دختری داد میزد ، گریه میکرد ؛
میگفت: میخوام صورتِ پدرمو ببوسم .
اما اجازه نمیدادند ،
یکی گفت: دخترش است مگر چه اشکالی دارد؟
بگذارید پدرش را ببوسد ..
گفتند شما اصرار نکنید نمیشود
این شهید سر ندارد . . 💔(:
#شهدا
#شهیدانه
#شهیدمحمدابراهیمهمت
#آلبوم_خاطرات_دفاع_مقدس
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#حوزه_حضرت_زینب_س
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
https://eitaa.com/albom_shohada
اللهم عجل لولیک الفرج
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
2.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاریکنایشهید
بعضیوقتهانمیدانم؛
درگردوغبارایندنیاچهکنم.
مراجداکناززمین،
میخواهمدردنیایتوآرامبگیرم...💔
#شهدا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#آلبوم_خاطرات_دفاع_مقدس
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#حوزه_حضرت_زینب_س
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
https://eitaa.com/albom_shohada
اللهم عجل لولیک الفرج
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃چه تعبیر قشنگی داره از مهربونی #شهدا
#دفاع_مقدس
#حاج_حسین_یکتا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#اَللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدونی چرا به #شهدا توسل میکنیم❓
👆کلیپ ۶ دقیقه هست ولی راه ۶۰ ساله رو بهت نشون میده...
به راحتی ازش نگذر
🎤دکتر سعید عزیزی
#شهدا
✅ غیور مردی که پیکر شهید حججی را شناسایی کرد.
🌷سردار مدافع حرم «حاجمهدی نیساری» که در شب ۲۱ ماه رمضان آسمانی شد!فردی بود که برای شناسایی پیکر «شهیدحججی» به مقر داعش رفت و از «سیدحسن نصرالله» لقب پهلوان مقاومت را گرفت.
🌷ماموریت ویژه سردار نیساری برای شناسایی پیکر مطهر شهید محسن حججی
بعد از شهادت حججی تا مدتها، پیکر مطهرش در دست داعشیها بود تا اینکه قرار شد حزبالله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند.
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند. داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزبالله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزبالله را آزاد کند.به من گفتند:
«میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟»
میدانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. با یکی از بچههای سوری بهنام حاج سعید از مقر حزبالله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم.در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه ما را میپایید. پیکری متلاشی و تکهتکه را نشانمان داد و گفت: «این همان جسدی است که دنبالش هستید!»
میخکوب شدم. از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه، خشک شدم.
رو کردم به حاج سعید و گفتم:
«من چهجوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا اربا شده، این بدن قطعه قطعه شده!»
بیاختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت، اسلحهاش را مسلح کرد و کشید طرفم. دادزدم:«پستفطرتا، مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دستهاش؟!»
حاجسعید حرفهایم را تندتند برای آن داعشی ترجمه میکرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند، میگفت:
«این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده.»
دوباره فریاد زدم:
«کجای شریعت محمد آمده که اسیرتان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!»
داعشی به زبان آمد و گفت:«تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند میزد!»
هرچه میکردم پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم:«ما باید این پیکر رو برای شناسایی دقیق با خودمون ببریم.»
اجازه نداد. با صدای کلفت و خشدارش گفت:
«فقط همینجا.»نمیدانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، پیکر محسن نبود و داعش میخواست فریبمان بدهد.
در دلم متوسل شدم به حضرت زهرا علیهاالسلام. گفتم:
«بیبی جان! خودتون کمکمون کنید، خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.»
یکباره چشمم افتاد به تکهاستخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم بههم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاجسعید اشاره کردم که برویم.
نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله. از ته دل خدا را شکر کردم که توانستم بیخبر از آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
وقتی برگشتیم به مقر حزبالله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم.
فردای آن روز حرکت کردم سمت دمشق. همان روز خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزبالله، پیکر محسن را تحویل گرفتهاند.
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بیبی حضرت زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد و گفت:
«پدر و همسر شهید حججی به سوریه آمدهاند. الان هم همین جا هستن، توی حرم.»
من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن میدانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم.
تا چشمش به من افتاد، جلو آمد و مرا در بغل گرفت و گفت:
«از محسن خبر آوردی.»
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا اربا را تحویل دادهاند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟
گفتم:
«حاجآقا، پیکر محسن مقر حزبالله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش.»
گفت:
«قَسَمَت میدم به بیبی که بگو.»
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.
دستش را انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیهاالسلام و گفت:
«من محسنم رو به این بیبی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تار مویش رو برام آوردی، راضیام.»
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم:
«حاجآقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علیاکبر علیهالسلام اربا اربا کردن.»
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت:
«بیبی، این هدیه رو قبول کن.»
▫️هرگزشهدایی را که امنیت مان رامدیون شان هستیم،فراموش نکنیم.روحش شاد یادش گرامی باد 😔😢
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهید احسان محبوبی برادر کوچک من بود ... او بسیار بسیار بذلهگو (شوخ طبع و خوش محضر) بود؛ آنقدر که در عملیات رمضان و در زیر آتش سنگین گلولههای رسام تیربارهای دشمن بعثی که همه به روی زمین شیرجه زده و درازکش شده بودند و گلولهها از روی سرشان عبور میکرده؛
او دست از شوخی و شاد کردن روحیه همرزمانش برنمیداشته؛ همسنگرانش میگفتند او در زیر آتش سنگین دشمن هم جوک میگفت و همه را میخنداند ... او چوبی را بالا برده بود و میگفت آهای گلولهها با من کاری نداشته باشید ... به این بخورید!
🔻برادرم احسان محبوبی در عملیات شکوهمند کربلای پنج پس از یک نبرد بیامان در اثر اصابت یک گلوله تیربار گرینوف دشمن بعثی به سرش و در چند قدمی خودم به شهادت رسید؛ پیکر غرق به خون شهید احسان را یکی دیگر از برادرانم به پشت جبهه منتقل کرد؛
قبل از او برادر بزرگترم شهید حسن محبوبی به شهادت رسیده بود؛ برای شادی روحشان صلواتی به جایگاه عظیمشان در سدره المنتهی ارسال بفرمایید.
✍️ این ویدیو بخشی از شوخ طبعیهای شهید احسان محبوبی است که دقیقاً «14» روز قبل از شهادت او ضبط شده و در طی سالهای اخیر میلیونها بازدید داشته است.
#شوخی_رزمندگان و #شهدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
🦋
به شدت روی نماز اول وقت تاکید داشت؛
اگه کسی نماز رو به تعویق مینداخت بهشمیگفت،
نمیخوام خدارو درحالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم..
دوست دارم نمازم بانماز امامزمانﷻودرهمون وقت به سویخدابره :)
#شهید_احمد_مشلب🪴
به یادشان صـــلواتـی بفرسـت...
#شهدا
#قرار_شهدایی
#قهرمان_محله
#کمیته_فضای_مجازی
#شهیدان_مظهر_عزت_ایران
#کنگره_ملی_شهدای_شهرستان_کاشان
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه
#حوزه_حضرت_زینب_س
https://eitaa.com/albom_shohada
اللهم عجل لولیک الفرج
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
9.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 #شهدا سنگ نشانند
🌷 که ره گم نشود ...ببینید 👆بسیار عالی
•
خنده های دلنشین #شهـدا
نشان از آرامش دل دارد
وقتی دلت با خـدا باشد
لب هایت که نه...
چشم هایت...
اصلا روحت هم
همیشه می خندد...
با هم قرار گذاشته بودیم، هر کس شهید
شد، از آن طرف خبر بیاورد. خوابش را دیدم
با التماس و قسم حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
نگهش داشتم.
گفتم: جعفر! مگر قرارمان یادت رفته؟
گفت: مهدی اینجا قیامتی است.
خبرهایی است که شما ظرفیتش را ندارید.
گفتم: به اندازه ظرفیت پائینم بگو.
گفت: امام حسین (علیهالسلام) وسط مینشیند
و ما دورش حلقه زده و خاطره تعریف
میکنیم.
گفتم: چه کار کنیم که حضرت ما را هم
در جمع #شهدا راه دهد؟
گفت:
«همه چیز دست امام حسین (علیهالسلام) است.
بروید دامن او را بچسبید.
وقتی پروندهای میآید،
اگر امام حسین (علیهالسلام) آن را بپسندد،
امضائی سبز پای آن زده،
آنگاه او #شهید میشود.»
برگرفته از کتاب: خط عاشقی جلد یک
✍ راوی:مداح اهل بیت حاج مهدی سلحشور
به غیبت کردن خیلی حساس بود؛ میگفت هر صبح در جیبتان مقداری سنگ بگذارید، برای هر غیبت یک سنگ بردارید و در جیب دیگرتان بگذارید، شب این سنگ ها را بشمارید، این طوری تعداد غیبتها یادمان نمیرود و سعی میکنیم تعداد سنگ ها را کم کنیم.
#شهید_علی_اکبر_جوادی🌹
برای شادی روح شهدا صــــلوات🍃
#شهدا