🌴 با بادروج تا عروج
7️⃣🌷 قسمت هفتم : به دنبال انتقام
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«با بادروج تا عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آن نیروی سعودی همچنان از درد نعره می کشید و عین مار به خودش می پیچید. باتوم را محکم توی دستم جا به جا کردم و انگشتانم را هرچه بیشتر به آن فشردم و دویدم به سمت پل.
دوباره از ورودی پل دویدم به همان سمتی که محل شهادت بادروج بود. رسیدم به همان محل. اما نه از آن سیاه بدقواره خبری بود و نه از نیروهایش و نه از آن کمپرسی که پیکر بادروج را انداخته بودند عقب آن.
خودم را به کنار پل رساندم و پایین را نگاه کردم. لابلای آن همه جمعیتی که هر یک به سویی می دویدند، چشمانم فقط یک هدف را دنبال می کرد. همان پلیس سعودی سیاه پوست. باید پیدایش می کردم. نباید زمان از دست می رفت. حتماً باید همان حوالی می بود. چشمانم را به هر طرف چرخاندم که ناگهان چشمم افتاد به همان کس که باید می افتاد. یک دستش را چسبانده بود روی کلت کمری اش و با دست دیگرش نیروها را هدایت می کرد. تعداد زیادی از نیروها دوره اش کرده بودند و در چتر حفاظتی همان کفتارها به سمت مردم حرکت می کردند.
سریع از پل آمدم پایین و راه افتادم به سمتی که آن گروه پلیس در حال حرکت بودند. برای ترساندن مردم با ضرب آهنگی هماهنگ با باتوم ها می کوبیند روی سپرهایشان و قدم بر می داشتند. حقیقتاً هم صدای رعب آوری بود.
دوان دوان از کنار خیابان حرکت کردم و از گروهشان سبقت گرفتم. باتوم را پشت سرم قایم کردم و خیلی معمولی و آرام برگشتم و رو به رو و در خلاف جهت حرکت آنان شروع کردم به حرکت. یک جورهایی مثل دو ماشین که شاخ به شاخ می شوند، در حرکت بودیم. آنان با آن صدای وحشتناک باتوم و کوبیدن پاها با ضرب آهنگ به زمین و من هم خیلی آرام و معمولی.
چشم از آن پلیس سیاه پوست بر نمی داشتم. در سیبل نگاهم فقط او بود. اما در میان حلقه ی این همه پلیس چگونه می خواستم به او برسم؟ خودم هم نمی دانستم! کم کم نگاهشان توی نگاهم گره خورد. بالای پل مرا دیده بودند. همان لحظاتی که بادروج فریاد می زد: «برگرد! برگرد ! نیا!» توی خواب هم نمی دیدند باتوم توی دستم باشد. قدم به قدم به هم نزدیک تر می شدیم و کم کم داشتند شک می کردند که انگار ریگی به کفشم هست.
شروع کردم به خواندن شهادتین و چشمانم را قفل کردم روی همان سیاه دومتری. همینطور که جلو می رفتم با خودم می اندیشیدم به کجایش ضربه بزنم؟به پایش؟ نه! دوباره خوب می شود. به دستش؟نه! فایده ای ندارد. به سینه اش؟ نه! حتماً جلیقه ی ضد گلوله دارد. توی سرش هم که طبیعتاً نمی توانستم بزنم، با آن کلاه آهنی چند لایه.
همه ی این فکرها فقط ظرف چند ثانیه از ذهنم گذشت. توی همین فکرها بودم که به او و گروه نیروهایش نزدیک و نزدیک تر شدم. دیگر تقریباً مطمئن شده بودند که قصدی دارم. همه شان داشتند نگاهم می کردند. از لابلای پلیس هایی که روبه رویش قدم برمی داشتند، یک لحظه دهانش توجهم را جلب کرد. انگار صدایی توی گوشم می گفت: «بزن توی دهنش!» پاسخ سوالم را گرفته بودم. با خودم گفتم: «آری! همین است! می زنم توی دهانش که اگر زنده هم ماند دیگر نتواند حرف بزند.»
نزدیک و نزدیک تر شدم. چند قدمی بیشتر نمانده بود. باتوم را توی دستم محکم کردم. حالا مانده بود یک مسئله و آن هم عبور از این همه محافظ بود. به خدا توکل کردم و نتیجه را واگذار کردم به خودش.
تا بخواهند به خودشان بجنبند، باتوم را از پشت سرم بیرون آوردم و الله اکبری از عمق وجودم سر دادم و دویدم به سمتشان.
گره مشکل آخر هم به دست خدا باز شد. محافظانش از ترس، همگی کنار کشیدند و من خودم را رو در روی آن پلیس سیاه پوست دیدم...
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️روایت «با بادروج تا عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-378.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌴 با بادروج تا عروج
8️⃣🌷 قسمت هشتم : انتقام
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«با بادروج تا عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
تا بخواهند به خودشان بجنبند، الله اکبری از عمق وجودم سر دادم و دویدم به سمتشان. گره مشکل آخر هم به دست خدا باز شد. محافظانش از ترس، یک لحظه کنار کشیدند و من خودم را رو در روی آن پلیس سیاه پوست دیدم.
بهت زده نگاهم می کرد و تا بخواهد اسلحه اش را بردارد یا اینکه نیروهایش عکس العملی نشان دهند ، باتوم را بالا بردم و با تمام توان بر روی لب و دهانش پایین آوردم. چنان میخ های روی باتوم بر دهانش فرو رفت که قدرت آخ گفتن هم نداشت و از شدت ضربه پرت شد روی زمین.
این بار کفتارها قصد جان مرا کردند و تا خواستند هجوم بیاورند، باتوم را چند بار دور سرم چرخاندم و با هر دور چرخاندن عقب می رفتند و دوباره قدم پیش می گذاشتند.
نیم نگاهی انداختم به آن پلیس سیاه پوست که لب و دهانش را توی دست گرفته بود و فریادهای مبهمی می زد. روی آسفالت افتاده بود و آن قامت دراز دومتری اش مچاله شده بود. زیر لبم گفتم: «این تقاص آن جانباز بی دستی است که با همین باتوم ها زدید توی صورتش» اما کارم با او تمام نشده بود. هنوز انتقام خون بادروج مانده بود.
کفتارهای سعودی کوتاه نمی آمدند. اگر یک لحظه غفلت می کردم تکه بزرگه ام گوشم بود. اما نمی ترسیدم . حقیقتاً نمی ترسیدم. دست از جانم شسته بودم و برای شهادت آمده بودم. برای همین، ترسی که نداشتم ، هیچ، انگار قدرتم صد برابر شده بود.
یکی از نیروهای سعودی کمی جلوتر از بقیه آمد. چنان با باتوم به پایش زدم که چند متری پرت شد آن طرف تر و حساب کار دست بقیه آمد و چند قدمی فاصله گرفتند.
دوباره باتوم را چند بار دور سرم چرخاندم و همین باعث شد فاصله شان را بیشتر کنند. فرصت خوبی بود. چرخی دور هیکل نیمه جان قاتل رفیقم زدم و دنبال سیبل دوم بودم. باید کارش را تمام می کردم. کار نامردی را که کار بادروج را تمام کرد و به شهادت رساند. باید انتقام بادروج را از او می گرفتم. نیم نگاهی به هیکل غرق خون آن روسیاه انداختم و باز هم چندباری باتوم را دور سرم چرخاندم تا بیشتر از من فاصله بگیردند و در چشم برهم زدنی باتوم را با سرعت و قدرت تمام پایین روی گردنش پایین آوردم.
خون مثل فواره پاشید روی آسفالت. عین اینکه یک گاو را سر ببرند. دیگر کارش تمام بود. کسی که معلوم نبود چند نفر حاجی بی گناه مثل بادروج را به شهادت رسانده بود، حالا داشت نفس های آخرش را می کشید.
چند نفر از پلیس ها که چشمشان از وحشت صحنه ی پیش رویشان از حدقه بیرون زده بود، پا گذاشتند به فرار، اما مابقیشان حمله کردند و نبرد، تن به تن شد.
دوره ام کرده بودند. نبرد سختی بود، اما به لطف خدا و برکت آن باتوم، از خجالتشان در می آمدم. فقط می شد توی دست و پایشان زد. همین هم غنیمت بود. خوب به یادم مانده که هفت نفرشان را زدم و نقش بر زمین شدند. به گمانم قریب به 15 دقیقه جنگیدم. خودم هم تعجب کرده بودم از نیرویی که خداوند در بازوانم نهاده بود. نیمه نفس شده بودم، اما هنوز سرپا بودم. می دانستم که آخر این نبرد شهادت است. چون تعدادشان مثل مور و ملخ داشت زیاد می شد.
خودم را نباختم و همچنان مبارزه می کردم و بلند بلند الله اکبر و یا حسین(ع) و یا زهرا(ع) می گفتم. در گیر و دار این زد و خورد بود که اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد. اتفاقی که فکرش را نکرده بودم...
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️روایت «با بادروج تا عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-378.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🔴قصه ۱۶ سال غربت یادمان شهدای گمنام دزفول/ مسئولان همچنان در حال پاسکاری
✍🏻 گزارش خبرگزاری تسنیم ازدزفول
✅گفتگو با محمدعلی دوایی فر شهردار شهرستان دزفول
⛔ از ماجرای بلوکه شدن بودجه یادمان شهدای گمنام توسط شهرداری تاماجرای کمک چندصد میلیونی شهرداری به یک موسسه خصوصی
😷 سکوت شهرداری درمقابل ایرادهای فنی یادمان شهدا
⭕چه لزومی داردشهرداری به یک موسسه خصوصی مبلغ400میلیون تومان کمک مالی کند در صورتیکه وضعیت مالی شهرداری خوب نیست!
⁉ نیاز بود این مبلغ برای یادمانی مصوب بشود که در زمستان و تابستان بدون سقف است؟
⭕ دواییفر:سرهنگ جولایی مدیرمرکز فرهنگی دفاع مقدس درنشست وجلسات خبری اظهارمیکنندکه شهرداری متولی ساخت یادمان شهدای گمنام است.این درصورتی است که شهرداری نه تنهاجزء هئیت امنانبوده بلکه هیچگونه اطلاعی از چرایی تخریب یادمان قبلی ندارد.
🔆 دوایی فر :اگر من بودم این کارراانجام نمیدادم . وقتی ماالمان اول راداشتیم چراگفته شدخوب نیست وتخریب شد.ای کاش قبل ازانجام کار تمام مواردبررسی وکارشناسی صورت میگرفت.من مطمئن هستم این روش ادامه پیداکند دوسال بعدمیگوینداین یادمان راهم به دلیل نداشتن سقف باید تخریب کنیم.
🔴 کرمی نژاد شهردار سابق : هیچ گونه اعتباری ازسوی استاندارخوزستان درخصوص موزه دفاع مقدس به شهرداری دزفول واریز نشده است.
🔻مشروح کامل مصاحبه رادرخبرگزاری تسنیم ملاحظه کنید👇🏻
🌐 https://www.tasnimnews.com/fa/news/1397/06/11/1815579/
🌴 با بادروج تا عروج
9️⃣🌷 قسمت نهم : سردخانه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
🌷«با بادروج تا عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حین درگیری، باتوم من به شدت با باتوم یکی از عوامل سعودی، برخورد کرد و شکست و با آن نیم مترچوبی که در دستانم مانده بود، کاری نمی شد کرد. اینجا بود که انگار آسمان را با تمام وسعت و وزنش کوبیدند توی سرم. نه از بابت ترس از مرگ که جز برای کشته شدن قدم در میدان ننهاده بودم. از بابت اینکه دیگر نمی توانستم با این کفتارهای خون آشام مبارزه کنم. با افرادی که زنان و مردان مظلوم و بی گناه و بی دفاع را در حرم امن الهی به خاک و خون کشیده بودند.
دست خالی و بین آن همه نیروی سعودی که دوره ام کرده بودند ، هیچ کاری از من ساخته نبود. شکستن باتوم همان و حمله ی کفتارها همان. ریختند روی سرم و با هر چه داشتند شروع کردند به زدن. تنها هنرم این بود که با دست هایم سر و صورتم را بپوشانم. زیر ضربات مکررشان شهادتین را زمزمه می کردم. چند ضربه اول را حس کردم، اما دیگر دنیا پیش چشمانم سیاه شد و چیزی نفهمیدم.
**********
- زود باشید! سریع تر! زخم هاش رو ببندید. بعضی زخم هاش بخیه لازم داره. سریع دست بکار شین!
- نه بی فایده است! ضریب هوشی اش خیلی پایینه! موندنی نیست! همین الانشم تقریباً تمومه!
صدای دو نفر به گوشم می رسید. یکی شان آقایی بود که دستور رسیدگی به زخم ها و جراحت هایم را می داد و دیگری خانمی که در مقابل دستور او مقاومت می کرد و از بی ثمر بودن این تلاش حرف می زد و مدام تکرار می کرد که ضریب هوشی اش پایین است.
فقط می توانستم این صداهای مبهم را بشنوم. سعی کردم چشمانم را باز کنم ، اما بی فایده بود. خواستم که دست و پایم را تکان بدهم، اما انگار فلج شده بودم. هیچ چیز یادم نمی آمد. اصلاً نمی دانستم کی هستم و کجا هستم. فقط صدا می شنیدم و توانایی هیچ عکس العملی نداشتم.
گفتم شاید دارم خواب می بینم و نمی توانم بیدار شوم. هنوز داشتم سعی می کردم که فکرم را متمرکز کنم که صدای همان خانم در گوشم پیچید: «ببریدش سردخونه!»
با شنیدن نام سردخانه یک لحظه همه چیز یادم آمد. درگیری ها، آن جانباز بی دست، فریادهای بادروج روی پل حجون! آن سیاه بدقواره! جنگیدن من با آن کفتارها... همه چیز یادم آمد. با خودم گفتم حتماً شهید شده ام و حالا دارند جنازه ام را می برند سردخانه!
اما صدای آن آقا که می گفت: زخم هایش را بخیه کنید مرا به شک انداخت. هنوز صداهای اطرافم را می شنیدم. صدای حرکت تخت را ؛ جیر و جیر باز و بسته شدن در را. با خودم گفتم: شاید زنده ام و اینها به اشتباه مرا دارند می برند سردخانه! تلاش کردم که حرف بزنم،اما بی فایده بود. دوباره سعی کردم چشمانم را باز کنم یا دست و پایم را تکان بدهم، اما نمی شد که نمی شد.
حس می کردم که دارند روی تخت چرخ دار مرا حرکت می دهند. تخت از حرکت ایستاد و صدای چِرَق بلندی توی گوشم پیچید و نسیم خنکی صورتم را نواخت. شک نداشتم که سردخانه است. اما کاری از دستم ساخته نبود. هیچ علامتی از زنده بودنم نمی توانستم نشان بدهم. تخت را حرکت دادند و حالا سرما را بهتر می توانستم احساس کنم.
صدای حرکت چرخ های دو تخت دیگر را هم شنیدم، اما وقتی دیدم هیچ عکس العملی از من ساخته نیست، دیگر تلاش نکردم. می دانستم نهایت این قصه شهادت خواهد بود و همین آرامم می کرد.
در این گیرو دار صدای همان مرد را شنیدم که گفته بود زخم هایم را بخیه کنند. به وضوح صدایش را می شنیدم. از کسی که نمی دیدمش پرسید: « اون مجروح بدحال چی شد؟ زخم هاشو بستین؟!» و صدای خانمی در پاسخ به سؤال او بلند شد که: « بی فایده بود! گفتم ببرنش سردخونه»
صدای فریاد آن مرد ( که بعدها فهمیدم او و آن خانم هر دو پزشک بوده اند) بلند شد و با تشر گفت: « مگه نگفتم زنده است! چندبار گفتم زخماشو ببندین! چرا فرستادی سردخونه؟!...»
از اینجا به بعد دیگر گوش هایم هم چیزی نشنید و از کار افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم.
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️روایت «با بادروج تا عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-378.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌴 با بادروج تا عروج
🔟🌷 قسمت دهم ( آخرین قسمت) : وصیت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«با بادروج تا عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یادم افتاد که نماز نخوانده ام. اصلاً حساب روز و ساعت را نداشتم. دلم بدجوری تلاطم داشت برای نماز که چشمم افتاد به پسرم حمید. دست به سینه بالای سرم ایستاده بود و لبخند می زد.
گفتم: « اِ...حمید...!بابا عزیزم تو اینجایی؟! تو اینجا بودی و گذاشتی این بلا رو سر ما بیارن؟»
همانطور که لبخند می زد گفت: آره بابا! من اینجا بودم. همه ی شهدا اینجا بودن! ما همه مون دیدیم و شاهد بودیم که تو چیکار کردی!»
گفتم: « حمید! بابا عزیزم ساعت چنده؟ می خوام نماز بخونم! »
گفت: «الان دقیقاً وقت نمازه! دارن اذان میدن! پاشو بابا جون! پاشو نمازت رو بخون! من باید برم و یه سر به مامان بزنم!» ( بعدها فهمیدم همسرم نیز مردانه با سعودی ها درگیر شده و به دفاع از ناموس شیعیان پرداخته است. او با میله ی پرچم یکی از نیروهای سعودی را کتک مفصلی زده و خودش مجروح شده و درهمان بیمارستان بستری بوده است )
حمید این را گفت و رفت و تازه یادم افتاد که حمید، یک سال و نیم پیش در عملیات والفجر8 و در اتوبوس گردان بلال دزفول به شهادت رسیده است و من در عالم رؤیا با حمیدم گفتگو کرده بودم.
******************
چشمانم را باز کردم. تصاویر پیش رویم چندین بار توی هم رفتند. تار شدند و واضح شدند و درد سرتاسر وجودم پیچید. جمعی از رفقا و همسرم که از ناحیه کتف زخمی شده بود، بالایی سرم ایستاده بودند.
اولین کلامی که به لب آوردم، «بادروج» بود. گفتم : «بادروج کجاست؟»
گفتند : «حالش خوبه!»
گفتم : «چی چی و حالش خوبه؟! خودم دیدم چطوری بردنش!»
اشکی که در چشم هایشان حلقه زده بود، تأییدی بر شهادت بادروج بود.
تمام بدنم پر شده بود از زخم و جراحت. سرم را که نگو! جای سالمی در آن پیدا نمی شد. چند روزی تحت درمان بودم تا اندک رمقی به بدنم برگشت و در همان روزها بود که از دوستان فهمیدم، نیروهای آل سعود آنقدر مرا میزنند تا بیهوش می شوم و آنقدر به سر و بدنم ضربه می زنند که گمان می کنند مُرده ام و پیکرم را غرق در خون همان جا رها می کنند. ( تصویر بدن زخم خورده حاج محمد علی در وبلاگ الف دزفول موجود است)
برخی از دوستان مرا شناسایی کرده و لای پتو به بیمارستان انتقال می دهند. خیلی اتفاقی صحنه ی انتقال پیکر مرا یکی از فیلم بردارها ثبت کرده بود. فیلمش را که نشانم دادند، خودم هم خودم را نمی شناختم از بس سر و بدنم سیاه و کبود و خونین شده بود.
تصویر بادروج لحظه ای از پیش چشمانم محو نمی شد. چه آن شب را که با لبخند از شهادتش می گفت و چه آن لحظه هایی را که مالک اشتروار جنگید و مظلومانه به شهادت رسید. دلم از داغ شهادت بادروج آتش گرفته بود. از داغ شهادت صدهاتن از حجاج مظلومی که به دست این گرگ های خون آشام سعودی تکه و پاره شدند.
ناگهان یاد وصیت بادروج افتادم. دوچرخه! گفته بود اگر شهید شدم برای پسرم محمد یک دوچرخه بخرید و سوغات بفرستید.
باید به وصیتش عمل می کردم. من که حال و روز مناسبی نداشتم. به دوستانم سپردند تا برای آقا محمد بادروج یک دوچرخه بخرند. سوغاتی که هیچوقت بادروج ندید، برای پسری که دیگر هیچوقت بابا را نمی دید. سخت بود. خیلی سخت. اینکه بابا نیاید ولی سوغاتیش را برای پسرش بفرستد تا به قولش عمل کرده باشد.
وقتی برگشتیم ایران، اول بادروج را روی شانه های شهر بردیم تا شهید آباد و بعد دوچرخه را فرستادیم برای محمد. از اینکه چشم در چشم محمد نگاه کنم، دلم آتش می گرفت، اما باید محمد بزرگتر می شد، تا برایش روایت می کردم. روایت مردانگی بابایش را و روایت اینکه به لطف خدا و شهدا، تقاص خون بابایش را گرفته ام. محمد باید بزرگتر می شد، تا دستم را روی شانه های مردانه اش می گذاشتم و برایش قصه ی بابایش را روایت می کردم. قصه ای پر از فراز و فرود. قصه ی «با بادروج تا عروج».
⭕️⭕️پایان
✳️روایت «با بادروج تا عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-378.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌴از دیدن سید تعجب کرده بودم؛ چون می دانستم که شهید شده است. بلافاصله برخاستم و با شور و هیجان خاصی دویدم سمت او و گفتم: «آسیدمجتبی! خودتی؟!» لبخندی زد و گفت: «آره!» گفتم: «اما میگن تو شهید شدی!» گفت: «نه! من هستم و دارم کارها رو ردیف می کنم! من زنده ام! شهید نشدم!» نگاهی به آن آقای نورانی همراه سید انداختم و گفتم: «آسیدمجتبی! میشه بگی این آقا کیه؟!» ....
بخشی از کتاب 🌷«سید زنده است»🌷
زمانه و زندگی شهید مدافع حرم سید مجتبی ابوالقاسمی
به قلم : علی موجودی
انتشارات : سرودانا
چاپ اول
به زودی . . .
# الف_ دزفول
@alefdezful
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این کلیپ را صدبار هم ببینید هنوز تشنه تر میشوید برای دوباره دیدن....
🌷مگر می شود شهید از شهادتش بی خبر باشد ...؟
🌷حسین ولایتی با گویش دزفولی می گوید :
بگذار ریا شود تا بقیه یاد بگیرند . من میدانم یک روز شهید میشوم ...
💐حسین ولایتی امروز صبح در حادثه تروریستی اهواز به شهادت رسید و ثابت کرد که واقعا میدانست شهید میشود ...
#الف_دزفول
@alefdezful
🙌 سلام آقای صدا و سیما
🌷خوزستان عزدار ۲۵ شاخ شمشاد پاسدار و سرباز و بسیجی اش است...
📢هفتاد نفر هم هنوز روی تخت بیمارستان غرق خون، منتظر تقدیرشان هستند.
🏴ما عزاداریم...
◼گفتم شاید روبان سیاه برای گوشه تلویزیون نداری ، این چسب رو بگیر و یه کم ازش بزن گوشه تلویزیون ...
🏴بیچاره خوزستان که عزایش هم عزادارتان نمی کند.
⚫ #ماعزاداریم ... میفهمی ؟! عزادار ...
#الف_دزفول
@alefdezful
با سلام
🌷اول مهرماه، هجدهمین سالروز شهادت معلم شهیدم نعمت الله لحافچی زاده (دادآفرید) گرامی باد.
🌴مورچه های مامور
✍روایت تکان دهنده ای از مراسم تشییع شهید لحافچی
⭕️ هنوز داشتم با دلم کلنجار می رفتم که نه! حقیقت ندارد! مگر می شود غواص غرق شود! اما خیل جمعیتی که تابوت آقای لحافچی را روی شانه می بردند ، حکایت دیگری داشت. آقای لحافچی رفته بود برای نجات دو غریق. یکی را نجات داده بود، اما دومی ...!
✅ پنج سال معلم ورزشم بود. البته اسمش معلم ورزش بود. برای من معلم اخلاق بود. کسی که از او زندگی یاد می گرفتم. کسی که با اینکه کمتر حرف می زد، بیشتر با عملش خدایی زیستن و اخلاص را یادمان می داد. تصویرش با آن لبخند زیبای گوشه ی لب و آن شلوار و گرمکن خاکستری از پیش چشمانم محو نمی شد.
✳️ تازه دانشگاه قبول شده بودم و هنوز وقت نکرده بودم که به آقای لحافچی خبرش را بدهم و حالا هم که کار از کار گذشته بود.
✴️ سریع خودم را رساندم بالای مزاری که قرار بود تا چند لحظه دیگر خانه ی ابدی آن مرد بزرگ شود. کسی که با آنکه هر جلسه ی ورزش از شهدا برایمان می گفت و از اخلاق و رفتارشان؛ و می خواست که از شهدا الگو گیری کنیم، حتی یک بار از جبهه رفتن و فرمانده بودن خودش حرف نزد. چه عزت نفسی داشت این مرد. چقدر افتاده و خاضع بود.
⭕️ گریه امانم نمی داد. اینکه دست تقدیر، پرواز آقای لحافچی را رقم زده بود، برایم باورکردنی نبود! نشستم بالای مزار. چند نفری آنجا بودند و صدای «لااله الا الله » جمعیت تشییع کننده نزدیک و نزدیک تر می شد. تصویر لبخندش پیش چشمم بود و همین بیشتر آزارم می داد، لبخندی که برایم عین روضه بود.
❇️ ناگهان مردی که کنار مزار نشسته بود، گفت: «توی لَحَد را نگاه کنید! مورچه ها را ببینید! » چند نفری که آنجا بودند ، مسیر انگشت مرد را دنبال کردند. اشکهایم را پاک کردم تا شفاف تر ببینم. کف قبر، پر شده بود از مورچه های دُرُشت. تعجب کردم! این همه مورچه اینجا چکار می کنند! داشتم به این می اندیشیدم که بروم پایین و فکری به حال این همه مورچه کنم! پیکر آقای لحافچی تا چند دقیقه ی دیگر باید بر آن بستر آرام می گرفت.
🔆 صدای آن مرد دوباره مرا به خود آورد که همزمان با بغضی که ترک برمی داشت گفت: «ببینید مورچه ها چه می کنند!» بیشتر دقت کردم. عرق سردی روی بدنم نشست و دستانم شروع کرد به لرزیدن. به چشم خودم دیدم. مورچه ها سنگ ریزه ها و برگ و خاشاکی را که کف لَحَد افتاده بود ، می گرفتند و کنار می کشیدند.
✅ صدای جمعیت نزدیک و نزدیک تر می شد. چند نفری که آنجا بودند، صحنه را به وضوح دیدند. کم کم دور مزار داشت شلوغ می شد و من هنوز محو کار مورچه ها بودم. چند دقیقه ای نگذشت که انگار کف لَحَد را جارو زده باشند، پاکِ پاک شد. بدون هیچ سنگ ریزه و برگ و خاشاک! و عجیب تر اینکه دیگر خبری از مورچه ها نبود!
🔆 این جز یک نشانه چه می توانست باشد! نشانه ای که جلوه ای از بزرگی و عظمت مقام مش نعمت را پیش رویمان تصویر می کرد. عظمت مقام مردی که اخلاصش نگذاشت دنبال نام و مقام باشد.
✳️ برخاستم و از مزار فاصله گرفتم و تکیه دادم به تنه ی یک درخت! در تلفیق تصویر خندان مش نعمت که پیش روی تابوت حرکت می کرد و تصویر مورچه هایی که مأموریت داشتند، مزار آقا معلم را جارو بکشند، درد بی آقا معلم شدن داشت امانم را می گرفت. با خودم گفتم: «وقتی مورچه ها برای خانه ی دنیایی مش نعمت چنین مأموریتی دارند، پس خداوند چه مأموریتی به ملائکه اش داده است ، برای همراهی آقا معلم تا بهشت برزخی پروردگار!»
⭕️ خیل جمعیت، مزار را دوره کرده بودند و من آرام می گریستم و زیر لب می گفتم:«آقا! خداحافظ!»
#الف_دزفول
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
⭕ خبر فوری ⭕
🌷تغییر در مراسم تشییع شهدای دزفولی حادثه تروریستی اهواز🌷
🔸مراسم وداع با شهیدان به طور همزمان:
💐 فردا (دو شنبه ۲ مهرماه) ساعت ۱۴ در حسینیه ثارالله
🔸تشییع شهدا:
💐ساعت ۱۵ به طور همزمان که پیکر مطهر شهید ولایتی به سمت گلراز شهدا و پیک مطهر شهید زارعی به سمت امامزاده اسحاق ابراهیم تشییع و خاکسپاری خواهد شد
🔸مراسم ترحیم شهدا:
💐ساعت ۲۰ الی ۲۲ در حسینیه ثارالله دزفول
#الف_دزفول
@alefdezful
🌷67 و 76🌷
✍🏻 به بهانه ی شهادت حسین ولایتی و سعید زارع دو پاسدار سرافراز دزفول در حمله تروریستی اهواز
🌷سعید متولد 67 بود و حسین 76 و این اعداد یعنی این شش ها و این هفت ها و این عدد و رقم ها، عددی نیستند که بین تو و محبوب بتوانند فاصله بیندازند. این تویی که باید بخواهی و عمل کنی.
🌷سعید ها و حسین ها می روند تا قاعده ها و قوانین مصنوعی ما را بشکنند که گمان می کنیم راه شهادت بن بست است.
🌷مهم نیست آن خوشبخت پرچم پیچ شده در تابوت سه رنگ کیست! مهم این است که دارد فریاد می زند، راه باز است. دارد فریاد می زند بی خیال دنیا! دارد فریاد می زند کمی به خودتان بیایید و جدا کنید خودتان را از این قوانین مادی!
✳️متن کامل این دلنوشته را در «الف دزفول» ببینید!👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-379.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌷از این تصویر به سادگی نمی توان گذشت!🌷
✍🏻 به بهانه ی خلق یک تصویر ماندگار در مراسم تشییع شهدای تروریستی در دزفول
🌷این تصویر را باید در عالم تکثیر کرد
🌷بگذار عالم و آدم این تصویر را ببینند تا یقین پیدا کنند که تاریخ مکرر در حال تکرار است
✳️متن و تصاویر را در «الف دزفول» ببینید!👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-380.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
madar.mp3
24.48M
🎁 هدیه ویژه «الف دزفول» به مناسبت هفته ی دفاع مقدس
📀 دانلود کنید:
🌷 شعر «مارِ شهید » با گویش دزفولی
🎤 انتشار برای اولین بار
💐 تقدیم به محضر تمامی مادران شهدای جاویدالاثر
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🔴فضای مجازی برای نشر ارزشهای دفاع مقدس بهکار گرفته شود
🔶به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول، رسانهها در دوران 8 سال دفاع مقدس رکن اصلی محسوب میشدند و همراه رزمندگان در جای جای جبهه به رسالت خطیر خود میپرداختند. حال با گذشت زمان دیگر از آن رسالت رسانه خبری نیست. رسانههای که وظیفه آنها آگاهیبخشی به افکار عمومی است دیگر صدای خانوادههای شهدا و بازنویسی خاطرات رزمندگان در فهرست اخبار آنها جایگاهی ندارد.
🔹تسنیم: لطفا خودتان را برایمان معرفی کنید؟
🔸 *پرموز: مسعود پرموز متولد سال 51 در دزفول هستم. فارغالتحصیل کارشناسی ارشد علوم ارتباطات اجتماعی. در حال حاضر گوینده رادیو دزفول و مدیر روابط عمومی شرکت بهره برداری از شبکه های آبیاری شمال خوزستان.*
🔻مشروح کامل مصاحبه درخبرگزاری تسنیم🔻
🌐 https://www.tasnimnews.com/fa/news/1397/07/06/1836876/
@alefdezful
با سلام
🎤مصاحبه خبرگزاری تسنیم با علی موجودی
🔴 جنگ کجایش نعمت است؟!
🌷 آیا سبک زندگی شهدا با دغدغه های روزگار ما سنخیتی دارد؟
⁉ چه لزومی دارد ما خاطرات 30سال گذشته را در حال حاضر بازیابی کنیم؟
💐 در الف دزفول به چه موضوعاتی پرداخته میشود ؟
🌴مفاهیم دفاع مقدس چه جذابیتی دارد که با وجود گذشت چند دهه هنوز هم شما آن را یک نسخه فرهنگی موفق میدانید و ترویج میکنید؟
💻در انتقال مفاهیم دفاع مقدس به نسل بعدی چقدر موفق بودیم؟
🔆. و ....
⏰ مشروح کامل مصاحبه در خبرگزاری تسنیم ⬇
🌐https://www.tasnimnews.com/fa/news/1397/07/07/1839402/
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌷و تو استوار ایستادی🌷
✍🏻 به مناسبت اربعین عروج پدر شهید مدافع حرم، عارف کاید خورده
🌴انگار خمیرمایه ی وجودی تو را با همین آرامش و متانت و شکیبایی سرشته اند ای مرد و صبوری را باید از تو آموخت چرا که صبر مُجسمی و مگر می شود صبورانه زیست و صبوری تکثیر نکرد؟
💐 تو چقدر خوشحال بودی از اینکه عارف روز به روز بیشتر غلامعلی می شود و البته این را هم می دانستی که اگر عارف، غلامعلی شود، ممکن است عاقبتش هم همرنگ تقدیر غلامعلی رقم بخورد.
❌سخت است. به زبان هم سخت است، به قصه و رمان هم اگر باشد سخت است، اما این روایتی که گفتم، روایت تو و خانواده ات، حقیقتی است که اگر صبرش را خداوند دودستی تقدیم آنان که مانده اند ، نکند، کسی در زیر بار مصائب متعددش جان سالم به در نخواهد برد.
✳️متن کامل را در «الف دزفول» ببینید!👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-381.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🔴 *غربت یادمان ۲ شهید گمنام دزفول؛ ارزشها قربانی کوتاهی مسئولان*
🔶به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول، یادمانهای شهدا در هر شهر نقش یادآوری، پاسداشت و استمرار بخشی از تاریخ پر افتخار مردم ایران را دارند که به صورت پاتوقی برای مردم و جوانان آن شهر درآمده که دلها را روانه یاد شهدا میکند. یادمانهای شهدا تداعیکننده خاطرات ارزشهای مقاومت، ایثار و شهادت در جامعه اسلامی ایران و مکانی برای تجدید میثاق با شهدا، الگوسازی برای نسل جوان و تجلی جایگاه رفیع جهاد و شهادت است.
🔻مشروح گزارش در خبرگزاری تسنیم🔻
🌐 https://www.tasnimnews.com/fa/news/1397/07/15/1845162/
این تصویر را به برخی نمایندگان مردم (شما بخوانید نمایندگان آمریکایی) و مسئولین (شما بخوانید بیخیالان) نشان دهید.
هر چند که بعید میدانم بفهمند و کَکِشان بگزد.
این روزها چقدر این آیه در دنیای اطرافمان مصداق دارد که ( أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ) کاش بگونه ای عمل کنیم که مصداق این آیه نباشیم
#الف_دزفول
@alefdezful