eitaa logo
من و خاطراتم
203 دنبال‌کننده
32 عکس
11 ویدیو
0 فایل
نویسنده ، محقق و پژوهشگر @abdi_ayeh1403
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍ دهه هفتاد بود و من دانش آموزِ کلاس پنجم بودم. وقتی پدرم میخواست از خانه بیرون برود من همیشه دوست داشتم ایشان را همراهی کنم. بعضی وقتها برایش کاری پیش می آمد و در شرایطی نبود که بخواهد مرا با خودش ببرد ولی با اصرار و گریه من ناچار میشد به همراهی من ، تن دهد. یک شب از محل کار پدرم به خانیمان تماس گرفتند و از ایشان خواستند که در ساعت ده شب خودشان را به یک ساختمان اداری در مرکز شهر برساند. تا دیدم پدرم مشغول عوض کردن لباس شد من هم سریع رفتم و لباسم را پوشیدم. پدرم میگفت این بار فرق میکند و تو نباید با من بیایی. مادرم هم دلش نبود من هم با ایشان بروم اما من زیر بار نرفتم و با اصرار خیلی‌ زیادِ من ناچار شد مرا با خودش ببرد. آن زمان خودروی شخصی نداشتیم چند لحظه ای را در کنار خیابان ایستادیم تا ماشین گیرمان آمد وقتی به مقصد رسیدیم ، دیدم چند خودروی تویوتای نظامی در حیاط آن ساختمان پارک بود. آقای مسئولی که با پدرم تماس گرفته بود درِ گوشی به پدرم گفت چرا پسرت را آوردی؟ پدرم او را قانع کرد که با مسئولیت خودش من در برنامه آن شب شرکت کنم. دستور حرکت خودروها صادر شد. خودروها به صورت ستونی به سمت آرامستان حرکت کردند. به یک قطعه خاص رسیدیم همه از خودروها پیاده شدند. تاریکی مطلق بود و فقط صدای جیرجیرک‌ها می آمد همراه باد ملایمی که می‌وزید. همه در یک جا جمع شدند. آقایی با صدای خیلی آهسته برای جمع شروع کرد به صحبت کردن و یک دفتر پر از اسامی اموات و قطعه ها و قبرها یی که توی آن نوشته شده بود را مدام ورق میزد. چند کلنگ و بیل از عقب یکی از تویوتاها بیرون آوردند. آن آقای دفتر به دست ، با دستش به سمت قبرهای بدون سنگ اشاره می‌کرد و دیگران زمین را میکندند. یک نفر چند کاور مشکی از خودروی دیگری آورد. معلوم بود قرار است نبش قبر کنند ولی جنازه چه کسانی را قرار بود از زیر خاک بیرون بکشند؟ داستان داشت کم کم برایم جالب میشُد اوّلین جنازه را بیرون کشیدند درون کاور گذاشتند و روی کاور اسمش را نوشتند.به همین شکل چندین قبر را شکافتند و جنازه ها را در می آوردند. از اکثر آنها چیزی باقی نمانده بود و کاملاً تجزیه شده بودند به جز یک مورد که تقریباً سالم بود. قبرهای خالی شده را با همان خاکها پر می‌کردند و به حالت اوّلیه بر می‌گرداندند. کار داشت سرعت می‌گرفت. دقیقاً یادم نیست چند قبر شکافته شد ولی تعدادشان قابل توجّه بود. جنازه ها را در عقب تویوتا گذاشتند و بعد از گذشت سه ساعت کار دیگر تمام شد. همه سوار بر خودروها شدند و به سمت همان ساختمان حرکت کردیم. همینجور که در داخل خودرو دست‌های یخ زده ام را مقابل بخاری گرفته بودم ، از پدرم خواستم علت اتفاقات امشب را برایم توضیح دهد. اما با راننده گرم صحبت شد و بحث کلاً عوض شد. کار خدا ، بعد از گذشت بیست و خورده ای سال از آن اتفاقات ، موضوع آن شب را فهمیدم. توافقی مابین کشورهای ایران و عراق مبنی بر تبادل پیکر اسرای شهید ایرانی با جنازه اسرای متوفای عراقی صورت گرفته بود و برای بازگشت آن شهدای عزیز می‌بایستی این جنازه ها به دولت عراق تحویل داده می شد. هر موقع یاد این خاطره می افتم این شعر از مقابل ذهنم عبور میکند که : مبادا از شهیدان دور گردیم ، به ذلت رهسپار گور گردیم. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ هفتم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ راهنما و فهرست ، برای سهولت در مطالعهٔ آسان‌تر. امیدوارم مطالب براتون مفید و جذاب باشه. ۱_ ۲_ ۳_ ۴_ ۵_ ۶_ ۷_ ۸_ ۹_ ۱۰_ ۱۱_ ۱۲_ ۱۳_ ۱۴_ ۱۵_ ۱۶_ ۱۷_ ۱۸_ ۱۹_ ۲۰_ ۲۱_ ۲۲_ ۲۳_ ۲۴_ ۲۵_ ۲۶_ ۲۷_ ۲۸_ ۲۹_ ۳۰_ ۳۱_ ۳۲_ ۳۳_ ۳۴_ ۳۵_ ۳۶_ ۳۷_ ۳۸_ ۳۹_ ۴۰_ ۴۱_ ۴۲_ ۴۳_ ۴۴_ ۴۵_ ۴۶_ ۴۷_ ۴۸_ @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼