از سختیها نترسید… عاشق پاسداری از اسلام باشید… هفتهای یکبار سر مزار شهدا برید…»
📌 مشخصات شهید:
🔸 نام: جلالالدین موفق
🔸 متولد ۱۳۳۹ – روستای یام، فاروج
🔸 پدر یک پسر – دانشجوی کارشناسی ریاضی
🔸 دیدهبان و نقشهکش تیپ ۲۱ امام رضا (ع)
🔸 تاریخ شهادت: ۴ دی ۱۳۶۵
🔸 محل دفن: گلزار شهدای فاروج
#خراسان_شمالی
پالتوی فرمانده؛ عشق در سرمای جبهه
شب سردی در خط مقدم بود. باد تند میوزید و رزمندگان در سنگرها به هم نزدیکتر میشدند. فرمانده، شهید رمضانعلی صمدی، با چهرهای آرام و نگاهی پدرانه به تکتک بچهها سر زد. چشمش به جوانی افتاد که از سرما میلرزید. بیدرنگ پالتوی خود را درآورد و بر دوش او انداخت. جوانک اعتراض کرد: «خودتان سردتان میشود!» اما فرمانده با لبخندی گفت: «من در کوههای خراسان سرما دیدهام، تو گرم بمان تا فردا بجنگی.»
فردای آن روز، آن جوان با شجاعتی خیرهکننده جنگید، گویی روح فرمانده در رگهایش جاری بود. هنوز گرمای آن پالتو و مهربانی فرمانده در یادمان مانده است. یادش جاودان.
#خراسان_شمالی
وقتی دفاع از حرم، از عشق به فرزند پیشی گرفت
مرتضی زرهرن از کودکی طعم سختی را چشید؛ نهساله بود که سایه پدر از سرش رفت و مادرش با صبر و ایمان، او و خواهر و برادرانش را بزرگ کرد. سالها بعد، وقتی لباس تکاوری ارتش را بر تن کرد، هم در میدانهای مین مرز ایران و عراق و هم در ساخت پادگانها و مأموریتهای سخت، مردانه ایستاد.
دلبسته امام حسین(ع) بود؛ دائمالوضو، اهل نماز اول وقت و عاشق زیارت کربلا. وقتی فرمان رهبرش برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) رسید، جگرگوشههایش علی و فاطمه را به خدا سپرد و به حلب رفت.
شبی در محاصره، لبانش از تشنگی خشک بود، اما میگفت: «وقت دفاع است، نه آب.» تا آخرین لحظه در برابر تکفیریها ایستاد و بامداد ۲۱ فروردین ۱۳۹۵، همانگونه که آرزو داشت، عباسوار و تشنهلب به یاران شهیدش پیوست؛ در روزی که سالروز شهادت صیاد شیرازی بود.
امروز مزارش در شیروان، یادآور مردی است که از کودکی تا شهادت، تنها یک راه را رفت؛ راه وفاداری به دین، مردم و حریم اهلبیت.
#خراسان_شمالی
دستهای کارگر، قلبی امدادگر
محمد حصاری
شهادت:1362/07/07
محل شهادت: سرپل ذهاب
روایت:
محمد، ساده بود. نه از اون سادههایی که بیخیال دنیا میشن، از اون سادههایی که بیادعا زندگی میکنن. از بچگی کار میکرد؛ یه روز پای دستگاه در و پنجره، یه روز توی تعمیرگاه، با دستهایی که زودتر از سنش پینه بستند.
نماز رو از دهسالگی شروع کرد. بیتکلیف نشده، خودش رو مکلف میدونست. خوشاخلاق بود، خوشبرخورد، اما اگه چیزی خلاف حق میدید، ساکت نمیموند. دل نازکی داشت، مخصوصاً وقتی پای فقرا وسط بود. کمک میکرد؛ بیصدا، بیمنت.
انقلاب که رسید، دست از کار کشید. نه فقط برای شعار دادن، برای پخش اعلامیه، نوار سخنرانی امام، برای رسوندن حرفی که بهش ایمان داشت. میگفت: «باید بدونید امام چی میگه… باید بفهمید برای چی بلند شده.»
بعد از انقلاب، همون جوون کارگر، حالا سرباز شده بود. اما نه توی سنگرهای تیر و تفنگ، توی سنگر مهر و مرهم. امدادگر بود. جونها رو از مرگ درمیآورد، با همون دستانی که عمرش رو به کار گذاشته بود.
تا اینکه هفتم مهر ۶۲، یه هواپیمای بعثی توی آسمون سرپلذهاب پیچید… و محمد هم رفت.
آروم، بیسر و صدا، اما کاری کرده بود که اسمش بمونه.
نه چون مشهور بود،
چون وظیفهشناس بود.
نه چون جنگید،
چون درد بقیه رو دوا میکرد.
#خراسان_شمالی
«جبههها را خالی نگذارید، بسیجی باشید و برای خدا بجنگید.»
شهیده گلدسته محمدیان در سال ۱۳۳۶ در شیروان چشم به جهان گشود. از همان کودکی در محیطی مذهبی پرورش یافت و با ایمان، تلاش و پشتکار به معلمی رسید؛ شغلی که آن را رسالتی الهی میدانست. او نهتنها آموزگار درس، بلکه معلم ایمان و اخلاق برای شاگردانش بود.
با شروع انقلاب اسلامی، در فعالیتهای سیاسی و مذهبی نقشآفرین شد؛ رساله امام را با اشتیاق میخواند، در مجالس اهلبیت(ع) حاضر میشد و در برابر بیحجابی و انحرافات اجتماعی ایستادگی میکرد. ملاک ازدواجش ایمان و تقوا بود و همین سبب شد زندگی مشترک خود را با همسر ارتشیاش در دزفول – قلب تپنده مقاومت – ادامه دهد. او آگاهانه غربت، سختی و خطر بمبارانهای مکرر را پذیرفت و زندگی در کنار همسر مجاهدش را انتخاب کرد.
گلدسته زنی متواضع، صادق و مقاوم بود؛ اهل نماز اول وقت، قرآن و عبادت شبانه. صبر را نهتنها در زندگی شخصی، بلکه به خانواده و اطرافیانش میآموخت. سفارش همیشگیاش این بود:
«جبههها را خالی نگذارید، بسیجی باشید و برای خدا بجنگید.»
سرانجام در روز ۴ آبان ۱۳۶۱، هنگامیکه دزفول زیر آتش موشکهای دشمن بعثی میسوخت، همراه تنها دختر خردسالش بال در بال فرشتگان گشود و به آرزوی همیشگیاش – شهادت در راه خدا – رسید. پیکر مطهرش در روستای دوین آرام گرفت و یادش بهعنوان معلمی مؤمن، همسری فداکار و مادری شهید، جاودانه شد.
#خراسان_شمالی
🕊 عروسیاش در سنگر بود، و عروسش شهادت...
✍️ در روستایی کوچک و در خانوادهای مستضعف، در فروردین ۱۳۴۶ به دنیا آمد.
چهار بهار بیشتر از عمرش نگذشته بود که پدر را از دست داد و با دستان پرمحبت مادر بزرگ شد.
قرآن را زود آموخت، اهل مسجد، نماز و بسیج بود… از همان نوجوانی با دل و جان وارد میدان شد.
📚 با وجود علاقه زیاد به درس، نماند...
جنگ که شروع شد، کلاس و کتاب را رها کرد و به جبهه رفت.
رفت و دیگر بازگشتش با بدن بود، نه با کوله.
🌟 عضوی از سپاه شد. اهل تواضع، مهربانی، ایمان... سجدههایش طولانی بود.
وقتی شهید چراغچی به شهادت رسید، قاب عکس خودش را از دیوار برداشت و عکس آن شهید را به جایش گذاشت و گفت:
"فقدانش کمرم را شکست..."
و خودش نیز بعد از آنکه در عملیات بدر زخمی شد، دوباره با همان پای مجروح راهی جبهه شد… و اینبار در مهران، آسمانی شد.
📜 در وصیتنامهاش نوشت:
🩸 «مادر، عروسی من در جبهه است و عروسم شهادت…
با صدای توپ و خمپاره عقد میبندم و در حجلهی سنگر، با لباس خونینم خود را برای معشوق آراسته میکنم…
نام فرزندم "آزادی"ست، از او خوب مراقبت کنید…»
🎯 به جوانها گفت:
«اما جوانان، نکند در رختخواب ذلت و خواری بمیرید، که حسین (ع) در میدان نبرد به درجه رفیع و باعظمت شهادت نائل آمد…»
و فریاد زد:
«آنقدر به جبهه میروم تا شهید شوم!»
📌 مشخصات شهید:
🔸 نام: سید محمد حسینزاده
🔸 تولد: فروردین ۱۳۴۶
🔸 محل شهادت: منطقه عملیاتی مهران
🔸 علت شهادت: اصابت ترکش خمپاره
🔸 وضعیت: عضو سپاه پاسداران
🔸 تاریخ وصیتنامه: ۸ دی ۱۳۶۲
#خراسان_شمالی
💢برگی از زندگی شهيد تاجمحمد ايزانلو
🔹شهید تاجمحمد ايزانلو فرزند بابا در سال ۱۳۴۹ در پاكتل بجنورد به دنيا آمد.
🔹️شهید تاجمحمد ایزانلو در دوران كودکی را در كنار پدر و مادرش به آموختن احكام و نماز و واجبات دینی پرداخت.
🔹️وی بعد از انقلاب و شروع جنگ هميشه برای تبلیغات در صحنه حاضر بود و تابع فرمان امام خمینی (ره) بود.
🔹️این شهید به خاطر دفاع از اسلام و اطاعت از ولايت و ناموس وظيفه خود داشت كه به جبهه حق عليه باطل برود.
🔹️وی در سن ۱۷ سالگی از طريق بسيج اعزام شد و ۹ ماه در جبهه بود، در چهارم دیماه سال ۱۳۶۷ در عمليات كربلای ۴ در شلمچه مفقودالاثر شد و بعد از سه سال پيكر پاكش تفحص و در بجنورد تشیع و تدفین شد.
#خراسان_شمالی
مردی که از فقر برخاست، با ایمان زیست، و با شهادت آسمانی شد.
شهید عباسعلی خیرخواه، تنها یادگار خانوادهای محروم از روستای آغمزار بود؛ کودکیاش در فقر و یتیمی گذشت اما با ایمان و عبادت پدری نماز شبخوان، روحی بزرگ و آسمانی یافت. او در حوزه علمیه درس خواند و همزمان در میدان مبارزه با طاغوت، پیش از انقلاب، در صف اول پخش اعلامیهها، شعارنویسی و هدایت جوانان ایستاد.
پس از پیروزی انقلاب، لباس پاسداری و روحانیت را توأمان بر تن کرد و به سپاه پیوست. در جبههها، بهعنوان جانشین فرمانده گردان فلق از تیپ امام رضا(ع)، سالها جنگید؛ دوبار مجروح شد اما هیچگاه از آرزوی دیرینهاش – شهادت – دست نکشید. با چهرهای خندان، قلبی مهربان برای مستضعفان و ارادهای آتشین در برابر دشمنان خدا، در جمع نیروهایش الگو و یاور بود.
سرانجام در عملیات بزرگ والفجر ۸ – فاو، برای فریب دشمن و هموار شدن راه پیروزی، آگاهانه به استقبال شهادت رفت. پیکرش سالها در دشتهای هور ماند و پس از هفت سال مفقودالاثر بودن، استخوانهایش همراه با پلاک بازگشت.
آخرین وصایای او همچنان زنده است:
«ولایت فقیه را رها نکنید، هر کاری تنها برای رضای خدا باشد، نماز را اول وقت بخوانید و فرزندانم را در خط امام و راه شهیدان تربیت کنید.»
#خراسان_شمالی