eitaa logo
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
1.5هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
158 فایل
﷽ 💠هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)💠 جلسات هفتگی چهارشنبه شب ها -اطلاع رسانی مراسمات -بارگزاری تصاویر،صوت،فیلم -بارگزاری مطالب و اشعار مذهبی _تاسیس ۱۳۷۹ _آیدی خادم هیئت @alamdar112
مشاهده در ایتا
دانلود
😜😅 یڪے از بچہ ها خیلے اهل معنویت و دعا بود . برای خودش یہ قبری ڪنده بود . شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد . ما هم اهل شوخے بودیم .😉 یہ شب مهتابـے سہ ، چهار نفر شدیم توی عقبہ . گفتیم بریم یہ ڪمے باهاش شوخے ڪنیم .🙄 خلاصہ قابلمہ ی گردان را برداشتیم با بچہ ها رفتیم سراغش . پشت خاکریز قبرش نشستیم . اون بنده ی خدا هم داشت با یہ شور و حال خاصے نافلہ ی شب مےخوند ، دیگہ عجیب رفتہ بود تو حال !😌 ما بہ یڪے از دوستامون ڪہ تن صدای بالایـے داشت ، گفتیم داخل قابلمہ برای این ڪہ صدا توش بپیچہ و بہ اصطلاح اڪو بشہ ، بگو : اقراء .😐 یهو دیدیم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد بہ لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنے بہ شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد برایش آیہ نازل شده !😰 دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت : اقراء بنده ی خدا با شور و حال و گریہ گفت : چے بخونم ؟. رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : بابا ڪرم بخون .😂😂😂
💫🌟💫 ﻫِﻰ ﻣﻰ شنیدم ﮐﻪ ﺗﻮ ﺟﺒﻬﻪ اﻣﺪاد غیبی بیداد ﻣﻰ ﮐﻨﺪ و ﺣﺮف و حدیثﻫﺎى ﻓﺮاوان راﺟﻊ ﺑﻪ این قضیه شنیدهﺑﻮدم. 💫🌟💫 خیلی دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮوم و ﺳﺮ از اﻣﺪاد غیبی درﺑﯿﺎورم. تا اینکه ﭘﺎم ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺎز ﺷﺪ و ﻣﺪﺗﻰ ﺑﻌﺪ ﻗﺮار ﺷﺪ راﻫﻰ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺷﻮیم. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ از دﺳﺘﻢ ذﻟﻪ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ، ﺑﺲ ﮐﻪ ﻫِﻰ از ﻣﻌﺠﺰات و اﻣﺪادﻫﺎى غیبی پرسیده ﺑﻮدم. 💫🌟💫 ﯾﮑﻰ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، ﻋﻘﺐ ماشین ﮐﻪ ﺳﻮار بودیم ، ﮔﻔﺖ: « ﻣﻰ ﺧﻮاﻫﻰ ﺑﺪاﻧﻰ اﻣﺪاد غیبی یعنی ﭼﻪ؟» ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻰ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺧُﺐ ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ.» ﻧﺎﻏﺎﻓﻞ ﻧﻤﻰ داﻧﻢ از ﮐﺠﺎ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ اى درآورد و ﻣﺤﮑﻢ ﮐﺮد ﺗﻮ ﺳﺮم. ﺗﺎ ﭼﺎﻧﻪ رﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ. ﺳﺮم ﺗﻮ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ کیپ کیپ ﺷﺪ. 💫🌟💫 آﻧﻬﺎ ﻣﻰ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ و ﻣﻦ گریه ﻣﻰ ﮐﺮدم. ﻧﺎﮔﻬﺎن زمین و زﻣﺎن ﺑﻬﻢ رﯾﺨﺖ و ﺻﺪاى اﻧﻔﺠﺎر و ﺷﻠﯿﮏ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. دیگر باقیش را ﯾﺎدم نیست. 💫🌟💫 وﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﺧﻮد آﻣﺪم ﮐﻪ دیدم اﻓﺘﺎدم ﮔﻮﺷﻪ اى و دو ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ زور دارﻧﺪ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ را از ﺳﺮم ﺑﯿﺮون ﻣﻰ ﮐﺸﻨﺪ.ﻟﺤﻈﻪ اى ﺑﻌﺪ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ درآﻣﺪ و ﻧﻔﺲ راﺣﺘﻰ کشیدم . 💫🌟💫 ﯾﮑﻰ از آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ: « ﭘﺴﺮ ﻋﺠﺐ ﺷﺎﻧﺴﻰ آوردى. ﺗﻤﺎم آﻧﻬﺎیی ﮐﻪ ﺗﻮ ماشین ﺑﻮدﻧﺪ شهید ﺷﺪﻧﺪ ﺟﺰ ﺗﻮ.ببین ﺗﺮﮐﺶ ﺑﻪ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﻫﻢ ﺧﻮرده !» آﻧﺠﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ فهمیدم اﻣﺪاد غیبی یعنی چه! 💫🌟💫@HeiatAKQ114
•|❤️🌿|• 😅 ماموریت‌ما‌تمام‌شد، همہ‌آمده‌بودند‌جز«بخشے». بچہ‌خیلے‌شوخے‌بود☺️ همہ‌پڪر‌بودیم😢 اگر‌بود‌همہ‌مان‌راالان‌مےخنداند.🙂 یہو‌دیدیم‌👀دونفر‌ یہ‌برانڪارد‌دست‌گرفتہ‌ودارن میان .یڪ‌غواص‌روے‌برانڪارد‌آه‌و‌نالہ مےڪرد😫. شڪ‌نڪردیم ‌ڪہ‌خودش‌است. تا بہ‌ما‌رسیدند‌بخشے‌سر امدادگر داد زد🗣:«نگہ‌دار!»✋ بعد‌جلوے‌چشمان بہت زده‌ے دو‌امدادگر پرید‌پایین‌😅و‌گفت: «قربون‌دستتون!‌چقدر میشہ؟!!» 😆😁 و‌زد زیر‌خنده‌و‌دوید‌بین‌بچہ‌ها‌گم‌شد😂 بہ‌زحمت،امدادگرها‌رو‌راضےڪردیم‌ڪہ بروند!!😁😂😂 🌊 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
😂 ‌در رودخانه نزدیک مقر، آب تنی می کردیم. یهو یکی از بچه ها که شنا بلد نبود افتاد توی آب.💦 چند بار رفت زیر آب و اومد بالا.😢 شنا بلد نبود یا خودش رو به نابلدی می زد خدا می دونه😎 برادری پرید توی آب و اون رو گرفت وقتی داشت اون رو با خودش می اورد بالا می گفت : "کاکا سالم هستی😧 ؟ او نفس زنان گفت : "نه کاکا سالم خانه است؛ من جاسم هستم. "🙄😂😂😂 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💔 والکثافه من الشیطان !😈 روحانی گردانمان بود. روشش این بود که بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل می‌کرد و درباره ی آن توضیح می‌داد. پیدا بود این اولین باری است که به صورت تبلیغی ـ رزمی به جبهه آمده است والا شاید بی‌گدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچه‌ها را امتحان کند؛ آن هم بچه های این گردان را که تبعیدگاه بود؛🤦🏻‍♂ نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافه من الایمان و …؟» تا بچه‌ها در عین ناباوری اش بگویند: «حاج آقا والکثافه من الشیطان». فکر می کرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج می‌مانند و او با قیافه حکیمانه‌ای می‌گوید: «ای بی‌سوادها بقیه ندارد. حدیث همین است».😌☝️ با این وصف حاجی کم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟» بچه‌ها فی الفور گفتند: «نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اکبر سیاه»🌚 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟» عصبی شده بودم😠 گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم» دیدم بد هم نمي‌گويند! 🤔خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند! 👻👻 فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد. گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»😣 یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی» دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟» یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد! در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق. این بندگان خدا كه فكر مي‌كردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.» رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!» بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتند!😅😂 ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.😅😅😅 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯