❣ #سلام_امام_زمانم❣
بی تو دلتنگ تَرین شاعر دلها شده اَم
وَ اسیر غمُ وتنهاییُ و رویا شُده اَم
اَهلِ شَهر چه دانَند ز اندوه و فراغ
بی تو آوار ترین شَهرَک دُنیا شُده اَم
♥️اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج♥️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#زمان_غیبت ⏱
امام سجاد (علیه السلام) میفرمایند:
«مردمانی که در زمان غیبت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه) به سر میبرند و معتقد به امامت او و منتظر ظهور وی هستند، از مردمان همه زمانها برترند، زیرا خدایی که یادش بزرگ است به آنان خرد و فهم و شناختی ارزانی داشته است که غیبت امام برای آنان مانند حضور امام است».
بحار الانوار، ج۵۲، ص۱۲۲.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ| روز شمارنیمه شعبان
💠 ۳۹ روز
🔶️ برای عهدی بزرگ در نیمه شعبان آیا آماده ای ؟
🎊 روز ولادت منجی عالم بشریت حضرت مهدی صاحب الزمان نزدیک است. 🎊
🌤اللّٰھـُم؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌤
#روز_شمار_نیمه_شعبان
#انتظار_و_مهدویت
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
بگـذاࢪیـد بگویند گـداییـم گـدا.. غـم نـداࢪیـم سپـࢪدنـد گـدا ࢪا بہ #حسـن💚🌿 #صلیاللهعلیکیامعزالمؤ
💔
خوب را از بد نمےسازد جدا، وقت کرَم
گفته #ارباب_غریبم جنس در هم بهتر است
#صلیاللهعلیکیامعزالمؤمنین✋💚
"اَلسَّلامُعَلَيْكَياحَسَنَبْنَعَلِیوَرَحْمَةُ اللّهِوَبَرَكاتُهُ"
#اݪحمداللہڪہنوڪرتم:)🍃
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#هرگزنمیردآنکهدلشمستمجتباست
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
💔 خوب را از بد نمےسازد جدا، وقت کرَم گفته #ارباب_غریبم جنس در هم بهتر است #صلیاللهعلیکیامعزال
-
هرکھآمددرخـٰانھتوآقاشد . .
نازعشـٰاقکشیدنزِمرامحسناست(: !
#سوال_مهدوی ۹
در القاب حضرت مهدی {عجل الله تعالی فرجه الشریف} لقب امام عصر یا ولی عصر به چه معناست ؟
۱-اشاره به سراسر تاریخ بشر دارد.
۲-اشاره به انسان های کامل دارد که عصاره هستی است.
۳-یعنی قسمت خاصی از زمان ؛مانند عصر ظهور اسلام یا عصر قیام مهدی موعود{علیه السلام}
۴-همه موارد
جواب مورد نظرتان را یا در لینک زیر علامت بزنید یا در شخصی(pv)ارسال کنید. [🗒] ↯
https://EitaaBot.ir/poll/sg8xe9
@Mymaster
منتظر پاسخ تک تک شما عزيزان هستیم 🌱
#دلتنگۍ 🙂
یا صاحب الزمان،دلم《آرامش》وارونه میخواهد...
دلم 《شمارا》میخواهد:)
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#پیشنهاد🌸
از ۱۸ بهمن تا ۲۷ اسفند فرصت خوبی است برای گرفتن چله (صلوات،زیارت آل یاسین،زیارت عاشورا،خودسازی و...) که ختم به نیمه شعبان می شود🍀
#التماس_دعا🌼
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت54 _وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت55
کلاس ها تا عصر طول کشیدند....
همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند.
بعد از زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند.
هوا تاریک شده بود.
اینبار همراه ها جابه جا شده بودند
نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا اومده بود.
مهیا هم بی حوصله سرش و به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکون های ماشین خوابش برد.
با سرو صدایی که می اومد، مهیا چشماش و باز کرد ماشین وایستاده بود. هوا تاریک شده بود....
مهیا از جاش بلند شد.
_چی شده دخترا؟!
_ماشین خراب شده مهیا جون!
مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند.
نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشون بود.
به سمت نرجس رفت....
_من میرم سرویس بهداشتی!
نرجس به درکی و زیر لب گفت.
مهیا به اطرافش نگاه کرد.
تو بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین و راه بندازند!...
شهاب رو به نرجس گفت.
_لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم.
_همه هستند!
اتوبوس حرکت کرد....
شهاب سر جاش نشسته بود. اردو با دانش آموزان اونهم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود.
مخصوصا با بودن مهیا!!!
می خواست به عقب برگردد تامهیا رو ببینه. اما به خود تشر زد و سرش و پایین انداخت. تا یه به مهیا فکر نکنه سر جاش نشست و تکونی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخوره.
مهیا دستانش و با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد...
که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی زیر لب گفت...
شهاب در رو باز کرد....
دانش آموزا یکی یکی پیاده شدند، و با گفتن اسمشون شهاب تو لیست اسم هایشون و خط می زد. همه پیاده شدند.
نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس اونا رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با اون اتوبوس بود.
_یا فاطمه الزهرا!
به طرف نرجس رفت.
_نرجس خانم! نرجس خانم!
نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزا بود، به سمت شهاب چرخید.
_بله؟!
_خانم رضایی کجان؟!؟
نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع و به شهاب بگه.
_نم... نمی دونم!
شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا تو اون بیابون مونده باشه؛ اونو دیوونه می کرد...
_یعنی چی؟!؟
مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!!
مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش اومد.
_چی شده؟!
شهاب دستی به موهاش کشید.
_از این خانم بپرسید!!!
نرجس توضیح داد که مهیا تو بیابون موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامونده.
مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت.
_وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!!
دانش آموزا با نگرانی اطرافشون جمع شده بودند.
زود گوشیش و درآورد و شماره ی مهیا رو گرفت.
یکی از دانش آموزا از اتوبوس پیاده شد.
_مهیا جون کیفشو جا گذاشته!
شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید!
محسن داد زد.
_کجا؟!
_میرم دنبالش...
_صبر کن بیام باهات خب!
اما شهاب اهمیتی نداد و پایش و روی گاز فشار داد....
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت55 کلاس ها تا عصر طول کشیدند.... همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
قسمت 56
مهیا به سمت جاده دوید....
با ترس و پریشونی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود.
هوا تاریڪ شده بود...
و غیر از نور ماه نور دیگه ای اونجا رو روشن نمی کرد....
مهیا می دونست صداش شنیده نمیشه؛ اما بازهم تلاش کرد.
_سید...سید...شهاب!!
گریه اش گرفته بود.اون از تاریکی بیزار بود.
با حرص اشک هاش و پاک کرد.
_نرجس! کسی اینجا نیست؟!
به هق هق کردن افتاده بود.
با فکر اینکه به اونا زنگ بزند؛ سریع دستش و تو جیب مانتوش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود.
فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت اونا رو روی زمین پرت کرد.
هوا سرد بود...
پالتوشم تو اتوبوس جا گذاشته بود. نمی دونست چه کار کنه نه می تونست همونجا بمونه و نه می تونست جایی بره .می ترسید...
میترسید سر راه براش اتفاقی بیفته .احساس بی کسی می کرد. پاهاش از سرما و ترس، دیگه نایی نداشتند. سر جاش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد.
با صدای بلند داد زد:
_شهاب توروخدا جواب بده...مریم... سارا...!
در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند.
از ترس سر جاش وایستاد؛ و با دست جلوی دهانش و گرفت، تا صداش بیرون نیاید.
نمی تونست همونجا بمونه. آروم با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش و بغل کرد.
با ترس و چشمایی پر از اشک به اطرافش نگاه می کرد.
با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛...
مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد.
طرف راستش یک تپه بود.
با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی داشت از تپه بالا می رفت با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پاش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد...
صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود.
چشماش و با درد باز کرد!
سعی کرد بشینه؛ که با تکون دادن دست راستش از درد جیغ کشید.
دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس اورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگه حتی رمق نداشت از این تپه بالا بره ...
زانوهاش و جمع کرد و سرش و به سنگ پشت سرش تکیه داد.
اشک های گرمش روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند.
گلوش از جیغ هایی که زده بود می سوخت.
پیشونیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی تونست بهش دست بزنه. دردش غیر قابل تحمل بود!
شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد.
اون منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشه. زیر لب مدام اهل بیت و صدا می زد و به اونا متوسل می شد.
دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند.
فاصله ی زیادی تا رسیدن به اونجا نمونده بود.
به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
در را زد.
_خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟!
اما صدایی نشنید...
از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد:
_خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟!
بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد.
سرش و پایین انداخت و زمزمه کرد...
_چیکار کنم خدا! چیکار کنم!
شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت.
احتمال داد که شاید برای مهیا باشند...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
🌶| #بدون_تعارف
مـختصـربگـمانقـلابینیـستی
اگـهکهیـکبارهـمکهشـده
سخـنرانیحـضرتآقـارو
کامـلگـوشنکردهبـاشی...!!
حـالاهـیعکـسآقـاروبـزارپـروفایل
وتـصویرزمینـهگوشـیت
ازحـرفاشونخـطبگـیررفـیق
#جوانمـومنانقلابۍپلاسـتیڪےنباشـیم
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•