💢 #مکاشفه_ای_ترسناک
مرحوم آیت الله العظمی حاج سید جمال الدین گلپایگانی می فرمود: من در دوران جوانی که در اصفهان بودم نزد دو استاد بزرگ مرحوم آخوند کاشی و جهانگیر خان قشقایی درس اخلاق و سیر و سلوک می آموختم و آنها مربی من بودند. به من دستور داده بودند که شبهای پنجشنبه و شبهای جمعه در بیرون اصفهان به قبرستان تخت فولاد بروم و قدری در عالم مرگ و ارواح تفکر کنم. عادت من این بود که شبهای پنجشنبه و جمعه به قبرستان تخت فولاد می رفتم و یکی دو ساعت در بین قبرها و در مقبره ها حرکت می کردم و تفکر می نمودم و بعد از آن چند ساعتی استراحت نموده ٬ و سپس برای نماز شب و مناجات بر می خواستم و نماز صبح را می خواندم و پس از آن به اصفهان بر می گشتم.
🔸 آیت الله گلپایگانی می فرمود: شبی از شبهای زمستان که هواسرد بود و برف هم می آمد. من برای تفکر در ارواح و ساکنان وادی آن عالم از اصفهان حرکت کردم و به تخت فولاد آمدم و در یکی از حجرات رفتم و خواستم دستمال خود را باز کرده چند لقمه ای غذا بخورم و بعد بخوابم تا حدود نیمه شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادت گردم٬ در این حال مقبره را زدند تا جنازه ای را که از بستگان صاحبان مقبره بود و از اصفهان آورده بودند٬ آنجا بگذارند و شخص قاری قرآن که متصدی مقبره بود مشغول تلاوت شد تا آنها صبح بیایند و جنازه را دفن نمایند. آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند و قاری قرآن هم مشغ
ول تلاوت شد. من همین که دستمال را باز کرده و می خواستم مشغول خوردن غذا شوم دیدم که ملائکه عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن آن مرده شدند.
🔸عین عبارت آن عالم ربانی این است که: چنان گرزهای آتشین بر سر او می زدند که آتش به سوی آسمان زبانه می کشید و فریادهایی از این مرده بر می خواست که گویی تمام این قبرستان عظیم را متزلزل می کرد. نمی دانم اهل چه معصیت بود؟ از حاکمان جائر و ظالم بود که این طور مستحق عذاب بود؟ و ابدا قاری قرآن اطلاعی نداشت٬ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت. من از مشاهده ی این منظره از حال رفتم٬ بدنم می لرزید. رنگم پرید و هر چه به قاری قرآن اشاره می کردم که در را باز کن من می خواهم بیرون بروم٬ او نمی فهمید٬ هر چه می خواستم به او بگویم زبانم قفل شده بود و حرکت نمی کرد. بالاخره به او فهماندم که چفت در را باز کن٬ من می خواهم بروم. گفت: آقا هوا سرد است ُ برف روی زمین را پوشانیده و در راه گرگ است تو را می درد. هرچه می خواستم به او بفهمانم که من طاقت ماندن ندارم٬ او ادراک نمی کرد. به ناچار خود را به در اتاق کشاندم٬ در را باز کردم و خارج شدم. و تا اصفهان با آنکه مسافت زیادی نیست بسیار به سختی رفتم و چندین بار به زمین خوردم٬ رفتم در حجره و یک هفته مریض بودم. مرحوم آخوند کاشی و جهانگیر خان می آمدند حجره و عیادت می کردند و به من دوا می دادند. جهانگیر خان برای من کباب باد می زد و به زور به حلق من فرو می برد تا کم کم قدری قوت گرفتم.
╔═.🍃.═════╗
@alamatha
╚═════.🍃.═╝