eitaa logo
من و خاطراتم
203 دنبال‌کننده
32 عکس
11 ویدیو
0 فایل
نویسنده ، محقق و پژوهشگر @abdi_ayeh1403
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍ لباس تاکتیکال نظامی از سر تا پا یک دست پوشیده بود. دستش در گچ بود و معلوم بود تازه مجروح شده. چهره اش زار میزد که بچهٔ مشهد است. با هم هیچ صنمی نداشتیم. از تیپش خوشم آمد بهش نزدیک شدم و به حرف گرفتمش. میدانستم ایرانی است ولی از قصد بهش گفتم برادر ، شما افغانستانی هستی؟ بی مقدمه من رو بغل کرد و گفت چطوری رزمنده من با شما در بصری الحریر نبودم؟ اوه ، اوه ! اوضاع خیلی‌ خراب شد انگار من رو با کسی اشتباه گرفته بود. من که عادت به مچل کردن دیگران نداشتم سریع گفتم نه حاجی ما اوّلین باره داریم میایم. به دستش اشاره کردم و پرسیدم: شما دستتان در سوریه مجروح شده؟ شروع کرد با همان لهجه زیبای مشهدیش نحوه مجروح شدن خود را برایم توضیح داد. حدود یک ساعت و نیم با هم گفتگو کردیم اسمش را پرسیدم گفت: ابوعلی هستم. موقع ناهار شده بود. دوستان مرا صدا کردند و من با ایشان خداحافظی کردم ولی دوست داشتم یکبار دیگر پای صحبت‌ها و تجربه های او بنشینم. در آن شلوغی رزمندگان هفت ، هشت روز ایشان را ندیدم ولی به دنبالش می‌گشتم تا اینکه پای شلیک قبضه توپخانه در روستای خانات ، او را دیدم. از دور صدایش کردم صدایم را شنید برگشت و از دور برایم دستی تکان داد با یکی از دوستانم که اسمش قاسم بود به سمت او رفتیم کُلّی تحویلمان گرفت و برایمان آغوش باز کرد حس میکردم بیست سالِ با او رفیق هستم. پای قبضه با هم چای خوردیم کمی کپ زدیم چون هوا داشت تاریک میشد یواش یواش با ابوعلی خداحافظی کردیم و از او جدا شدیم. دو روز بعد قاسم به من گفت ابوعلی مجروح شده و در بیمارستان صحرایی بستریست. به سرعت خودم را بالای سر ابوعلی رساندم. او روی تخت دراز کشیده بود و به دستش سِرُم وصل بود. حال خوبی نداشت ولی به هوش بود ظاهراً با موتور در خط حرکت می‌کرد دشمن میخواست او را با خمپاره هدف قرار دهد که قِسِر در رفته بود ولی موج انفجار باعث حالت تهوع او شده بود. سعی میکردم با مزّه بازی در بیاورم تا به او روحیه بدهم تا اینکه بالاخره موفق شدم لبخند را روی لبش بیاورم. چشمم به پلاستیک آغشته به خون زیر تختش افتاد بَرِش داشتم و روی تخت گذاشتم درِ پلاستیک را باز کردم دو تا انگشتر ، یک برگه زیارت عاشورا ، جانماز و مهر در آن بود. ابوعلی گفت : این وسایل یکی از شهدای لشکر ۸ زرهی اصفهان است که ساعتی پیش به شهادت رسیده است. درِ پلاستیک را گره زدم و گذاشتم سرجایش. منتظر ماندیم تا سِرُمش تمام شود. هنوز سرگیجه داشت ولی با بی تعادلی از روی تخت پایین آمد و مجدداً به داخل خط برگشت. خبر شهادت مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) در منطقه مثل بمب صدا کرد. برادران فاطمیون بسیار بی تابی می‌کردند. به همین خاطر حاج قاسم در جمع برادران فاطمیون حاضر شد و به آنها روحیه می داد ابوعلی طبع شعر خوبی داشت برای مصطفی شعری سروده بود و با چشمان پر از اشک آن شعر را میخواند. آنجا شماره تلفن ابوعلی را ازش گرفتم ولی وقتی از مأموریت برگشتم هیچگاه موفق نشدم با او تماس بگیرم در همان زمان عکس‌هایش در فضای مجازی منتشر شده بود تمام عکسهایش را در گوشیم ذخیره کرده بودم. یکی از عکس‌هایش را به خانمم نشان دادم و گفتم این آقا دوست مشهدی من است و از خوبی های ابوعلی برایش گفتم. دو هفته ای گذشت. در محل کار بودم که خانمم با من تماس گرفت و گفت آن آقایی که عکسش را نشانم داده بودی در سوریه به شهادت رسیده. اوّلش باورم نمیشد تا اینکه که دیدم خبر شهادتش تیتر تمام خبرگزاری ها را شده بود. میدانستم بعد از مصطفی زیاد ماندنی نیست در دلم گفتم : برگی از دفتر خاطراتم جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ هشتم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ راهنما و فهرست ، برای سهولت در مطالعهٔ آسان‌تر. امیدوارم مطالب براتون مفید و جذاب باشه. ۱_ ۲_ ۳_ ۴_ ۵_ ۶_ ۷_ ۸_ ۹_ ۱۰_ ۱۱_ ۱۲_ ۱۳_ ۱۴_ ۱۵_ ۱۶_ ۱۷_ ۱۸_ ۱۹_ ۲۰_ ۲۱_ ۲۲_ ۲۳_ ۲۴_ ۲۵_ ۲۶_ ۲۷_ ۲۸_ ۲۹_ ۳۰_ ۳۱_ ۳۲_ ۳۳_ ۳۴_ ۳۵_ ۳۶_ ۳۷_ ۳۸_ ۳۹_ ۴۰_ ۴۱_ ۴۲_ ۴۳_ ۴۴_ ۴۵_ ۴۶_ ۴۷_ ۴۸_ @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼