خادم دارد حسین ع
قبل از ظهر یک روز مانده به اربعین در یه حسینیه توقف کردیم، تا هم گرمای شدید رو رد کنیم و هم یه استراحتی کرده باشند همراهان از سه ساله تا هفتاد ساله، کلا یازده نفریم ولی باندازه کاروان چهل و چند نفره مشاکل داریم و به حالات همه باید توجه کرد،
خصوصا همان سه ساله،
علی اکبر،
بعداز نماز ظهر، کهربائیه رفت و همان دوتا کولر آبی که داشت رطوبت داخل حسینیه ایجاد میکرد، هم رفت. پنج دقیقه نشد که تن و بدن مان خیس عرق شد.
زنگ زدیم یا زدن را نمیدانم، تصمیم بر حرکت شد در همان گرما؛
خیر سرشان انواع اتومبیل های روز دنیا رو در عراق ریختن، دریغ از دوتا نیروگاه برای تولید برق، اینگونه مصرفی و وابسته بزرگت میکند شیطان بزرگ...
همه به صف شدیم، خدا رو شکر بچهها خوابیده بودند قبلش، بغیر از همان سه ساله
تقریبا چیزی خورده بودند بچهها، غیر از آن سه ساله
هرکسی تکه پارچهای یا چفیه ای یا کلاهی از شدت آفتاب بسر داشت، غیراز آن سه ساله
گشنگی و کم خوابی و گرما هر سه جمع شد در آن سه ساله،
این شد که مرتب بَلغ میخواست از مادر، بغل نه ها، بلغ،... همان بلغ ما بلغ که در سیوطی صرفش میکردیم، اینجا علی اکبر به تنهایی کل صرف را ایستاد و خواباند در گوش من.
آخه مادر چگونه در اون گرما با چادر مشکی بلغش کند
من هم بدن درد داشتم و اتفاقا کوله روی کالاسکه و علی اکبر بروی آن گذاشته و هل میدادم، او اما دو حنجره جیغ میکشید که مادر کو
حضرت بانو که تاب نیاورد و بجلو آمد را راهی پیشتر کردم،
سه ساله به چپ و راست عقب میشد
راهی جلوتر کردم، سه ساله خم میشد
دیگر مادر تاب نیاورد و به بغل گرفت، من البته زِری زدم کوتاه «اگه میذاشتی پنج دیقه بگذره، ادب میشد»
_ اینجور! سفر کربلا رو به بچه تلخ کنیم که چه! بچه ام گشنه شه، آفتاب بالاسرش، خودم تا خود حسین به بغل میارمش..
_ باشه، حالا صبر کن،
مادر طفل به بغل سریعتر راه میرفت از همه مان، یه ماشین جلوتر داشت پلو میداد با کتف مرغ، خودش گرفت و در گوشهای بدهان سه ساله گذاشت
بعداز ده دقیقه چادری یافتم که یه پنکه داشت و یه کولر آبی در همان عقب، چندتا فرش و پتو با همان گرد و خاک عراقی، دوتا خانم هم آنجا نشسته بودند.
مستقیم رفت و آنجا جلوی کولر نشست.
منم آن جلو کالاسکه رو رها کردم و نشستم
یهو متوجه شدم سه نفر دور مادر و طفل میچرخند مثل همون پروانه، صاحب موکب بود و خانمش و جوانش
طعام آوردند دوتا، مای بارد آوردند ده تا، مُکیّف رو تنظیم کردند دوتا
سریع آمدم جلو، شکرا سیدی، لا نحتاج...
_ لا لا، نحن بخدمتکم زوار،
خانم نگاهی به من کرد از میانه چادر بر روسری کشیده شده،... و من نگاه رو برگرداندم به پیر صاحب موکب.
به دقیقه نرسید که علی اکبرِ صغیر خوابید
همراهان رسیدند به ما، همه زمین گیر همین موکب چادر پاره شدند و پدر خردمند گفت در این گرما فشارم بالا و پایین شد، به بچه توجه کنید...
_ بله،
یک ساعت نشد که علی اکبر پا شد
پیر موکب چهار زانو جلویش نشست و با پوکه آب ها برایش بازی درست کرد.
علی اکبر سیر بود و خنک شد و سرحال،
می خندید با پیر عراقی و من البته دوباره چمباته زدم و نگاه میکردم به خادم حسین علیهالسلام که جلوی خیمه اش فقط مای بود... مای
@alambardoosh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این همان بازی خادم است با سه ساله
حاجتی هم هست در اربعین
از همان ابتدا ساعت ۱۲شب که لب مهران بودیم، خیلی راحت اتوبوس با مکیّف جِدّا گیر اومد، صندلی ها تمیز، تمیز نه ها، تمیییز،... سی کیلومتر حرکت نکرده بود که از عقبش پیسی در شد و زد کنار... ریختیم پایین و یک ساعت و نیمی تلاش با داد و هوار راننده را نگاه میکردیم.
در نجف هم ثورة العشرین پیاده یمان کرد، قبل از حسینیه حکیم، یه حسینیه صغیر بود، دست مازنی های عزیز،... جایمان دادند، آبمان دادند، غذایمان دادند، سرحال شدیم بعداز ۲۴ساعت اتوبوس نشینی،
رفتیم مسجد کوفه، به همراهان گفتم «ایشالا خدا پول بده تا یه زمینی دور کوفه بخریم، آقا مرکز حکومتش کوفه اس، دم دستش باشیم،...» خدا رو شکر کسی ازم نپرسید چولگی وزن حاجتت به سمت ابتدای درخواستت بود یا انتها...
در اون گرمای شب، بعضی اعمال رو بجا آوردم با نماز نشسته که از بزحمت نیافتادنم خدا راضی باشه!
بعد از درِ اژدها برای بچهها گفتم، ولی از مقام طشت سوال کردند! و سریع افکار عمومی رو به نماز حاجت مؤثوره هدایت کردم، خودم و مرد همراه خواندیم آن نماز را و تند تند حاجت میگفتیم. چشمان هردویمان هم برق میزد. رفتیم بیرون تو صف شام که چهار لاین غذا میداد، به ما که رسید فقط لاین ما گفت «برتقال موجود و تامام»
همراه گفت: «مطمئنی دستور نماز حاجت رو درست گفتی؟»
داشتم به ترتیب سوره هاش فکر میکردم که آن پدر خردمند دست به جیب شد و ده تا ساندویچ فلافل با سمّون گرفت و کوکای اصل، خدا رو شکر اصا فراموش کردیم که حاجت مون چی بود.
شاید هم حاجت خاصی نداشتیم،
غیر از بده و برسون و بریز و بپاش مگر حاجتی اول به ذهن میآید.
یکبار البته گیر کردم که حاجتمون چیه!، وقتی ابالفضل پرسید: «داریم میرسیم کربلا، چی باید بخوام از حضرت ابالفضل؟»
_ خوب معلومه، ظهور و عاقبت بخیری و سلامتی
خدا رو شکر پسر ساکت شد ولی از چشاش معلوم بود پاسخ نگرفته، اما مادر پوقی ترکید... «چی غیر از ظهور میخوایم»
علی اکبر هم سریع: «گیه نکن، خوشحال باش»
این جمله امریه ی طفل صغیر که بارها نازل شد، خدا رو شکر به ما نیست، چون محلی از اِعراب نداریم، اما متوجه مادر است چون دنیا رو از چشم های او معنا میکند. احتمالا میگوید، ظاهر روضه و عزاداری همان اقامه سوگ است، اما مضمونش بهجت است در ربط قلب با حسین علیه السلام.
حسین پشت بندش پرسید: «خوب حالا وقتی من رسیدم به امام حسین چی بخوام؟»
_ ینی چی، مگه چی شده!، چه فرقی میکنه؟ همونی که به داداشت گفتم رو تو هم بخواه...
خانم چیزی نگفت، ولی فک کنم یکی به من داد زد:
«نادان! فرق میکند، ابالفضل میگوید از ابالفضل چه بخواهم، حسین میگوید از حسین چه بخواهم»
آن علمدار میدان اتصال به عشق است و این خون خداست بر زمین،...
چه بخواهیم جز عشق،
چه چیزی بزرگتر وجود دارد از عشق،
چه حقیقتی مگر وجود دارد جز عشق،
چه بگویم به طفلان جز عشق،
چه توصیفی بکنم برایشان از عشق،
گنگ بودم و مبهم رها شدیم،
دست به سینه گذاشتیم،
آخر می کشی مرا حسین...
@alambardoosh
جزر و مدی دارد اربعین
برای زیارت حضرت پدرِ امت، وارد شدیم بر حیاط صحن حضرت مادر، دقیقا جلوی گنبد، دو زن و شش بچه را نشاندیم تا مردانه بریم برای خاکساری، بعد از ساعتی برگشتیم، همه روی سنگها خوابشان برده بود جز آن سه ساله که داشت با در و تخته صحن یاس بازی میکرد،... بلند شدیم و رفتیم داخل بخش مسقف، جا بود تا لابلای خلق الله، چشمت را در کنار شصت پایی قرار بدهی و آرام بگیری، اما پتو نبود، چون دوتا دوتا کشیده بودند بر خودشان
پتو که میدانید چیست، یکی از ضروریات اسکان در صحن های عتبات، پتو است، چون در دمای ۵۰درجه عراق، آنجا را قطب جنوب میکنند!
صبح که بیدار شدیم، سریع رفتیم گاراژ و ماشینی دربست کردیم برای سامرا ثلاث ساعات زیاره و بعد نصف ساعه سید محمد و بعد کاظمین خلاص. نفری ۲۰هزار عراقی ضربدر یازده نفرمان... خیلی خوب بود، بچهها داخل ماشین بین ردیف ها بازی میکردند و میخوندن علی مولا،
سامرا از گاراژ تا حرم شاید یک کیلومتر بیشتر نباشد، کالسکه رو نیاوردم، به بغلش گرفتم آن اکبرِ صغیر را،
ازدحام بیشتر بود،
گرمایش بیشتر بود،
پذیرایی مواکب بیشتر بود،
گرد و خاک بیشتر بود،
پنکه آب پاش بیشتر بود،
رطوبت بیشتر بود،
ایرانی بیشتر بود...
سه ساله صغیر اینقد کار داشت که به جامعه کبیره نرسیدم، فقط گفتم «آقا، وظيفه بود به زیارت بیاییم، قبول کنید، دور و برتان باشیم»
علی اکبر را به بغل زدم و همراهان رو توجیه کردم لحظهای درنگ نکنید، فقط شربة من الماء،... سریعتر راه میرفتم، بچه از گرما بی تابی کرد، خیس عرق شد، روی دستم خوابید، میان آفتاب و رطوبت و ازدحام، کمر دردم برگشت، یه لحظه روی پا نشستم و بچه رو از شونه به حالت خوابیده تغییر دادم، مادرش پشت سر رسید که بگیرد، بلند شدم و دوباره به طرف پارکینگ، به ماشین که رسیدم راننده نبود،.. آه آه،... نشستم بر مقوایی در سایه ماشین دیگر، بانو هم کنار من بر خاک، سه ساله بر دستم لبو شده بود،...
ذرهای از آن گنبد بزرگ پیدا بود، عرق روی چشم ها رو نشد پاک کنم،... «ببخشید، زود کم آوردم، چیزی برای عرضه نداریم، همینجوری قبول کنید.»
سیدمحمد رو زیارت کردیم به احمد زنگ زدم و گوشی رو به سائق دادم، همان مبیت که منتظر ما بود، واقع در شمال بغداد، قرار بود چهار نفر دیگر از دوستان بیایند که نشد، بنده خدا باندازه عشرین نفرات تدارک دیده بود، از سیدمحمد تا آنجا یک ساعت بیشتر نبود، اما بیست بار زنگ زد مستقیم به راننده و سایز بچهها رو میپرسید، همانجا در ماشین حساب و کتاب رو با سائق انجام دادیم. احمد هم با یه ماشین خوش تیپ اومد به راهنمایی ماشین ما تا مبیت، با دو برادرش منتظر ما بودند.
احوال پرسی و خالی کردن اسباب و وسایل تو همدیگه شد که یهو راننده کل کرایه رو برگردوند!، احمد اشاره بهش کرد که تمام، شروع کردم با صوت عال «نه والله، لااله الا الله، لایمکن، چی ممکن، نمیشه، احمد، سائق، کرایه منّی، لا احمد، ما احمد،...»
رفتیم داخل، خانه پدری رو در اختیارمون گذاشت، شروع کرد هدیه دادن به بچهها، سفره انداخت با کباب ماهی و ماهیچه و مرغ و طُرشیجات، والتین والزیتون وطور سینین هفت رنگ و هفت قلم، ... بشقاب نداشت این سفره، انگار همه چیزش برای همه دور سفره است، همه مان تو شوک بودیم، نیگا نیگا میکردیم، صغیرمان فقط دست برد به یه چیزی...
یه لحظه به اطفال گفتم «خونه باباتون برنج و ماست پیدا میشه، از بقیه اش بصرفید»، حسین گفت «بابا ماست ش هم تا حالا ندیدیم»... ا ا،...
فردا صبحانه هم دوباره سفره عجیبی شد، چهار نوع زیتون با پنیر، شیره و انجیر با سرشیر، عسل و خامه،...
جزر و مدی دارد این اربعین
خوشبحال آنها که در جزر و مد فقط نگاه میکنند بوجه حسین و والسلام
@alambardoosh
اعتماد به سقف میدهد اربعین،
عمود۳۰۰ از طریق کاظمین به کربلا پیاده شدیم، مأکولات و مشروبات غازیة الی ماشالله،... تفاوتش با جنة اینست که آنجا طلب میکنی و بدستت میرسد، اینجا نمیدانی چه میخواهی و به چیزی شگفتانگیز میرسی،
گرمای هوا طوری نبود که بشه خیلی پیاده راه رفت، در موکبی برای قیلوله، توقفی سه ساعته کردیم، ابالفضل صدایش درآمد که از خوابیدن خسته شدم، هرچند بارها از خستگی به خواب نشسته پناه برده بود.
اینجا بود که مرد همراه گفت تنم درد میکند و سرم سنگین است،
اینجا بود که سرها تکان میخورد و قرصها و شربتها باز،
اینجا بود که لحظهای متوجه مهمان ناخوانده ای شدیم،
اینجا بود که ویروس افتاد به جان تک تک مان، به صغیر و کبیرمان، همه را زد، همه هم افقی شدیم و ساعتی بعد عمودی خمیده،
در توقفگاه بعدی مرا زد، بعد حسین و بعد بوفاضل و آن یکی و این یکی و پدر خردمند،
در حسینیه ای دو کیلومتری کربلا متوقف شدیم
دما 50درجه
علی اکبر گرمازده شده
حسین هم ویروس گرفته
خودم کوفتگی بدن از دیشب دارم
ابوالفضل سر درد و تهوع
پدر خردمند همراه مون فشارش افتاده
دو کودک مرد همراه هم به تب افتادن
برق های مخصوص کولر گازی رفت و فقط پنکه ها کار میکردن
اومدم از حسینیه بیرون که شکایتی به حسین کنم، جهت ایستادن که درست شد، دیدم موکب ها درحال جمع کردن و روضهخوانی اند. چه دیگ ها و وسایلی را بسختی جابجا میکنند، دست و پایشان زخمی،... سربزیر شده و زمزمه کردم
«گدا که پیش شاه کرامت دست پر نمیآید
گدا ز در خانه شاه کرامت دست پر میآید»
برگشتم داخل حسینیه بی مکیّف
دیگر حتی رمق نداشتم که رو به بچهها و مرد و پدر بلند بگویم «آقا، بررسیهای متعددی کردم، به یه استراتژی خاص رسیدم» آنها هم با خنده بگویند: «اجازه بده درد استراتژی های دُولتتون تموم بشه»، تا اینجای کار بندگان خدا به هیچ کدوم از برنامهها نه نگفتن، به خدا رو کردم که خودت شفیع بشو حلالم کنن
پدر خردمند هفتاد ساله سینه اش خس خس میکرد، گرما اذیتش کرده بود و سرما هم خورده بود، متأسفانه مستشفای نزدیکی هم نبود جز یه صیدلیه کوچک، به دامادش(مرد همراه) گفتم، «ببین، یه بکمپلکس به اش بزنم، حالا سِرُم که نشد»
_ مگه بلدی؟
«ا، ا، من بیست سال درس خوندم، دکترا دارم ها، راحت چهار قسمت، بزن شمال شرقی به بجنورد»
یه جوری محکم گفتم که انگار بیست سال آمپول زنم، هرچند پدر نیم نگاهی بهم داشت که فحوایش این بود «ای خدااا، مملکت و انقلاب رو دست این جوونا دادیم،... رحم کن»
دوماد که از کل طایفه بانویش نگران بود، پرید یه نوروبیون خرید و آمد.
«ا... من بکمپلکس گفتم»
_ چه فرقی میکنه؟
«هیچی، بگو حاجی دراز بکشه، اگرم خجالت میکشه از رو شلوار بزنم!، بابام تو جبهه برا رزمندهها از رو شلوار میزده»
حاجی خودش گوشه حسینیه سریع دراز کشید و بچهها یه پتو گرفتن براش، من اما اصلا نگران جانمایی زدن نبودم، حتی نگران چگونگی دست گرفتن و لحظه فرود هم نبودم، فقط نگران خون آمدن بعدش بودم که احتمال داشت خودم ضعف کنم و کنار حاجی افقی بشم، برای همین مرتب میگفتم «نگران نباشید، سوزنش نازکه، من سیدم و دستم سبکه، خون نمیاد»
حتی سرمحفظه رو نمیدونستم که علامت داره برا فشار دادن، همون لحظه علم لدنی نازل شد و شکستم. وقتی داشتم سر سرنگ رو پر میکردم، دستام میلرزید، نه اینکه ترسیده باشم، بلکه قندم افتاده بود و ضعف داشتم، ولی با دو دست که نمیشه فرود آورد، همان یه دستی بِسمِل گفتم و زدم به بجنورد و تامام، حتی یه قطره خون هم نیومد، ولی من افقی شدم و خیس عرق...
دو روز پیش تماس گرفتم به دوماد، هنوز پدر خردمند زنده اس... خدا رو شکر
@alambardoosh
May 11
🔺سلسله نشستهای "حجاب از نگاه علم؛ نگرشی چند رشتهای"( آکادمی اخلاقپژوهی روشمند و انجمن علمی معارف دانشگاه شهید بهشتی)
✅عنوان: سیاستگذاری حجاب در میانه جنگ معناسازی
✔️دکتر عبدالرسول علمالهدی؛ استادیار اندیشه و مطالعات فرهنگی دانشگاه امام حسین (ع)
⏰زمان: سهشنبه ۲۸ شهریور؛ساعت ۱۰
👈آیدی ثبتنام: @Ethics_academy
🔶 https://eitaa.com/ethicssbu 🔶
علم بر دوش
صوت ارائه بنده در جلسه سیاستگذاری حجاب در میانه جنگ معناسازی در دانشگاه شهید بهشتی
ارائه حجاب از مسئله تا راهبرد8.pdf
943K
ارائه بنده در مورد سیاستگذاری حجاب در میانه جنگ معناسازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت 2نصف شب، مردم تهران مقابل سفارت فرانسه...
دلها رو چه کسی به قیام دعوت کرده؟
زدن بیمارستان دو محاسبه دارد
یکی از سوی صهیونیستها که ضرب شصت گرفتن، تا حماس تسلیم شود.
دو از سوی مردم جهان که صهیونیست ها وحشی اند و گروههای مقاومت حق دارند که برای محو کردنش بریزند داخل سرزمین های اشغالی
حالا کدوم محاسبه درسته؟
@alambardoosh