eitaa logo
من و خاطراتم
203 دنبال‌کننده
32 عکس
11 ویدیو
0 فایل
نویسنده ، محقق و پژوهشگر @abdi_ayeh1403
مشاهده در ایتا
دانلود
یادی کنیم از جانباز‌ِ قطع‌ نخاع‌ مدافع حرم حسین‌ رفیعی اعزامی از استان مرکزی - اراک محل مجروحیت ، سوریه - ریف حلب جنوبی روستای القراصی محرم ۹۴ از همرزمان شهید زهره وند و مسلمی @alabd68
شهید عباس کریمی آن شهیدی که در خاطرهٔ روایتگری کمکم کرد. @alabd68
✨﷽✨ ✍ سال ۹۶ وقتی در سرپل ذهاب زلزله آمد ، من و تعدادی از دوستانم در شهرستان قصرشیرین در حال مأموریت بودیم‌ و آنجا هم لرزید. کانون اصلی زلزله سرپل ذهاب بود و با ما تقریباً بیست دقیقه‌ای فاصله داشت. اگر اشتباه نکنم ساعت از ۹ و نیم شب گذشته بود. در و دیوار و سقف و کف ساختمانی که در آن بودیم‌ ، به شدت می‌لرزید. یادتان هست مربّی‌هایی که از آتش نشانی به مدرسه‌ها می آمدند و می‌گفتند در وقوع زلزله در چهار چوب درب قرار بگیرید تا آوار روی سرتان نریزد؟ ما ده نفر بودیم که همگی با هم به ناچار در چهار چوب درب اتاق قرار گرفتیم ولی بعید می‌دانستم اگر پنج ثانیهٔ دیگر ، زلزله ادامه پیدا می‌کرد ، یک نفرمان زنده از آنجا بیرون می‌آمد. چند ثانیه لرزهٔ اوّل متوقف شد. در حالی که برق شهر قطع شده بود ، در آن تاریکی با پای برهنه دوان ، دوان خودمان را به سمت حیاط ساختمان رساندیم. کف ساختمان پر از شیشه خورده شده بود ، به همین خاطر کف پای بعضی از بچّه‌ها زخم شد. از ابعاد بزرگی زلزله اطلاعی نداشتیم ، تا اینکه یکی ، یکی خانواده‌ها تماس می‌گرفتند و حالمان را می‌پرسیدند‌. آن وقت بود که فهمیدیم چه فاجعه‌ای اتفاق افتاده. دیگر نمی‌شد داخل ساختمان رفت چون هر لحظه احتمال می‌رفت یک‌بار دیگر زمین بلرزد و مابقی ساختمان روی سرمان آوار شود. به همین خاطر در حیاط ماندیم و چادر زدیم. پیامکی برایم آمده بود با این مضمون که رهبر معظم انقلاب فرموده بودند اولویت همهٔ دستگاه‌ها ، رسیدگی به امورِ زلزله‌زدگان کرمانشاه است. بلافاصله برای همهٔ مخاطبینم پیامکی ارسال کردم که در آن شمارهٔ کارتم را فرستاده بودم و نوشتم من در منطقهٔ زلزله‌زدهٔ کرمانشاه هستم و برای پختِ غذا و تهیّه آب آشامیدنی هر چقدر می‌توانید کمک کنید. برای آنهایی که پیامک فرستادم آنها هم برای دور و بری‌های خودشان فرستاده بودند و تا صبح اس‌ام‌اس واریز بود که برایم می‌آمد و مبلغ قابل توجّهی جمع شد. همان موقع رفتیم با همان پولهای جمع شده ، از مغازه‌ها مواد اولیّه پخت غذا را خریدیم و بعد با مسئول عملیّاتِ بسیج ناحیهٔ قصرشیرین هماهنگ کردیم تا آشپزخانه ناحیه را در اختیارِ ما قرار دهد تا بتوانیم در روز اوّل زلزله به روستاهای اطراف ، غذای گرم برسانیم. یک خیّری با نیسانِ پر از مواد خوراکی از تهران آمده بود و دربه‌در دنبال یک نفر می‌گشت تا کمکش کند با هم بروند اقلام اهدایی را بین زلزله‌زدگان توزیع کنند. من هم که سرم درد می‌کرد برای اینجور کارها ، سریع سوارِ ماشینش شدم ، گازش را گرفتیم و رفتیم دو سه تا از روستاها و کمکها را به دستِ مردم رساندیم. لولهٔ آب روستاها ترکیده بود و آبِ خوردنشان ، گِل آلود شده بود ، نصف شب رفتیم آب‌تسویه از بچّه‌های ارتش گرفتیم بیست ، سی تا دبه آب پر کردیم و بردیم توی روستاها. گفتیم این مقدار آبِ کم را مدیریت کنید تا فردا صبح بیاییم تانکرهایتان را پر کنیم. ما که اگر یک شب خوابمان دیر می‌شد ، سر درد می‌گرفتیم ، آن شب تا صبح دویدیم دنبال آب و نفهمیدیم کِی صبح شد! همه‌اش نگرانِ این بودم که نکند اوضاع ، همینجور بماند و کسی به دادِ این بندگان خدا نرسد؟! امّا خدا را شکر دیدیم موج همدلی‌های مردم از همهٔ نقاط ِکشور به آنجا سرازیر شد و صف طولانی کامیون‌‌ها بود که واردِ منطقه می‌شد. اگر چه خیلی از هموطنانمان در آن بلای طبیعی جانِ خود را از دست دادند و از دست دادنِ آنها داغ سنگینی بر قلب ملت ایران بود امّا مردمِ کرمانشاه در خاطرشان می‌ماند که در آن روزهای تلخ ، چگونه ایران و ایرانی برایشان دلسوزی کردند و سنگ ِتمام گذاشتند. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👇 @alabd68 خاطرهٔ بیست و پنجم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ بعد از شهادت محمّد (زهره‌وند) ، می‌خواستیم وسایلش را تحویل خانواده‌اش بدهیم. با سیّدمحمّد(یکی از همرزمان شهید) رفتیم دربِ کمدش را باز کردیم. نظم محمّد مثال زدنی بود. لباسهای نظامیش ، بسیار مرتب و منظم مانند لباس‌فروشی‌ها ، روی هم چیده شده بود و تا سقف کمد ، بالا آمده بود. با خودمان گفتیم بهتر است قبل از رفتنمان ، جیبهای‌ لباسش را بگردیم که اگر نامهٔ اداری و وسایل سازمانی داخلش هست با خودمان نبریم. در حینِ بررسی ِ وسایلش به نکتهٔ جالبی برخوردیم. محمّد نمونه‌های ‌مختلفی از سربندهایی متبرّک به نام خانم فاطمهٔ‌ زهرا را جمع‌آوری کرده بود و در هر لباسش ، یکی از آنها را گذاشته بود. شش ، هفت سربند. یکی سبز ، یکی قرمز ، یکی زرد و.... لباس‌ها را مجدداً به همان شکل تا زدیم و قبل از آنکه در پلاستیک بگذاریم ، روی هر لباس یک سربند‌ گذاشتیم. بعد از چهلم محمّد ، قرار گذاشتیم به خانهٔ‌شان برویم تا وسایلش را تحویل بدهیم. پدر،مادر،برادران،همسر و فرزند شهید در منزل بودند. چند دقیقه ای در منزل ایشان نشستیم. یکی از دوستانی که همراه ما آمده بود ، خطاب به مادرِ شهید گفت حاج خانم ، ان شاءالله محمّد با حضرت زهرا محشور بشود. مادرِ شهید گفت محمّد عاشق حضرت زهرا بود و از ارادت محمّد به ایشان گفت. صحبت های حاج‌خانم که تمام شد ، ما هم ماجرای سربندهای یا فاطمه الزهرا را گفتیم. واقعاً حالِ عجیبی در جلسه حاکم شد. سیّدمحمّد آرام ، آرام شروع کرد این شعر از حضرت زهرا را ، که حاج محمود کریمی خوانده بود ، برایمان خواند. سفره دارِ کرمی ، سایهٔ سرمی ، مهربون‌تر از ، مادرمی .... جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ بیست و ششم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ اردیبهشت ِ سال ۹۸ بود که در سه استان کشور (گلستان ، خوزستان و لرستان) سیل آمده بود. به همراه‌ چند تیم‌ جهادی عازم استان خوزستان شدم. مرکز ستاد بحران در شهرستان شوش بود. وقتی به آنجا رسیدیم یک نقشه دستمان دادند و گفتند بروید به سمت منطقهٔ الهایی و بلافاصله راه افتادیم. وقتی به الهایی رسیدیم ، دیدیم در بعضی از خانه‌ها ارتفاع آب حداقل تا یک متر و بیست سانت بالا آمده. مردم بلاتکلیف مانده بودند و رسماً زندگیشان تعطیل شده بود. امکانات چندانی نداشتیم تا بتوانیم آب را به راحتی از درونِ خانه‌ها بیرون بکشیم. ناچار بودیم در حیاط خانه‌ها سه چهار نفری با فاصله در یک مسیر بایستیم و در حالی که تا کمر داخل آب بودیم ، با دربِ دیگ‌های بزرگ ، آب‌‌های جمع شده را به سمتِ دربِ حیاط هدایت کنیم. با این روش ، هم کتف و کولمان افتاده بود و هم زمان زیادی طول می‌کشید تا آب‌ها از درونِ خانه‌ها بیرون برود. ولی ما از همین هم کوتاهی نکردیم. دو روز اوّل را به همین شکل سر کردیم تا اینکه بعداً امکانات مهندسی خوبی برای تخلیه آب برایمان آوردند و بدین ترتیب اوضاع کمی بهتر شد. یک دستگاه مکندهٔ کوچکِ آب به ما دادند ، صبح زود آن را با یک موتور برق و یک ۲۰ لیتری بنزین پشت تویوتا می‌‌انداختیم ، پنج نفری محله به محله می‌چرخیدیم و تا غروب هر چقدر که می‌توانستیم کار می‌کردیم و قبل از تاریکی هوا به مقر برمی‌گشتیم. حالا با وجود این دستگاه ، دیگر کارِ ما سرعت پیدا کرده بود. دستگاه یک ورودی و یک خروجی داشت که در مدّت کمتر از یک ساعت کُلِ آب‌گرفتگیِ یک‌خانه را بیرون می‌کشید و بافشارِ بسیار بالا آب را به پشت ِ سیل‌بندها پرتاب می‌کرد. هوای شوش ، بسیار گرم و خشک بود و چون به آب و هوای آنجا عادت نداشتیم ، بدنمان مثل مار پوست می‌انداخت و قیافه ‌هایمان کاملاً سیاه چُرده شده بود. به پیشنهاد و دستورِ حاج قاسم ، تمامِ موکب‌های اربعین مأمور شدند به مناطق سیل زده بیایند و به مردم و امدادگران ، غذای گرم برسانند. حاج قاسم هم خودشان آمده بودند آنجا و از عملکرد همهٔ نهادها شخصاً نظارت می‌کردند. آنجا و در آن شرایط هر کس هر کاری از دستش بر می‌آمد ، انجام می‌داد تا شرایطی فراهم شود که مردم به زندگی عادیشان برگردند. مدارسِ منطقه به کلّی تعطیل شده بود و بچّه مدرسه‌ای‌ها حیران و بلاتکلیف در کوچه‌ها می‌چرخیدند. گروهی از پرسنل کانون فکری،هنری از شهرستان شازند آمده بودند و در محله‌ها ، مشغول عروسک گردانی بودند و با برنامه های جذّابشان، خردسالان را سرگرم می‌کردند و لبخند روی لب‌های آنها آورده بودند. آن روز در شوش همه سعی می‌کردند تا کشور را از یک بحران دیگر عبور دهند (به قول حاج قاسم ما حوادث سختی را پشت سر گذاشتیم.) و این تلاشِ ملّی برای مردم منطقه یادآور همدلی‌های دوران دفاع مقدّس شده بود. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ بیست و هفتم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ ده ، دوازده سالم بود که مادرم اوّل عید دو تا جوجه اردک برایم خرید. و با گذشت زمان وابستگیم به این جوجه‌اردک‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد. هر روز صبح از مغازهٔ میوه فروشی برای آن‌ها خیارِسالادی و ضایعات کاهو میگرفتم و با رسیدگی زیادِ من ، آن‌ها خیلی زود پَروار شدند. کسانی که کفِ حیاطِ خانهٔ‌شان موزایک است و اردک دارند ، کاملاً می‌دانند که تمیز نگه‌داشتنِ حیاط خانه ، چقدر دشوار است. کثیف‌کاری‌هایِ اردک‌ها از یک‌طرف و بوی بدِ آن‌ها از طرفِ دیگر ، باعث شد که حتّی صدای همسایه‌هایمان نیز در بیاید. یک‌روز که دیگر مادرم طاقتش سر آمده بود ، به من گفت پسرم بیا بنشین و خیلی‌ منطقی با هم صحبت کنیم. گفت ببین پسرم مرغ‌ها و اردک‌ها وقتی به این اندازه می‌رسند یا باید تخم بگذارند و یا باید با آنها یک غذای لذیذ درست کرد. این‌اردک‌ها که الحمدالله تخم نمی‌گذارند ولی قول می‌دهم بتوانم یک‌ غذای خوشمزه با آنها برایت درست کنم. دیدم نه مثل اینکه مادرم واقعاً کمر همّت را بسته تا دیگر کارِ آنها را یکسره کند. کاسهٔ چکنم ، چکنم به دست گرفتم تا اینکه فکری به ذهنم زد تا شاید بتوانم جانِ اردک‌هایم را نجات بدهم. گفتم مادر ده روز دست نگهدار شاید فرجی شد و اردک‌ها تخم گذاشتند. بعد از ده روز اختیار با خودت. مغازهٔ رو به رویی خانهٔ‌مان فتیرپزی بود و هر روز صبح‌ برای صبحانه از آنجا چندتا فتیر تازه می‌گرفتم. نگاهم به شانهٔ تخم مرغی که روی میز کارِ مغازهِ‌دار بود ، افتاد. تخمِ‌مرغ‌های محلی با رنگِ قهوه‌ای! آیا می‌شد از آن تخمِ‌مرغ‌ها به جای تخمِ‌اردک استفاده کرد؟ آن روز اولویت زندگی من زنده نگهداشتن جانِ اردک‌هایی بود که با جان‌ و دل آن‌ها را بزرگ کرده بودم و حاضر نبودم از دستشان بدهم. با خودم گفتم اگر یکی از این تخمِ‌مرغ‌ها را در گوشهٔ باغچه بگذارم حتماً دل مادرم نرم می‌شود و از تصمیمش صرفه‌نظر می‌کند. همین کار را کردم. بعد از ظهر یک روز تابستانی وقتی مادرم در حالِ آب دادن به درختان باغچه بود متوجّه آن تخمِ‌مرغ شد. از روی خوشحالی با صدای بلند مرا صدا زد و من هم خودم را سریع به او رساندم. دیدم تخمِ‌اردک (تخمِ‌مرغ) را در دست گرفته و منتظر واکنش من است من هم که خودم را به آن‌ راه زده بودم یک جوری وانمود کردم که از همه جا بی خبرم الکی بالا و پایین می‌پریدم. از مادرم پرسیدم که دیگر آنها را نمی‌کُشی؟ گفت دلم نمی‌آید چون تخم‌گذار هستند ، گناه دارد. نمی‌دانید از آن روز به بعد مادرم چگونه به آن‌ها رسیدگی می‌کرد و چقدر محبتِ آن اردک‌ها به دل مادرم نشسته بود. این ماجرا ادامه‌ دارد.... جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ بیست و هشتم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ادامهٔ ماجرا .... حدود دو ماه هر روز تخمِ‌مرغ قهوه‌ای می‌خریدم و آن را در گوشهٔ باغچه می گذاشتم. بعد از مدّتی مادرم با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه‌ رسید که تخم گذاشتنِ اردک‌ها به بوی بد آن‌ها و کثیف کاریشان نمی‌ارزد. این‌بار من دیگر تیغم نمی‌برید. ناچار بودم به هر تصمیمی که مادرم بگیرد ، تن دهم. مادرم می‌دانست من چقدر آن ارد‌ک‌ها را دوست دارم به همین خاطر آن اردک‌ها را به خانهٔ عمه ام بُرد و گفت هر وقت دلت برای اردک‌هایت تنگ شد برو آن‌جا و به آن‌ها سر بزن. بخشی از حیاط ِخانهٔ عمه‌ام خاکی بود (موزاییک نبود) و می‌شد اردک‌ها را در آن‌جا نگهداری کرد. امّا خانهٔ عمه ام با خانهٔ ما بسیار فاصله داشت و من نمی‌توانستم هر روز یک تخمِ‌مرغ ببرم و در باغچهٔ خانهٔ‌شان بگذارم! از طرفی اگر تخمِ‌مرغی در باغچهٔ خانهٔ‌شان نمی‌گذاشتم ، علاوه بر این‌که همه چیز لو می‌رفت ، جانِ اردک‌هایم نیز در خطر بود. پس یا باید به اشتباه ِخودم اعتراف می‌کردم و به خاطرِ پروژه ای که راه انداخته بودم ، آمادهٔ یک تنبیه جانانه می‌شدم ، یا اینکه ادامه می‌دادم و خودم را وارد یک بازیِ پیچیده‌تری می‌کردم. خیلی‌ با خودم کَلَنجار رفتم و نهایتاً تصمیم گرفتم ماجرا را ادامه دهم و تمامِ مسئولیتش را بپذیریم. همیشه سوالِ ذهنم این بود تا کِی باید هر روز به خانهٔ‌ عمه‌ام بروم و تخمِ‌مرغ در باغچهٔ‌ حیاطشان بگذارم؟ تا اینکه‌ یک تصمیمِ عجیب و اشتباهِ تاکتیکی بزرگ باعث شد ، همهٔ این دردِ‌سرها به پایان برسد. یه کارِ بسیار بچگانه که خودم هرگاه به این خاطره فکر میکنم تا دو ساعت خنده‌ام می‌گیرد. برای اینکه زحمت ِخودم را کم کنم نیم کیلو تخمِ‌مرغ گرفتم و در چند نقطه از حیاط ِخانهٔ عمه‌ام جاسازشان کردم و با خودم فکر می‌کردم حتماً هر روز یک دانه از آن‌ها را پیدا می‌کنند. وقتی به خانهٔ خودمان برگشتم ، دیدم مادرم تلفنی دارد با عمه‌ام صحبت می‌کند و می‌گوید آبجی اشتباه می‌کنی. مگر می شود ؟ گوشی ، گوشی ایناها الان خودش از درب آمد تو. بیا با خودش صحبت کن. خودم را به آن راه زدم و یواشکی به مادرم گفتم چه شده؟ همانطور که مادرم دستش را جلویِ دهانی گوشی گرفته بود به آرامی گفت عمه‌ات چه می‌گوید؟ می‌گوید اردک‌ها یک‌روزه هشت‌تا تخم گذاشتند! چه کسی می‌تواند حالِ آن لحظهٔ مرا درک کند؟ به‌ مادرم گفتم تلفن را قطع کن تا اوّل موضوع را به خودت توضیح بدهم. مادرم متوجّه شد که دوباره دستِ گُلِ جدیدی به آب داده‌ام. تلفن را قطع کرد و با حالِ پریشان نشست و من سیر تا پیازِ ماجرا را برایش تعریف کردم. بُهتش زده بود و اصلاً حرف هایم را باور نمی‌کرد. انقدر قسم و آیه آوردم تا آخر پذیرفت. با چهرهٔ برافروخته گفت همین الان به عمه‌ات زنگ می‌زنی و همه چیز را خودت به او توضیح میدهی. شمارهٔ‌شان را گرفتم. چون عمه‌ام مهربان بود میدانستم زود مرا می‌ببخشد. همین هم شد. ولی کمتر از یک هفته ، همهٔ فامیل قضیه را فهمیدند. من و اردک‌هایم مدّت‌ها سوژهٔ فامیل شده بودیم. برایم اهمیّتی نداشت که اطرافیانم چگونه مرا قضاوت می‌کنند همینکه می‌دانستم خدا از نیّتِ من با خبر است ، برایم کافی بود. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ بیست و نهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ در محرم سال ۹۴ برای آزادسازی شهرهای فوعه و کفریا از محاصرهٔ داعش ، عملیّاتی با نام والعادیات توسط سردار همدانی طراحی شد و خود ایشان نیز به عنوان فرمانده میدانی این عملیّات معرفی شدند امّا چند روز قبل از اجرای عملیّات ، ایشان به فیض شهادت نائل آمدند. با شروع درگیری‌ها ، علیرغم موفقیت‌هایی که صورت گرفته بود و خطوطی که پی در پی از دست داعش آزاد می‌شد ، آمار شهداء و مجروحین نیز افزایش پیدا کرد. بیمارستان صحرایی که در مجاورتِ ساختمان ما بود ، یک روزه پُر از مجروح شد. دوست داشتم خودم را با صحنه‌های خونریزی عادت دهم تا در درگیری‌ها با دیدنِ خون ، شوکه نشوم. اگر چه چند نگهبانِ سختگیر دربِ بیمارستان گذاشته بودند تا از ورود افراد جلوگیری کنند امّا با این حال هر روز چند نوبت به داخلِ بیمارستان می‌رفتم و سَر و گوش آب می‌دادم. وضعیت بهداشتی بیمارستان تعریفی نبود. بوی خون همهٔ بیمارستان را برداشته بود و کفِ بیمارستان از رد خون پر شده بود. یک تی نخی پیدا کردم ، کمی خیسش کردم و کفِ بیمارستان را تی زدم. تعدادِ مجروحین زیاد شده بود و دیگر یک تختِ خالی هم گیر نمی‌آمد. رئیس بیمارستان بالای سرِ مجروحین می‌چرخید و از وضعیتِ موجود بسیار کلافه بود. به او پیشنهاد دادم اگر موافق است اتاق پُشتِ محل اقامتمان را تبدیل به بخش کنیم تا با این کار بیمارستان یکم خلوت‌ شود. پیشنهادم را پذیرفت. چند نفری از برادران ، بسیج شدیم و کمتر از یک ساعت با کمکِ هم آن‌جا را تمیز کردیم. یک کف‌پوش برزنتی بزرگ که آرم سازمان ِملل رویش چاپ شده بود را انداختیم کف اتاق و چهل‌ پنجاه تا پتو از بیمارستان آوردیم و با فاصله مرتب روی زمین چیدیم. با تکّه گچی که از بینِ آوارها پیدا کرده بودم با خطِ دُرشت سر درِ اتاق نوشتم مستشفی(درمانگاه). دوباره به بیمارستان رفتم چون می‌دانستم در بین مجروحین برادران عراقی و لبنانی هم هستند ، این بار دو نفر از بچّه‌های خوزستان را به عنوان مترجم با خودم بردم. با هماهنگی مسئولین بیمارستان ، مجروحینِ سرپایی را با ویلچر به مستشفی انتقال دادیم. رفته‌ ، رفته مستشفی جا افتاد و دیگر خودِ بیمارستان ، بخشی از مجروحینِ را برایمان می‌فرستاد. رفتم یک کوله پر از اقلامِ دارویی را از بیمارستان آوردم و از بینِ رزمندگان ایرانی که دورهٔ پزشکیاری دیده بودند چند نفر را به عنوان پرستار و یا تزریقاتی انتخاب کردم و به مستشفی آوردم. با آرامش نسبی که در آن محور حاکم شد ، آمار مجروحین هم بحمدالله پایین آمد و دیگر نیازی به ما نبود و زحماتِ کادرِ بیمارستان دیگر کفایت می‌کرد. ما باید به محور دیگری می‌رفتیم و آمادهٔ یک مأموریت بزرگ می‌شدیم. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ سی‌ام ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
آینه خدا.mp3
8.68M
. ✨﷽✨ نام اثر : آینهٔ خدا شاعر : قاسم صرافان صدابردار : سلیمان عباسی‌نیا آهنگساز : سیدصادق آتشی تنظیم : یوسف جهانی سرپرست گروه : محمّدرضا عبدی سال تولید : بهار ۱۴۰۳ « کاری از گروه فرهنگی هنری آیه » ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ‌╭━━⊰❀💎❀⊱━━╮      @s_aye1401 ╰━━⊰❀💎❀⊱━━╯
✨﷽✨ ✍ سال ۹۱ اسمِمان برای ازدواج دانشجویی درآمد و عازم خانهٔ خدا شدیم. پنجشنبه عصر از باب ۷ وارد صحن مسجدالنبی شدیم. حدود پانزده نفر بودیم. به پیشنهاد یکی از همراهان قرار شد قبل از اینکه هوا تاریک شود، به زیارت ائمه بقیع برویم. حال و هوای قبرستان بقیع در روزهای عادی بسیار دلگیر بود چه برسد به غروب پنجشنبه (شبِ‌جمعه) تا نگاهمان به مزار بی شمع و چراغ آن چهار امام هُمام افتاد ، بی اختیار اشک از چشمانمان جاری شد. یکی از دوستان می‌دانست که من گاه‌گ‍ُداری مداحی می‌کنم ، اصرار کرد که برایمان روضه بخوان. به یاد شعرِ مدینه شهر پیغمبرِ حاج منصور افتادم و بلند بلند آن را خواندم. هیچ اطلاعی از قوانین سختگیرانهٔ پلیس عربستان نداشتم و نمی‌دانستم روضه‌خوانی در آن‌جا ممنوع است و اگر کسی را آن‌جا در حالِ خواندن ببینند دستگیر می‌کنند و با خودشان می‌برند. زائران ایرانی که دلشان برای شنیدن روضهٔ فارسی در مدینه ، لک زده بود مشتاقانه آمدند و به ما پیوستند. در اوجِ خواندنِ روضه بودم که ناگهان یک آقای ایرانی (غریبه) کنارم آمد و درِ گوشم به آرامی گفت فرار کن پلیس دارد می‌آید دستگیرت کند. تازه دو‌ زاریَم افتاد که موضوع چیست. تا صدای خِش‌خِشِ بیسیم آن مأمور را شنیدم ، سریع از زیرِ دست و پایِ زائران ، پا به فرار گذاشتم. بیست دقیقه‌ای ، در یک گوشه از حیاطِ مسجدالنبی مخفی شدم و وقتی آب‌ها از آسیاب افتاد ، خودم را به همراهانم رساندم. آن‌ها هم نگران حال من بودند و از دیدنِ من خیالشان راحت شد. بعد از سفرِ حج ، وقتی به ایران آمدیم ، یک آقای روحانی که به دیدنِ ما آمده بود ، داشت برایم تعریف می‌کرد که چند وقت پیش دقیقاً همین اتفاق برای او پیش آمد. پلیس عربستان او را دستگیر کرده بود و بعد از کلّی ضرب و شتم او را محاکمه کردند و بعد از سه ماه حبس ، با کاروان دیگری به ایران بازگشته بود. حالا شما فکرش را کنید یک تازه داماد که برای ماه عسل به خانهٔ‌ خدا مشرف شده ، خودش در زندان باشد و تازه عروسش تنها به میهن باز می‌گشت؟! جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ سی‌ و یکم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼