eitaa logo
الف دزفول
3.4هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
336 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷3️⃣قسمت سوم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چادرم را سرم کردم و همراهشان راه افتادم. توی دلم خداخدا می کردم غلامحسین نباشد، اما ندایی در دلم می گفت که غلامحسین نیست. این ندا آنقدر قدرتمند بود که عجیب دلم را آرام کرد. از ماشین پیاده شدم و راه افتادیم سمت سردخانه. درب سنگین سردخانه را بازکردند و روی زمین چندین تابوت بود. آرام آرام به سمت یکیشان رفتیم. قلبم بدجوری شروع کرد به تپیدن. صدای گروپ و گروپش را به وضوح می شنیدم. نفسم بالا نمی آمد. یکی از همراهان جلو آمد تا پارچه ی روی تابوت را کنار بزند. دوباره همان ندا در درونم فریاد زد ، نه! غلامحسین نیست! آنقدر اطمینان داشتم که فریاد زدم، نه! غلامحسین نیست! و همزمان پارچه ی روی تابوت کنار رفت. نفس حبس شده در سینه ام را یکجا بیرون دادم و دوباره فریاد زدم! نه! غلامحسین نیست! و واقعاً غلامحسین هم نبود. فقط یک تشابه اسمی بود، اما نصف عمر شدم. مُردم و زنده شدم تا دوباره رسیدم خانه. تکیه ام را به دیوار دادم و به غلامحسین اندیشیدم. به قصه ی خورشید. اینکه الان کجاست و چکار می کند؟ اصلاً زنده است یا شهید شده است؟ هیچ تکلیفی جز صبوری نداشتم! سرم به امورات رضا و علی گرم بود و دلم امیدوار به بازگشتن غلامحسین و هر از چندگاهی از این ستاد به آن ستاد دنبال ردپا و نشانه ای از او. این زندگی را با توکل شروع کرده بودم و با توکل هم باید ادامه می دادم. سخت بود، اما گره دلم را به خدا که محکم تر می کردم، مشکلات را کمتر حس می کردم. علی دو سه ماهش بود و طبیعتاً درکی از وضعیت موجود نداشت، اما رضا خیلی به بابایش وابسته بود. آرام کردنش انرژی زیادی از من می گرفت. گاهی می رفت و می نشست در خانه و تا شب منتظر می ماند تا بابایش برگردد و گاهی هم همانجا خوابش می گرفت. حال دل خودم هم چیزی از رضا کم نداشت. چشمم به در بود که باز شود و مسافرم برگردد و یا اینکه یکی در بزند و خبری بیاورد. گاهی با تصور خبر شهادتش دلم آتش می گرفت و گاهی با امید خبر خوشی از او آرام می شدم. برزخی بود برای خودش آن روزها. روزگار بدون تغییر سپری می شد. خبر فقط بی خبری بود و نشان فقط بی نشانی. ماه ها به همان منوال گذشت و قصه ی مفقودالاثر شدن غلامحسین داشت یک ساله می شد که یک نامه زندگی ام را زیر و رو کرد. یک نامه از عراق به همراه یک عکس از غلامحسین که بسیار لاغر و تکیده شده بود. نامه را که به من دادند انگار دنیا را به من دادند. چندین بار از اول تا آخرش را خواندم. دست خط خودش بود. خوش خط و زیبا. موج می زد از آرامش و متانت. خبر اسارتش را در چهارم مهرماه 59 حوالی آبادان نوشته بود. یعنی دقیقا فردای همان روزی که برای دومین بار ساکش را گرفت و رفت. فریاد زدم:« زنده است! شهید نشده! اسیره! غلامحسین زنده است!» عکس را چنان توی دستهایم گرفته بودم که انگار گرانبهاترین سرمایه ام را گرفته ام. توی عکس چشم هایش بسته بود. آنقدر خبر یکهویی و شوک دهنده بود که مادرش باور نمی کرد. می گفت:«ببین! چشماش بسته است! احتمالاً این عکس جنازه شه که اینطوری گذاشتنش!» لبخند زدم و گفتم:«نه! اینطوری نیست! اون زنده است! اینم نامه شه! دست خط خودشه! من خوب این دست خط رو میشناسم!» و از اینجا بود که زندگی من و قصه ی خورشید وارد مرحله ی جدیدی شد، صبر و انتظار و امید! امید به اینکه روزی او خواهد آمد و دوباره جمعمان جمع می شود. من، غلامحسین ، رضا و علی! زندگی کردن با امید هم حس و حال خودش را داشت. برای همدیگر نامه و عکس می فرستادیم و از حال هم باخبر می شدیم. هر چندگاهی نامه ها با تاخیر چند ماهه می رسید و گاهی هم اصلاً به مقصد نمی رسید، اما دست و پا شکسته از هم خبر داشتیم و به همدیگر امید دیدار دوباره می دادیم. ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5251 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🌴 مردان دریایی 9️⃣1️⃣🌷 قسمت نوزدهم در حدود دو متر، هشت يا نه نفر كنار هم نشسته بوديم كه وقتي به محل نگاه ميكردي كه مثلاً چگونه ديشت اينجا بودهايم، حيرت ميكردي! از سوز سرما دور هم جمع شده بوديم، آن هم در حالي كه تا صبح ميلرزيديم. براي نماز صبح نميدانستيم چه كنيم. چون لباسها و دست و پايمان، خونآلود بود و وضعيت پاكي و نجاستمان معلوم نبود. از حميد پرسيدم: «حميد! حالا وضعيت نمازمان چه ميشود؟ با اين وضعيت لباسها كه نماز نميچسبد.» حميد بلافاصله پاسخ داد: «مثل من باش! به دل نگير! بهترين نماز الآن است. اتفاقاً اين نماز خوبي است. خط دشمن را شكستهايم. آيا نمازي بهتر از اين سراغ داري؟» پرسيدم: «پس مهر و جانماز چه؟» جواب داد: همين پتو كافي است. در حالي كه پتو روي پايمان بود، نمازي جانانه خوانديم. پس از نماز، از سمت راست كه كاملاً پاكسازي نشده بود، صداي درگيري ميآمد. بچه ها همت كردند و خط آنجا هم شكسته شد. ما در سمت راست محور لشكر هفت ولي عصر(عج) بوديم و تقريباً يكصد و پنجاه متر بين لشكر ما و لشكر 25 كربلا پاكسازي نشده بود. بچه ها در آنجا بهشدت آتش كردند. ما هم به كمك آنها رفتيم. در آنجا شهيد حسين انجيري، از نيروهاي غواص كه گم شده بود، را پيدا كرديم. پرسيدم: «حسين، كجا بودهاي؟» پاسخ داد: «ما رفتيم و به ساحل خودمان زديم. حالا با هزار مصيبت به اينجا رسيدهايم.» همان شب شنيده بودم كه فرجا... شهيد شده است، ولي جنازهاش را نديده بودم. تقريباً ساعت 9 صبح بود كه آمدم و ديدم قامت رشيد او بر زمين افتاده است. انگار خواب بود؛ خدا شاهد است او خواب خواب بود؛ شهيد شده بود. آمدم اين طرفتر. بچه هايي كه زخمي شده بودند كمك ميخواستند و من آنها را دلداري ميدادم. آن موقع شهيد مسعود شاحيدر هنوز زنده بود و حرف ميزد. به بالاي سرش رفتم. گفتم: «مسعود، چطوري؟» پاسخ داد: «الحمد لله خوبم.» او را كشيدم و در يك سنگر بردم و بر او پتويي انداختم، ولي خيلي بيحال بود. بالاي سر بچه هاي ديگر رفتم. جمال قانع در حالت اغما بود، ولي هنوز نفس ميكشيد. آن طرف عبدالنبي روي زمين افتاده بود، ولي در آن حالت هم با بچه هايي كه زخمي بودند، شوخي ميكرد و سر به سرشان ميگذاشت تا دردهايشان را كمتر احساس كنند. تقريباً ساعت 9:30 صبح، آن منطقه پاكسازي شد و به لشكر 25 كربلا الحاق كرديم. نيروهاي ديگر هم آمدند و در همان صبح، در عمق خط دشمن و تا جايي كه مشخص شده بود، يعني جاده ظفر، رفتند. آنجا حدود سيصد متري ساحل و خط دشمن بود. آن روز تقريباً به همين صورت گذشت و تا فردا صبح در آنجا بوديم. در خط، گشتي زديم. آن اتاق سيماني -كه اشاره كردم- سنگري بود كه هيچكس در آن نبود، ولي چند نفر از بسيجيهاي بازيگوش و شيطان آن را با موشك آر.پي.جي هفت ميزدند. هر چه ميگفتيم: «بابا! شليك نكنيد. خودمان حال و حوصله سر و صدا نداريم.»، توجه نميكردند. يكي از خصوصيات صبح عمليات اين است كه بچه ها حال سر و صدا ندارند و اگر كسی گلولهاي شليك کند، دوست دارند سرش را ببرند، چون از تيراندازي بيزارند. ولي آن بچه ها هر چند دقيقه يك موشك آر.پي.جي هفت به سمت آن اتاق شليك ميكردند. ما نميفهميديم كه جنس اين سنگر سيماني از چيست، ولي ميديديم كه هيچ صدمهاي به بدنة آن وارد نميشود. ظاهراً از داخل آتش گرفته بود، چون مقداري دود كرد. چند لحظه بعد از آنكه من اعتراض كرده بودم كه چرا شليك ميكنند، دو نفر از بسيجيها خود را به اتاقك رسانده و بالاي آن دو سه نارنجك انداختند. فرياد زدم: «بابا! بياييد اينجا!» ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4305 🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🌴 مردان دریایی 0️⃣2️⃣🌷 قسمت بیستم آنها حدود يكصد متر از ما دور بودند. خدا شاهد است وقتي بيست يا سي متر از آن اتاقك دور شدند، ناگهان از آنجا، دو- سه دست هي بالا ميرفتند و پايين ميآمدند. داد زدم: «بچه ها! مثل اينكه كساني آنجا هستند و ميخواهند اسير شوند!» در يك لحظه يك نفر از آنجا بلند شد. بچه ها به طرف او تيراندازي كردند. او دوباره نشست. فرياد زدم: «بابا! شليك نكنيد. بگذاريد بلند شود!» با قطع تيراندازي، آن عراقي بلند شد و با ترس و هراس به سمت ما آمد. پس از او، نفر بعدي هم بلند شد. خلاصه چهار نفر از آن سنگر بيرون آمدند. آنها در آن همه انفجار و با آن همه سر و صداي تكبير ما در آن سنگر مخفي شده بودند. براي تصرف اين سنگر مهم و خطرناك كه در محور ما بودسه نفر را مأمور كرده بوديم كه بيايند و راهپلة ورودي آن را پيدا و منهدمش كنند. در آن لحظه كه آن چهار عراقي اسير شدند، نگاه ميكردم كه اينها ميخواهند چگونه و از كجا بيرون بيايند. چون چهار طرف آن بسته و صاف و يكدست بود و هيچ دري نداشت. در ناباوري ديدم كه يكي از آنها طنابي را كه آويزان شده بود، گرفت و پايين آمد. آن وقت چگونه ميتوانستيم بفهميم كه آنها با طناب به داخل اين سنگر ميروند و بيرون ميآيند؟ اين هم از لطف خدا بود كه آنها اسير شدند. چهار نفر از آن طناب به پايين آمدند و خود را تسليم كردند. حتم داشتيم كه آنها در شب گذشته با تيراندازي خود، چند نفر از نيروهاي ما را شهيد و يا مجروح كردهاند و حالا آمدهاند كه تسليم شوند. آنها را بالاي سر شهدا برديم و شهدا را نشانشان داديم و پرسيديم: «اينها را چه كسي زده است؟» مات و مبهوت مانده بودند و فقط نگاه ميكردند. ميخواستيم بچه هاي مجروح را به عقب بفرستيم، ولي نه قايقي بود و نه وسيلهاي. هر چه ميگفتيم: «قايق بياوريد!» ميگفتند: «قايق نيست. ديشب تير و تركش خورده و خراب شدهاند.» خودمان هم ميديديم كه بعضي از آنها واژگون و برخي هم در ساحل خراب بودند. كمي از سر خط پايينتر رفتم كه ديدم قايقي در موانع گير كرده است. شهيدي در آن بود. داشتم نفر بعدي را كه در قايق بود، نگاه ميكردم كه ديدم سرش تكان خورد. سرش را برگردانيد. جا خوردم. اول احساس كردم شهيد است، ولي بعداً دريافتم كه زخمي است و هفت–هشت ساعت است كه آنجا افتاده است. خيلي برايش ناراحت شدم. به طرفم رو كرد و گفت: «برادر، كمك نميكني؟» فارسي حرف ميزد. دلم برايش سوخت، اما هيچ چارهاي نداشتم. آنجا چه ميتوانستم بكنم؟ در آنجا تكان كه ميخوردي تا زانو در گل و لجن فرو ميرفتي. بهترين محل همان جايي بود كه او مانده بود. ساعت تقريباً 11 صبح بود. تماس ميگرفتيم، ولي قايق نبود. بچه هاي غواص را، كه سالم بودند، بسيج كرديم. آنها قدري از موانع را كنار زدند. معبري با زحمت فراوان باز شد. فكر اينكه داريم جان بچه ها را نجات ميدهيم به ما نيرو ميداد، چون مجروحين داشتند يكي يكي تمام ميكردند. خدا رحمت كند شهيد جليل شريفي را كه آنقدر از او خون رفت تا شهيد شد! حميد حويزي هم اگر در آنجا ميماند، تمام ميكرد. موانع را كنار زديم و یکیک مجروحان را با زحمت زياد به روي دوش گرفتيم و به طرف قايقها برديم. به لب اروندرود كه ميرسيدي، به علت جزر آب، تا كمر در يك گِل نرم فرو ميرفتي. حساب كنيد مجروحي را كه از ناحية پا زخمي شده بود، ميخواهيد حمل كنيد. يكي از آنها را روي دوشم گرفته بودم. تكان كه ميخوردم، فرياد آخ او به هوا ميرفت. فرياد او مثل يك چكش بر سر من فرود ميآمد. هم خسته بودم و هم درد او عذابم ميداد. تازه در گِل هم فرو ميرفتم. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4305 🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷4️⃣قسمت چهارم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خبر شهادت «شهید محمد فرخی راد» در اثر شکنجه های نیروهای بعثی را هم در نامه ای برایم ارسال کرد. شهید فرخی معلم بود و در اسارت به اسرا سواد یاد داده بود و به جرم اینکه از او یک مداد گرفته بودند، زیر شکنجه، به شهادت رسیده بود. بی تابی و ناراحتی اش را از لابلای واژه ها می شد حس کرد. از شکنجه هایی نوشته بود که به شهید فرخی داده بودند و خواست که به شوهر خواهرش خبر بدهم. البته این خبر زمانی به ما رسید که صلیب سرخ عکس پیکر شهید فرخی را برای خانواده اش ارسال کرده بود و خانواده ی این عزیز، داغدار شهادتش بودند. روزگاری غریبی داشتم. هم باید پدر می بودم و هم مادر. کار ِ بزرگ کردن بچه ها کار ساده ای نبود. دست تنها باید وظیفه ی غلامحسین را هم به دوش می کشیدم و دم بر نمی آوردم! رسیدگی و تربیت و رتق و فتق امورات رضا و علی کار ساده ای نبود. از درس و مشقشان بگیر تا دوا و دکترشان. اما همه را به امید بازگشت خورشید و سر و سامان گرفتن دوباره ی زندگی و با توکل به خدا و معصومین انجام می دادم. دلتنگی امانم را بریده بود. خسته می شدم، اما هیچ وقت نبریدم. امید، بزرگترین تکیه گاهی بود که به من توانایی می داد. روزگار غریبی بود. پسته می خریدم که اگر آمد ، بخورد و آن جسم نحیفش تقویت شود. عسل می خریدم و یک شیشه از آن را برایش کنار می گذاشتم و به بچه ها امید می دادم که بابایشان به زودی و به محض اینکه جنگ تمام شود، بر خواهد گشت، اما نه من و نه هیچ کس دیگر نمی دانست که این فراق، عمری ده ساله خواهد یافت. بچه ها روز به روز قد می کشیدند و آنقدر این فراق طولانی شد که رضا و علی با خط خودشان برای بابا نامه می نوشتند و همین طور روزهای سپری شد تا جاییکه رضا سیزده ساله و علی ده ساله شدند. ***** خبری مثل باد توی شهرها پیچید که قرار است اسرا آزاد شوند. حال خودم را نمی فهمیدم. شبیه یک خواب بود. خوابی که بارها و بارها دیده بودم. اینکه او برمی گردد و زندگی ما رونقی دوباره خواهد گرفت. قصه ی بازگشت خورشید باورکردنی نبود، اما وقتی اتوبوس هایی را در تلویزیون می دیدم که مسافرانش دستهایشان را از پنجره بیرون آورده اند و خنده بر لب به ابراز احساسات مردم پاسخ می دهند ، باورم شد که دیگر فراق تمام شد. باورم شد که مسافرم برخواهد گشت. بارها و بارها خودم را برای این روز آماده کرده بودم. بارها و بارها در تصوراتم برای این روز برنامه ریزی کرده بودم که چگونه به استقبالش بروم. دل توی دلم نبود. همان چند روز به اندازه ی ده سال اسارتش برایم طولانی شده بود. خیلی از اسرای دزفول که آن روزها معروف شدند به «آزاده» برگشتند، اما خبری از غلامحسین نبود و این آغاز یک دلشوره ی مجدد بود... ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5252 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
❇️ به نام خدا 🌴یک شب جبهه را به هزار شب بیمارستان نمی دهم. ✍🏻یادی از سردار شهید سیف الله صبور به بهانه سالروز شهادتش 🌷خاطراتی کوتاه از سردار شهید سیف الله صبور ⭕️ الف دزفول را ببینید 👇 🌐https://alefdezful.com/64 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🌴 مردان دریایی 1️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و یکم با ديدن قايق، روحيه ميگرفتي و ميگفتي: «الحمد لله نزديك است. الآن مجروح را ميرسانم.» ولي از بس گِلها چسبناك بود و در آنها فرو ميرفتي، از آن قسمت كه حدود بيست متر بود، حدود ده دقيقه طول ميكشيد تا به سمت قايقي كه در گل و لاي ساحل گير افتاده بود، يك قدم برداري. براي حمل بهتر مجروح، روي گِلها دراز كشيدم و به او گفتم كه به پشت من بخوابد تا او را بكشم. او هم به پشتم خوابيد. او را حدود دو متر كشيدم كه چشمهايم رو به سياهي رفتند. جايي را نميديدم و بيحس شده بودم. به هر جان كندن و زحمتي كه بود، او را كشيدم تا قايق. دو-سه قايق ديگر هم آمدند. بچه هاي تخلية شهدا هم خود را رساندند. بنا را گذاشتيم كه نخست مجروحان و سپس شهدا را منتقل كنيم. مقداري حلبي آورديم و روي گل و لاي ساحل انداختيم تا يك سطح اتكا باشد براي انتقال آنها و الحمد لله مجروحان و شهدا را منتقل كرديم. آن روز، بعد از نماز و ناهار بود كه لباسهايمان را آوردند. حميد كياني، لباسهاي غواصي را كه درآورد، گفت: «اي غواصي! ديگر خداحافظ!» او كه در عمليات بدر هم غواص بود، وقتي لباسهاي غواصي را در كيسه ميگذاشت، رو به من كرد و گفت: «محمود! آنقدر اين لباسها را با فشار در كيسه ميگذارم كه هيچكس نتواند آنها را بيرون بياورد! از ته دل ميگذارم، چون اينها خيلي اذيتمان كردند و جانمان را گرفتند.» آنها را در كيسه گذاشت و در آن را محكم بست. لباسهاي تميز و نو را پوشيديم و برخلاف نيروها كه با لباسهاي گلآلود بودند، ما شيك شيك بوديم چون لباسهايمان را در كيسه آورده و خشك مانده بودند. آن شب، در خط ايستاديم. نيروهاي ديگر به جلوتر رفته بودند، ولي هنوز خط حفاظت ميخواست، چون عراقيها بهطور پراكنده در نخلها و آن اطراف بودند و ما ميبايستي آنجا ميمانديم و مانديم. فردا صبح، نيروهاي پدافند هوايي هواپيمايي از دشمن را زدند كه براي روحية بچه ها خيلي خوب بود. شب دوم هم همانجا بوديم. روز سوم، گفتند كه به عقب برويم. تقريباً عصر بود كه به مقر خودمان در قبل از عمليات، يعني روستاي اروندكنار، رسيديم. پس از آن به بهمنشير و روستاي خضر رفتيم. در فراق ياران آن شب در روستاي خضر، شب دردناكي بود. وقتي دوباره وارد اتاقها شديم، ديدن جاي خالي شهدا برايمان بسيار دردناك بود. جمال قانع، كه هميشه با ما بود، ديگر نبود و مؤذني نداشتيم تا اذان بگويد. عبدالنبي پورهدايت و محمدرضا شيخي را نداشتيم. فرجا... پيكرستان و عبدالمحمد مشاك و جليل شريفي هم نبودند. بچه هاي بسيجي و كمسنوسال دسته فرجا...، وقتي به خانهاي رسيدند كه چند روز پيش شهدا در آن بودند، در حياط نشستند و وارد اتاقها نميشدند. همه با هم گريه ميكردند. صحنة دردناكي بود كه دل سنگ را آب ميكرد. با ديدن اتاقها روحيه ها ضعيف ميشد، چون واقعاً طاقت داغ شهدا و خصوصاً فرجا... را نداشتند. مسئولان به ما گفتند كه آن بچه ها و باقيمانده گروهان قائم را نزد خودمان ببريم. براي آنها جايي پيدا كرديم و در آن جا داديم. البته ناگفته نماند، زماني كه ميخواستند ما را به عقب بياورند، ميگفتيم: «اگر ميخواهيد به خط جلو ميرويم، اما به عقب نميرويم! اگر هيچكدام نميشود، حداقل ما را در همين خط نگه داريد!» حاج آقا عابدي و آقاي بادروج آمدند و قسم خوردند كه در آينده مأموريت داريد. برويد مقداري گردان را بازسازي كنيد و برگرديد. الحمد لله گروهانهاي ديگر يكي– دو نفر بيشتر شهيد نداده بودند! ما بيشتر از آنها شهيد و زخمي داده بوديم. گروهان مالك را به يك دسته تبديل كرديم؛ دسته ويژهاي با شش آر.پي.جي هفت و دو يا سه تيربار و چند نارنجك تخممرغي. البته آنها بچه هاي زبدهاي بودند. ما هم به دستهاي ويژه تبديل شديم. من فرمانده بودم و يكي ديگر از بچه ها معاونم و شهيد حميد كياني هم معاون دوم. بدين ترتيب گردان بازسازي شد. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4305 🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
❇️ به نام خدا 🌴وقتی آیت الله قاضی به ملاعبدالرضا دزفولیان گفت: نخوان آقا . . . ✍🏻روایت آن روز که ملاعبدالرضا دزفولیان مداح روشندل و نام آشنای دزفولی ، مجلس را با ماررضویی هایش به آتش می کشد و آیت الله قاضی (ره) به ایشان عتاب می کند که نخوان آقا... نخوان... ⭕️ الف دزفول را ببینید 👇 🌐https://alefdezful.com/65 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🌴 مردان دریایی 2️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و دوم شب بود كه رسيديم و خوابيديم. چون خيلي خسته بوديم، پس از نماز صبح هم خوابيديم. همان صبح هواپيماهاي عراقي آمدند و منزل بغلي ما را بمباران كردند و مقر واحد پرسنلي لشكر را زدند. چهار يا پنج نفر شهيد شدند و چندين نفر هم زخمي و مجروح. در آنجا دوباره مرگ را به چشم خود ميديديم، چون در و پنجره ها و قسمتي از ديوار به سر ما فروريخت. ما زير پتو خواب بوديم و با الله اكبر به بيرون فرار كرديم. الحمد لله تقدير خدا آن بود كه اين منزل بر سر ما خراب نشود! براي كمك به بچه ها به بيرون آمديم. بعضي از آنها به طرز فجيعي مجروح شده بودند. چند نفر از آنها در زير آوار مانده بودند و فقط سرهايشان از خاك بيرون بود. بچه ها با دست و با زحمت فراوان آنها را بيرون كشيدند و آنها را نجات داديم. آن روز گذشت و بعد از بازسازي گردان، مأموريتها را مشخص كرديم. ظهر پنجشنبه بود كه يكي از گروهانها را به سرعت آماده كردند و گفتند كه بايد به خط برويد. بچه ها مرا دستپاچه كرده بودند و ميپرسيدند: «تكليف ما چيست؟» جواب دادم: «طاقت بياوريد! نوبت ما هم ميرسد.» ولي آنها گلايه ميكردند و ميگفتند: ما را بيكار گذاشتند؛ ما را مأموريت ندادند؛ سر ما بيكلاه ماند؛ آن گروهان را بردند و ما مانديم. نماز مغرب و عشا برپا شد. بينالصلاتين بود كه شنيديم شهدا، از جمله جمال قانع و محمدرضا شيخي، را به خاك سپردهاند. باز هم حميد كياني بلند شد و تقسيم شديم به چند گروه سه- چهار نفره و نماز ليلةالدفن را خوانديم. شهيد بهروز مقدسيان هنوز با ما بود و براي آن شهدا نماز خواند و پس از چند روز، ما براي مقدسيان خوانديم. نميدانيم دنيا چگونه است؟ خلاصه آن نماز را خوانديم و بعد از نماز عشاء مراسم دعاي كميل را برگزار كرديم. نميدانم شام خورديم يا نه كه پيك گردان آمد و گفت: «آماده باشيد كه بايد حركت كنيم.» فكر نميكردم به اين سرعت ما را ببرند. موضوع را به حميد گفتم. بچه ها پس از حدود يك ساعت آماده شدند. سوار شديم و حركت كرديم. به اروندكنار كه رسيديم، شب بود. حميد ذوقزده بود و البته همه بچه ها. سوار قايق شديم و از اروندرود گذشتيم. از آنجا هم تا ستاد لشكر ولي عصر(عج) رفتيم. تماس گرفتند كه دسته مالك (يعني دسته ما) آمده است ولي از خط خبر دادند كه نيازي نيست همة شما بياييد. من بيسيم را گرفتم و با سيد جمشيد صفويان صحبت كردم. سيد گفت: «فقط خودت با سه- چهار نفر آر.پي.جيزن و با كمكهايشان بلند شويد و بياييد!» حتم داشتم كه اين حرف براي حميد خيلي سنگين است كه بايستي به او ميگفتم: «تو بايست!» اما چه ميتوانستم بكنم؟ چون دستور فرماندهي بود. كنار بچه ها آمدم و وقتي آنها را جدا ميكردم، به وضوح ميديدم كه حميد چگونه به من نگاه ميكند. خودش هم احساس ميكرد كه بايد يك گروه بماند. او آمد و به من گفت: «محمود! چهكار ميكني؟ من كه ميآيم.» او حرف خودش را زد. گفتم: «صبر كن.» بچه ها را كه جدا كردم، به او گفتم: «حميد، بچه ها را ببر آن طر ف و بايستيد تا من بيايم.» ناگهان با عصبانيت گفت: «ميدانستم هميشه به فكر خودت هستي. اما شرط ما اين نبود!» خيلي ناراحت شده بود. به او گفتم: «حالا موقع بحث كردن نيست، برو!» طبق عادتي كه داشت در آخرين لحظه برگشت و گفت: «اميدوارم كه نه عراق پاتك كند و نه تو تيراندازي كني.» او رفت و چون چند گلوله كلت منور از من پيش او بود، برگشت و گفت: «اين گلوله هاي كلت منور را ببر با خودت!» ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4306 🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷5️⃣قسمت پنجم خیلی از اسرای دزفول برگشتند، اما خبری از غلامحسین نبود و این آغاز یک دلشوره ی مجدد بود. اما بالاخره برگشت. برگشت. بعد از 118 ماه و 28 روز فراق! این مدت دوری و بی خبری به گفتن هم ساده نیست، اما به لطف خدا و به هر مشقتی که بود گذشت. باورکردنی نبود، اما وعده ی « فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً » پروردگار را به وضوح می دیدم. وعده ی « أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ» را و تمام آیات و روایاتی را که در این ده سال با آن زیسته بودم. آمد ، اما چه آمدنی. تصور کن روی یک اسکلت یک پوستِ آفتاب سوخته کشیده باشند. اگر نبودند دو سه تا عکسی که از عراق فرستاده بود، شناختنش خیلی سخت و شاید غیرممکن بود. اما مهم این بود که بالاخره دیوار فاصله ها فروریخته و پشت و پناه و تکیه گاهم دیگر حالا کنارم بود. در همان دیدار اول با لبخندی که برآمده از تک تک سلول هایم بود گفتم: «موندی اردوگاه رو جارو بزنی و بیای! اولی رفتی و آخری باید برمی گشتی؟ » لبخند تلخی زد و گفت:«بعضی از بچه هایی که برا عراقیا جاسوسی می کردن و بچه ها رو لو می دادن، نمی خواستن برگردن! می ترسیدن! من موندم و باهاشون حرف زدم و راضیشون کردم که برگردن به شهرهاشون! گفتم که سالهاست زن و بچه تون منتظرن! گفتم من ضمانت می کنم تو ایران کاری بهتون نداشته باشن! اما تو جبهه دشمن نرید و با این منافقای خائن همراه نشید! موندم تا راضیشون کنم برگردن!» چند روزی طول کشید تا برو و بیاهای اقوام و خویشاوندانمان و همچنین رفقایش کمتر شد. هنوز فرصتی نشده بود که خودمان یک دل سیر او را تماشا کنیم و تلافی این همه سال نبودنش را در بیاوریم. چقدر لحظه های شیرین و تکرارنشدنی بود آن ثانیه های وصال. آن لحظه هایی که تمامی غم و غصه ها و سختی هایی را که در نبودنش کشیده بودم به پایان رسیده بود و خداوند اجر و پاداش تمام صبوری هایم را داده بود. بالاخره بعد از ده سال دوباره دور هم جمع شدیم. من، غلامحسین ، رضا و علی. با این تفاوت که حالا رضا سیزده ساله و علی ده ساله و بابایشان 43 ساله بود. البته با آن وضعیتی که برگشته بود، بیشتر به شصت ساله ها می خورد تا چهل ساله ها! و دوباره زندگی مان رنگ تازه ای گرفت. شور و شوق و طراوت و تازگی در شریان هایمان جریان گرفت. گمانم این بود که همه چیز خوب می شود و آرامش دوباره برمی گردد و پس از مدت ها مشقت و سختی در روزهای بدون او بودن، با آمدنش به آسایش خواهیم رسید. اما هنوز چند روزی نگذشته بود که تمام خیال ها و تصوراتی را که در ذهنم پرورانده بودم و تمام نقشه هایی را که برای روزهای با او بودن کشیده بودم، نقش بر آب شد. بازگشت غلامحسین، پایان یک دسته از سختی ها و شروع مشکلاتی جدید شد. مشکلاتی که روز به روز بیشتر و پیچیده تر و رازآلودتر می شد؛ اما همینکه در کنارمان بود، همینکه در کنارمان نفس می کشید، تمام مشکلات را کوچک و ناچیز می کرد. مشکلات یکی دوتا نبود. علی که از بابا هیچ تصویری به خاطر نداشت و رضا هم که گذشت ده سال ، بیشتر خاطراتش را پاک کرده بود. انس گرفتن رضا و علی با بابایشان که حالا بسیار تکیده و شکسته شده بود، خودش مشکل بزرگی بود که زمان زیادی طلب می کرد. رفیق شدنشان و ارتباط گرفتن با بابایی که فقط نامه هایش را می دیدند و هر از چند سالی عکسی تازه از او، برایشان سخت بود و نیاز به گذشت زمان داشت. از طرف دیگر او با ده ها درد و جراحتی که از سال های اسارت بر پیکرش داشت، برگشته بود و حالا با این یادگاری ها زندگی کردن، کار را مشکل می کرد. تا یک سال کابوس می دید. از بس شکنجه اش داده بودند، خواب آرامی نداشت و خواب شکنجه می دید و وقتی با دلهره و فریاد و بدنی که به شدت عرق کرده بود، از خواب می پرید، باور نمی کرد که در خانه ی خودش است. هنوز گمانش این بود که در اردوگاه است و دارند شکنجه اش می دهند. باورش نمی شد که دیگر آن روزها گذشته است و فصل جدیدی از زندگی را آغاز کرده است. تا اینکه اتفاق وحشتناک دیگری افتاد... ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5252 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷6️⃣قسمت ششم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تا اینکه اتفاق وحشتناک دیگری افتاد. این کابوس های مکرر به حدی پیشرفت کرد که دستانش را دور زانوهایش زنجیر می کرد و مچاله می شد و فریادهای مبهم و زجرآوری می کشید. دل سنگ آب می شد از حال و روزی که داشت. داد میزد: « الله اکبر! الله اکبر! لا اله الا الله!» آخ و ناله ای در کار نبود. انگار که زیر شکنجه باشد و با فریاد فقط ذکر بگوید. باید به شدت تکانش می دادم تا چشمانش را باز کند و برایش تکرار می کردم که: « بیدار شو! چیزی نیست! تو الان ایرانی! تو خونه خودتی! پیش زن و بچه ات! شکنجه ای در کار نیست!» چند دقیقه ای طول می کشید تا آن شوک دست از سرش بردارد و وقتی به خود می آمد، آرام آرام کمکش می کردم تا سرش را بگذارد روی بالش و بخوابد. برایم خیلی سخت بود این حال روز او را دیدن! عذاب محض بود. اگر بگویم بیشتر از او زجر می کشیدم، بیراه نگفته ام. این وسط حال و روز بچه ها هم که هنوز به داشتن بابا عادت نداشتند، تعریفی نداشت. آن ها هم بهت زده نگاه می کردند و همپای پدر درد می کشیدند. تا عادت کند که آن روزهای سخت و کتک و شکنجه و دوری تمام شده است و به روال عادی برگردد، یک سال طول کشید و این خواب های پریشان و شکنجه های توی خواب، شبی نبود که دست از سرش بردارند. این کابوس ها و فریادهای توی خواب، تازه یک گوشه از کل ماجرا بود. دردهای مکرری در سر و گردن و ستون فقرات عذابش می داد. چندین بار از این دکتر به آن دکتر رفتیم. پاسخ دکترها یکسان بود: « به خاطر ضربه ی شدیدی که با قنداق اسلحه به گردنش خورده است و در اثر ضربات مکرر کابل به مهره های کمرش، احتمال قطع نخاع شدنش بالاست. نباید بذارین چیز سنگینی بلند کنه! حتی یک کیلو میوه! اگر کوچکترین بی احتیاطی صورت بگیره، اگه کوچکترین ضربه ای ببینه، قطع نخاع میشه!» رعشه افتاد به سرتاسر وجودم. «قطع نخاع» مفهومی نبود که بشود به سادگی از کنارش گذشت. فکرش هم عذابم می داد. اینکه کاملاً فلج شود و بیفتد توی رختخواب. زیر لب شیطان را لعنت کردم و باز نگاهم را دوختم به آسمان. این خبر، خبر خوبی برای من و بچه ها نبود. باید شبانه روز مراقبش می بودیم تا چیزی بلند نکند. نمی گذاشتیم دست به سیاه و سفید بزند و این موضوع هم استرس و التهابی برای من بود و هم برای خودش عذاب آور که با اینکه مرد زندگی است، نمی تواند بسیاری از کارها را انجام دهد. و باز هم این تمام ماجرا نبود. او با کلکسیونی از دردهای متنوع برگشته بود. به دلیل ضربات متعدد کابلی که به سرش خورده بود، دچار آلزایمر شده بود و فراموشی داشت. برخی کارها و خاطرات و اتفاقات را فراموش می کرد. مثلاً اگر آب می خواست بجای اینکه برود سمت یخچال ، جای دیگری می رفت. یک پایمان در مطب متخصص مغز و اعصاب بود و پای دیگرمان در مطب پزشک اعصاب و روان. برای اینکه این بیماری، هم مهار شده و هم تشدید نشود. کلیه هایش هم از دوران اسارات، دچار مشکل شده بود. مدام برایش حوله گرم می کردم تا دور کمرش بپیچد و درد کلیه هایش تسکین یابد. با این همه مشکلی که داشت، همکارانش از اداره کار آمدند و خواستند که برگردد اداره. با اوضاع جسمی بدی که داشت قبول کرد و رفت اداره. طبیعی بود که با آن همه مشکلات جسمی و روحی و خصوصاً آلزایمر که روز به روز تشدید می شد، نتواند کارایی مناسبی داشته باشد. اما برای سرگرمی و تجدید روحیه اش خوب بود. حال و هوایش را عوض می کرد. هر وقت هم اوضاعش خیلی به هم می ریخت، همکارانش به او می گفتند :«برات مرخصی رد کردیم!» و او را می آوردند خانه! روزگارمان با چنین شرایطی سپری می شد و شاکر خداوند بودم به خاطر تمامی داده ها و نداده ها و گرفته هایش. سخت بود، ولی وجود او و توکلی که به خدا داشتیم، سختی ها را برایمان هموار می کرد. در چنین حال و روزی بودیم که خداوند امتحانمان را سخت تر کرد و اتفاق دیگری افتاد ... ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5252 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
❇️ به نام خدا 🎁پست ویژه 🌴این مادر شهید دزفولی قرآن را به شعر ترجمه کرده است 🌷🌷 معرفی مادر دو شهید که چندین جلد کتاب به چاپ رسانده است 📚معرفی یکی ازگنجینه های ناشناخته ی دزفول ، زنی عالمه که هنوز هم دست از علم و علم آموزی و البته معلمی برنداشته است ☀️او یک مادر شهید اهل قلم است. یک پژوهشگر ، یک معلم، یک شاعر و البته یک نویسنده. ⭕️ الف دزفول را ببینید 👇 🌐https://alefdezful.com/68 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful