eitaa logo
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
493 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
وقتےبراےِدنیاےِبقیہ‌ازدنیاٺ‌گذشتے میشےدنیاےِیھ‌دنیاآدم! آره همون‌قضیه‌«عزّتِ بعدِ شھادت» اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی🌱🌻 اطلاعاتمونھ⇩ @alahassanenajmeh_ir نـٰاشنـٰاسمونہ⇩ https://harfeto.timefriend.net/16639225622260
مشاهده در ایتا
دانلود
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #قسمت_هفتاد_وچهارم از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ _زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح بده.ماموریت هاش ست.اونقدر محرمانه ست که خیلی هاشو منم نمیدونم...فقط همینقدر بهت بگم که تا حالا بارها تا رفته و برگشته. چشمهای محمدپر غم بود... فهمیدم کار آقای موحد خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.بعد سکوت طولانی گفت: _زهرا...زندگی با وحید پر از و و برای تو.من دوست دارم تو یه زندگی آروم و معمولی مثل زن داداش داشته باشی نه حتی مثل مریم.😒زندگی با وحید از زندگی با من،خیلی سخت تره. مدتی هر دو ساکت بودیم.گفتم: _چرا اونطوری لباس میپوشه؟🙁 محمد باتعجب😟😳 به من نگاه کرد.گفتم: _گذرا دیدمش☺️🙈 -اصلا شنیدی من چی گفتم؟!!!😠😳 -کی؟ -من به تو میگم با وحید ازدواج نکن تو از ظاهرش میپرسی؟!! یعنی با کارش مشکلی نداری؟؟!!😳 -من الان فقط دارم سعی میکنم بشناسمشون. بعدا جمع بندی میکنم.😊 محمد ناراحت شد.نفس بلندی کشید.گفت: _قبلا هم خیلی بهت گفتم امین موندنی نیست که تو باهاش ازدواج نکنی.ولی تو گوش ندادی.... زهرا من نگرانتم.😒😥 -محمد نگاهم کرد. -این دنیا خیلی . های این دنیا خیلی زود تموم میشه.من اگه بخوام از سختی های این دنیا بترسم آخرت مو باختم. دیگه چیزی نپرسیدم.محمد اذیت میشد. تا حالا هرچی از آقای موحد شنیده بودم خوب بود.ولی تو قلب من چیزی تغییر نمیکرد.🙁❣ چند وقت بعد تولد علی☺️🎂 بود... با مامان رفتیم مرکز خرید تا هدیه🛍 بخریم. مامان گفت: _زهرا،اونجا رو ببین.😊👈 با اشاره چشم جایی رو نشان داد.آقای موحد بود،.. با تلفن صحبت میکرد.دو تا خانم بدحجاب بهش نزدیک میشدن. حواسش نبود.متوجه شون نشد.بهش سلام کردن.گفت: _برید،مزاحم نشید.😠 خنده م گرفته بود.😅محمد راست میگفت.اونا هم سمج بودن.آقای موحد تلفنش رو قطع کرد و میخواست سریع ازشون دور بشه.مامان گفت: _الان وقت خوبیه که باهاش حرف بزنی. با تعجب به مامان نگاه کردم.مامان جدی گفته بود.سرمو انداختم پایین.😔هنوز هم نمیخوام باهاش رو به رو بشم. با خودم گفتم باشه خدا، ،بخاطر امر به معروف. سرمو آوردم بالا.آقای موحد داشت میومد طرف ما ولی متوجه ما نبود.مامان گفت: _آقای موحد آقای موحد ایستاد.نگاهی به مامان کرد،نگاهی به خانم های بدحجاب،نگاهی به من.خجالت کشید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد... کت و شلوار تنگی پوشیده بود با تیشرت.به زمین نگاه کردم و رسمی گفتم: _سلام. با شرمندگی جواب سلاممو داد.مامان باهاش احوالپرسی میکرد.آقای موحد هم بدون اینکه به ما نگاه کنه با احترام جواب سوالهای مامان رو میداد.مامان نگاهی به من کرد بعد به آقای موحد گفت: _عجله دارید؟😊 -نه.وقت دارم..امری دارید درخدمتم.☺️✋ مامان گفت: _پس بفرمایید روی این نیمکتها بشینیم. با دست به دو تا نیمکتی که نزدیک هم بودن اشاره کرد. بعد خودش رفت سمت نیمکتها.منم بدون اینکه به آقای موحد نگاه کنم،دنبال مامان رفتم. آقای موحد هم با فاصله میومد.وقتی من و مامان نشستیم گفت: _من الان میام،ببخشید.☺️ چند دقیقه بعد با سه تا شیرکاکائو🍻🍺 داغ اومد. یکی برداشت بعد سینی رو به مامان داد و با فاصله کنار مامان نشست. مامان گفت:.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌• @alahassanenajmeh •┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈‌•
❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜‌[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ‌ ‌‌﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_پنجاه‌ونهمـ #دڪتر دڪتر جراحے ڪه مرا عمل ڪر
⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽‌ آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستمــ ڪه اين حالتــ برداشته شود. من نمےتوانستمـ اينگونه ادامه دهم. با اين وضعيتــ، حتے با برخے نزديكان خودمــ نمےتوانستمــ صحبتــ ڪرده و ارتباط بگيرم! خدا را شڪر اين حالتــ برداشته شد و روال زندگي من به حالتــ عادے بازگشتـــ.☺️☺️ اما دوست داشتم تنها باشمــ. دوستــ داشتمــ در خلوت خودمـ، آنچه را در مورد حسابرسے اعمال ديده بودمــ، مرور ڪنمـ. تنهايے را دوستــ داشتمــ. در تنهايے تمامــ اتفاقاتے ڪه شاهد بودمــ را مرور مےڪردم. چقدر لحظاتــ زيبايے بود. آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به ڪلام نبود. با يڪ نگاه، آنچه مےخواستيمــ منتقل مےشد. 🍃🍃 آنجا از اولين تا آخرين را مےشد مشاهده كرد. من حتی برخے اتفاقاتــ را ديدمـ ڪه هنوز واقع نشده بود. حتی در آن زمان، برخے مسائل و قضايا را متوجه شدم ڪه گفتنے نيست. من در آخرين لحظات حضور در آن وادي، برخي دوستان و همڪارانم را مشاهده ڪردم ڪه شهيد شده بودند، مےخواستمــ بدانمــ اين ماجرا رخ داده يا نه؟! 🧐🤨🧐 از همان بيمارستان توسط يڪی از بستگان تماس گرفتمــ و پيگيری ڪردم و جويای سلامتے آنها شدم. چندتايي را اسم بردم. گفتند: نه، همه رفقاے شما سالمــ هستند. تعجبــ ڪردمــ. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آنها را درحالے ڪه با شهادت وارد برزخ مےشدند مشاهده ڪردمـ. چند روزي بعد از عمل، وقتے حالمــ ڪمی بهتر شد مرخص شدم.😊😊 اما فڪرم به شدت مشغول بود. چرا من برخی از دوستانمــ ڪه الان مشغول ڪار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟ 🤔🤔 يڪ روز برای اينڪه حال و هوايم عوض شود، با خانمــ و بچه‌ها برای خريد به بيرون رفتيم. به محض اينڪه وارد بازار شدم، پسر يكي از دوستان را ديدم ڪه از ڪنار ما رد شد و سلام ڪرد. رنگمــ پريد! به همسرم گفتم: اين فلانی نبود!؟😳😳 همسرم كه متوجه نگرانے من شده بود گفتــ: چيزي شده؟ آره، خودش بود! اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال ڪارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد، همه ڪارے مےڪرد. گفتم: اين زنده است؟ من خودمــ ديدمـ که اوضاعش خيلی خراب بود. گفتم: اين مرتب به ملائڪ التماس مےڪرد. حتے من علت مرگش را هم مےدانمــ. خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستےڪه اشتباه نديدي؟ حالا علت مرگش چے بود؟ گفتم: بالای دڪل، مشغول دزديدن ڪابلهای فشار قوی برق بوده ڪه برق او را مےگيرد و ڪشته مےشود. ً خانم من گفت: فعلا ڪه سالمــ و سر حال بود. آن شب وقتی برگشتيمـ خونه خيلی فكر ڪردم. پس نڪنه اون چيزهايي كه من ديدم توهم بوده؟!🤔🤔 دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع جنازه و مراسمــ ختمــ همان جوان برگزار شد! من مات و حيران مانده بودم ڪه چه شد؟ از دوست ديگرم ڪه با خانواده آنها فاميل بود سؤال ڪردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟🤔🤔 گفت: بنده خدا تصادف ڪرده. من بيشتر توي فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشی نداشتــ. گناهان و حق الناس و... حسابي گرفتارش ڪرده بود. به همه التماس مےڪرد تا ڪاری برايش انجام دهند. چند روز بعد، يکے از بستگان به ديدنمــ آمد. ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به ڪار بود. لابه‌لای صحبتها گفتــ: چند روز قبل، يڪ جوان رفته بود بالای دڪل برق تا ڪابل فشار قوي را قطع ڪند و بدزدد. ظاهراً اعتياد داشته و قبلا هم از اين ڪارها مےڪرده. همان بالا برق خشڪش مےڪند و به پايين پرت مےشود. خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فلانی رو ميگے؟ 🤔🤭 شما مطمئن هستي؟ گفت: بله، خودم بالا سرش بودم. اما خانواده‌اش چيز ديگه‌ای گفتند.🤫😶 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『@alahassanenajmeh