eitaa logo
من و خاطراتم
205 دنبال‌کننده
32 عکس
11 ویدیو
0 فایل
نویسنده ، محقق و پژوهشگر @abdi_ayeh1403
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهش گفتم محمدرضا رو چکارش داری ؟ بیسیم بزن توپخانه و اطلاعات کار و پیش ببرند ولی حاج حسین اصرار کرد که محمدرضا رو بگید بیاد.... بسیار زیبا و شنیدنی جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیدمهدی قوام.mp3
1.64M
ماجرای آسیدمهدی قوام و مرد یخ فروش بسیار زیبا و شنیدنی با روضه حاج منصور ارضی جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✍ شب‌های حلب خیلی استخوان سوز بود و ما دسترسی به گاز شهری نداشتیم. مدت زیادی بود حمام نرفته بودیم و به معنای واقعی کلمه چرک و چاقال شده بودیم. تصمیم گرفتیم برای گردان ، حمام درست کنیم. یه آقایی از بچه‌های بالا اومد ، مقداری لوله آب و اتصالات با خودش آورده بود و لوله کشی رو برامون انجام داد. ناچار بودیم ، جعبه‌ مهمات‌های توپخانه‌ای که شلیک شده بود رو به مقر بیاریم و با کمک بچه‌ها خُردشون کنیم و تکه‌های خُرد شده رو با طناب ببندیم و به بالای پشت بام حمام ببریم. بالای پشت بام حمام ، یه تانکر متوسطی بود که یه روز در میون ، یه مرد سوری با پسر ۱۰ ، ۱۲ سالش میومدن و مخزن آب رو با پمپ پر می‌کردن و ما در عوض زحمتی که می‌کشیدن ، بهشون کنسرو کالباس و نوشابه می‌دادیم. پسرک عاشق کنسرو کالباس بود در حالی که کنسرو کالباس برای ما چیز بسیار حال به هم زنی به شمار میومد. هفت ، هشتا و گاهی یه کارتن کنسرو کالباس بهش می‌دادیم ، میخواست از زور خوشحالی بال و پر در بیاره. وقتی تانکر بالای پشت بام پر می‌شد ، چوب‌های شکسته شده رو زیر تانکر می‌ریختیم و با خرج‌های خمپاره و خرج‌های توپ ، آب تانکر رو گرم می‌کردیم تا بچه‌ها دوش بگیرن. اما اول صبح چنان آب جوش می‌شد که هیچ کس جرأت نمی‌کرد زیر دوش آب بره و شبا هم که آب سرد می‌شد ، احتمال داشت تو اون شرایط سرما بخوری که اگر مریض می‌شدی ، وا مصیبتا بود. ۴۶_ جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✍ تو اون گیر و دار جنگ و درگیری ، دوستم آقارضا فاز طب سنتی زده بود به سرش. نمی‌دونم از کجا خونده بود هر نقطه از بدن که دچار درد میشه ، اگه یه زنبور عسل اون نقطه رو نیش بزنه ، هم دردش میفته و هم خاصیت درمانی داره! هی می‌رفت اینور و اونور دنبال زنبور میگشت. پیدا می‌کرد ، مینداخت تو قوطی کبریت و از بچه‌ها می‌پرسید: آقایون جاییتون درد نمیکنه؟ یکی از بچه‌ها مثلاً می‌گفت آقارضا کمرم خیلی‌ درد می‌کنه. فوراً پیراهنش رو میداد بالا یه زنبور مینداخت روی مهرهٔ کمرش و زنبور بیچاره رو مجبور می‌کرد تا کمر اون بنده خدا رو نیش بزنه تا کمردردش خوب شه! بارها این کار رو روی کمر و زانو و مچ پای خیلی از بچه‌ها امتحان کرد. اصلاً این کار براش تبدیل به عادت و تفریح شده بود. وقتی تو جمع نمی‌دیدیمش ، میدونستیم دوباره رفته دنبال زنبور. یک شب در یک خانه روستایی بودیم ، شام رو خوردیم و خاموشی زدیم و رفتیم زیر پتو. نیم ساعتی دراز کشیده بودم. تازه چشمانم داشت گرم خواب می شد. یک دفعه‌ دیدم روی پای چپم داغ شد و حسابی سوز می‌زد. اوّل فکر کردم عقرب نیشم زده ، سریع پتو رو کنار زدم ، چراغ قوه گرفتم روی پام ، دیدم بَه بَه یکی از همون زنبورای آقارضا از قوطی فرار کرده شانس اومده پای منو نیش زده. کلاً اون شب خواب از سرمون پرید و تا صبح با دوستان مشغول خندیدن به دست گلای آقارضا بودیم. ۴۷_ جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✍ بعد از عملیاتی که منتهی به شهادت محمّد (زهره وند) و سعید (مسلمی) شد ، ما به خانات (حومه حلب) برگشتیم و متوجه موضوع حیرت آوری شدیم! در اوج درگیری که گلوله های زیادی بین بچه‌های ما و دشمن غدّار در تاریکی شب رد و بد می‌شد ، به بدنهٔ راکت آر پی جی یکی از دوستانم به اسم میثم که آر پی جی زن گروهانمون بود ، گلوله مستقیم اصابت کرده بود که این گلوله با سر او کمتر از یک وجب فاصله داشت. از طرفی در جان لولهٔ سلاح دوست دیگرم محمّد ( یکی از دوستان صمیمی شهید محمّد زهره وند) که داشت به سمت داعشیان هدف‌گیری می‌کرد ، گلوله ای وارد شده بود که در مسیر زیر گلوی او بود. به نظرم اینها نشانه هایی بود که به ما ثابت می‌کرد ، شهادت نوع مرگ را تغییر می‌دهد ، نه زمان مرگ را! یقین دارم ، برای محمّد و سعید ، نوشته‌ شده بود که باید در همان جا آسمانی شوند. ۴۸_ جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✍ هوا کاملاً تاریک شده بود. دشمن می‌دانست ما در حال عبور از روی پل هستیم ، به همین خاطر با هر چه در دست داشت ، پل را می‌زد. یکی ، یکی با فاصله از روی پل رد می‌شدیم. نوبت سجاد شد تا با سرعت خودش را به آن طرف پل برساند. یا علی گفت و استارت زد. به وسطای پل که رسید ، پایش پیچ خورد و با سلاح و همهٔ تجهیزاتش بدجوری به زمین افتاد. اولش فکر کردیم سجاد تیر خورده. با یکی از بچه‌ها سریع خودمان را به سجاد رساندیم. در همین حین ، چند راکت آر پی جی از سمت دشمن شلیک شد و از بالای سرمان رد شد و به آن طرف پل اصابت کرد. زیر بغلش را گرفتیم و به محوطه‌ای شبیه موتورخانه بردیم. در تاریکی شب در بین بچه‌ها ، محمّد ( یکی از پرستاران گردان‌ بهداری) را دیدم. به سمت محمّد رفتم و بهش گفتم اگه وسیله ای در کوله امدادیت داری ، برای مداوای سجاد بیار استفاده کنیم. محمّد زیپ کوله پشتی امدادش را باز کرد ، بر عکسش کرد و حسابی تکاند. خالیه خالی بود. هر چه وسیله داشت برای جانبازان قراصی استفاده کرده بود. دست خالی به پیش سجاد برگشتم ، حسابی داشت درد می‌کشید. خاطره تلفن و جانباز مدافع حرم را برایش یادآوری کردم. ( خاطره ۴۵) و سعی کردم در آن شرایط لبخند را بر لبانش بیارم. کار خدا ، آن سجّادی که ما رو در تل عزان ، جانباز مدافع حرم جا زده بود ، خودش در پُل قراصی جانباز مدافع حرم شد. ۴۹_ جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼