✍🏻پس از بازنشر خاطرات هنرمند و خبرنگار شهید سید مهدی غفاری ، به مناسبت روز خبرنگار، دو روایت شنیدنی از زمانه و زندگی این سید دوست داشتنی به دستم رسید که تصمیم گرفتم به قلم راویان برای مخاطبان عزیز منتشر کنم.
🎁این خاطرات برای اولین بار ، روایت می شود
✳️ آن سیلی و آن سکوت
🌹با عصبانیت تمام سراغ آمهدی آمد و کشیده ی محکمی بصورت نازنین این سید خدا نواخت که هنوز که هنوز است بعد از بیش از چهل سال که از آن روز می آید دلم از غصه و مظلومیت سید مهدی بدرد می آید. آمهدی بعد از خوردن آن سیلی سرش را پایین انداخت و هیچ چیز به آن پیرمرد خادم مسجد نگفت.
🌷فقط هنگام شهادت پسر کوچکترش در اثر اصابت توپ، آن هم بخاطر مظلومیت آن بچه نوجوان گریه می کرد. وقتی بر بالای جنازه آمهدی رسید، آرام صورت نورانیش را بوسید و کنار گوشش گفت: سلام مرا به حضرت زهرا برسان!
🌷مشروح خاطرات را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/owlm
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷با معرفت ها و غیرتی ها ، تا این مرحله از استواری را ایستادند و بقیه راه را به ما سپردند.
⁉️آیا راهشان را رفتیم ؟!
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 #روایت_عروج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
4️⃣🌷 قسمت چهارم : مثل روضه ی عباس
بنده خدا دست نداشت که روبروی صورتش بگیرد و از خود محافظت کند. تند و تند فقط سرش را به چپ و راست می چرخاند.می دویدم و فریاد می زدم:«نزن! نزن نامرد!»
صدای یا حسین(ع) و یا اباالفضل(ع) آن جانباز مظلوم را در آن هیاهو به وضوح می شنیدم و چند متری بیشتر با او فاصله نداشتم. من تمام توانم را ریخته بودم در پاهایم برای دویدن و آن پلیس سعودی، ناجوانمردانه تمام قدرتش را ریخت توی بازوهایش و باتوم را روی صورت جانباز پایین آورد. چشمانم را بستم که آن صحنه ی آخر را نبینم و بالاخره رسیدم اما چه رسیدنی. از روی ویلچر افتاده بود روی زمین و دیگر سر و صورتی مشخص نبود. خون از همه جای سر و صورتش فواره می زد و آرام فقط زیر لب یا حسین(ع) و یازهرا(س) می گفت. کنارش زانو زدم و شانه هایش را تکان دادم. فقط لبهایش به ذکر تکان می خورد و عکس العمل دیگری از خود نشان نمی داد. کمی آنطرف تر پلیس سعودی در حال فرار کردن از معرکه بود. دوباره نگاهم را دوختم به صورت متلاشی شده ی آن برادر جانباز. کاری از دستم ساخته نبود و چند ثانیه ای هم بیشتر طول نکشید که چند نفس بریده بریده کشید و از نفس افتاد.
اینجا بود که قلبم جریحه دار شد. یاد روضه ی اباالفضل العباس(ع) افتادم. آن لحظه ای که بی دست از اسب به زمین افتاد و من انگار در آن قیامت پیش رویم، آن روضه را به چشم دیدم. بلند شدم و با گریه فریاد زدم: «یا اباالفضل!»
دیگر حال خودم را نفهمیدم. هر طرف را نگاه می کردم ، خون بود و شهید و مجروح. ناگهان یاد حرف دیشب بادروج افتادم که گفت: «حاجی! آماده شهادت باش. فردا شهید می شویم »
یاد بادروج افتادم. باید می فهمیدم او کجاست و چکار می کند. از چند نفری که حال و روزشان بهتر از من نبود سراغ او را گرفتم. همه اظهار بی خبری کردند تا اینکه یکی از دوستان همینطور که به سمت من می دوید فریاد زد: «بادروج! بادروج! بادروج رو روی پُل حُجون محاصره کردن!»
تا پل حجون فاصله ای نداشتم. دویدم به سمت پل. رشته ی محبت بین من و بادروج، رشته ی محکمی بود. از صمیم قلب دوستش داشتم. باید هر طور که بود خودم را به او می رساندم.
به ورودی پل رسیدم و سرعتم را بیشتر کردم که از دور چشمم افتاد به بادروج. حدود صدوپنجاه متری با او فاصله داشتم. یک میله ی دومتری دستش گرفته بود و با نیروهای سعودی می جنگید. زوربازوی خوبی داشت و پهلوانی بی نظیر بود.
تعداد زیادی از پلیس ها عین کفتار دوره اش کرده بودند، اما توان از پا در آوردنش را نداشتند. میله را که دور سرش می چرخاند، عقب می رفتند و دوباره بر می گشتند. با میله و چوب و باتوم و هرچه دستشان می رسید به دست و بازو و پاهای بادروج می زدند، اما از پا نمی افتاد و می جنگید. قوی تر از این حرف ها بود و بیدی نبود که با این بادها بلرزد. هم می زد و هم می خورد.
دور و برم را نگاه کردم. هیچ سلاحی دم دستم نبود. حتی یک چوب ساده. باید راهی پیدا می کردم که کمکش کنم و از محاصره ی آن کفتارها رهایش می کردم.
چاره ای نبود. دست خالی شروع کردم به دویدن. حالا دیگر بیست متری با او فاصله داشتم که یک لحظه چشمش به من افتاد. همانطور که با آن نامردها می جنگید رو به من فریاد زد: «وِرگَرد حجی... مَبیو...! [i]»
[i]حاجی برگرد... نیا این طرف...
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐https://alefdezful.com/562
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 اختصاصی الف دزفول
🌴🎁 پست فوق ویژه الف دزفول
🔴 معرفی یکی از مظلوم ترین دختران شهید دزفول و یا شاید هم «مظلوم ترین» دختر شهید دزفولی
✍🏻 روایت این دختر شهید دزفولی ، سنگ را هم به گریه می اندازد
❤️ دختر شهیدی که پس از 43 سال غربت برای اولین بار معرفی خواهد شد .
🔅دختر شهیدی که هیچ گاه در لیست شهدا قرار نگرفت و در نهایت مظلومیت نامش در آمار شهدای دزفول و کشور نیامد.
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🏴انا لله و انا الیه راجعون
🌷 دلاورمرد جانبازی دیگر از خطه قهرمان پرور دزفول به همرزمان شهیدش پیوست.
🌴 «*حاج ناصر اسدمسجدی*»رزمنده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس و از ارکان مهم و بی بدیل جلسات قرائت قرآن و از اساتید و مربیان تربیتی مساجد شهرستان دزفول صبح امروز دارفانی را وداع گفت و آسمانی شد.
⚫️ الف دزفول عروج ملکوتی این جانباز سرافراز را محضر مبارک حضرت ولیعصر(عج) ، مردم شهیدپرور دزفول ، عزیزان مسجد نجفیه شهرستان دزفول و خانواده محترم ایشان تسلیت عرض می نماید و از درگاه ایزدمنان علو درجات و همنشینی با شهدا و صلحا را برای این قهرمان آسمانی آرزومند است.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⚫️🌴🌷 اطلاعيه مراسم تشییع و ترحیم جانباز سرافراز آسمانی حاج ناصر اسدمسجدی
🔷 مراسم تشییع:
🕰جمعه 20 مردادماه 1402 ساعت 17:30
🕌 گلزار بهشت علی
🔷 مراسم ترحیم:
🕰جمعه 20 مردادماه 1402 ساعت 21 تا 22:30
🕌 حسینیه ثارالله شهرستان دزفول
و
🕰شنبه 21 مردادماه 1402 بعد از نماز مغرب و عشا
🕌 مسجد نجفیه دزفول
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🏴انا لله و انا الیه راجعون
🌴 «*حاج ناصر اسدمسجدی*»رزمنده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس و از ارکان مهم و بی بدیل جلسات قرائت قرآن و از اساتید و مربیان تربیتی مساجد شهرستان دزفول صبح امروز دارفانی را وداع گفت و آسمانی شد.
🎁 آلبوم تصاویر و قطعه فیلم هایی از حضور این جانباز آسمانی در میادین دفاع مقدس را در الف دزفول مشاهده بفرمایید.
🌎 https://alefdezful.com/pg75
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷7️⃣قسمت هفتم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
در چنین حال و روزی بودیم که خداوند امتحانمان را سخت تر کرد و اتفاق دیگری افتاد ...
علاقه ی زیادی داشت که دوباره صاحب فرزند شویم. می گفت: «من پدری نکردم! بچه بزرگ نکردم! دوست دارم برا بچه م لالایی بخونم! کنارش باشم! دوست دارم قد کشیدن و بزرگ شدن بچه م رو ببینم!» راست می گفت. روزگاری که باید همبازی شیطنت های رضا و علی می شد، روزهایی را که باید دست محبت روی سرشان می کشید، بغلشان می کرد، دستشان را می گرفت و می برد گردش و با دیدن خنده هایشان، ذوق می کرد، نبود. نبود که ببیند. در کنجی از زندان های عراق حسرت دیدن بچه هایش به دلش مانده بود. بخشی زیبایی از احساس خوش پدر بودن را از کتاب زندگی اش جدا کرده بودند و همین دل آزرده اش کرده بود.
بالاخره به لطف خدا، آرزویش تحقق یافت و خداوند در سال 1370 سومین هدیه اش را به نام «محمدعلی» به ما عطا کرد، اما متأسفانه محمدعلی دچار معلولیت ذهنی بود. وقتی موضوع معلولیت محمدعلی را فهمیدیم، خیلی ناراحت شدیم. خودش را سرزنش می کرد و می گفت:« این اتفاق همه اش بخاطر بیماری های منه!»
بزرگ کردن و مراقبت از محمدعلی در کنار تمامی شرایط سخت و حساس خودش با آن همه درد و جراحت و بیماری، کار ساده ای نبود؛ اما خدا می داند که یک لحظه شکر خدا از زبانش نیفتاد و حتی یک بار گله و شکایت به خدا نکرد. راضی بود به رضای حق و تسلیم بود در مقابل خواسته ی معبود. محمدعلی را مثل رضا و علی دوست داشت. اگر بگویم عشق و علاقه اش به او بیشتر از رضا و علی بود، اما کمتر نبود و هر چه در توان داشت، محبت به پایش می ریخت. همیشه می گفت:«هر عزتی که خدا بهم داده بخاطر این پسره! هر لطفی خدا بهمون می کنه به خاطر محمدعلیه! محمدعلی مایه ی خیر و برکت این خونه است!»
و حالا دیگر زندگی، جلوه و رنگ و بوی جدیدی به خود گرفته بود. همه دور هم بودیم و با وجود تمام سختی ها و مشکلات، شکرگزار. سعی من و بابای خانه این بود که صفا و صمیمیت و محبت را روز به روز بیشتر کنیم تا مشکلات کمتر به چشم بچه ها بیاید و این کنار هم بودن چقدر شیرین بود. من، غلامحسین، علی، رضا و محمدعلی.
**********
مشتاق بودیم که از خاطرات روزهای اسارتش بشنویم و برایمان تعریف کند که در این ده ساله چه بر او و دوستانش گذشته است، اما از روزهای اسارت خیلی کم حرف می زد.
هم می خواست ما ناراحت نشویم و هم اینکه دوست داشت سکوت کند و دردهایی را که کشیده است، مخلصانه با خدا معامله کند. مدام می گفت: « من میخوام این زخم ها رو با خودم ببرم اون دنیا! شکنجه هایی که به من دادن نیازشون دارم! نمیخوام تو این دنیا بمونن! من اون روزی که بهت گفتم ساکم رو ببند با خدا معامله کردم!» و با این استدلال ها کمتر حرف می زد. اما گاهی می نشستم و از زیر زبانش برگ هایی از دفتر چندهزار برگ سرگذشتی را که بر او رفته بود، بیرون می کشیدم.
می گفت: «چهل نفرمان را تپانده بودند توی یک اتاق کوچک. بدنهایمان پر از زخم و زخمهایمان هم پر از عفونت. اگر سهمیه بخور و نمیر غذایمان را نمی دادند، اما سهمیه کتک خوردنمان با آن همه زخم و عفونت به راه بود که بالاخره خدا خواست و بعد از مدت ها، صلیبی ها پیدایمان کردند. بعد از آن هم به خاطر همین اتفاق کتک ویژه ای خوردیم! »
می گفت: «نمی دانم چه تقدیری بود که بدترین زندانها سهم من می شد. زمستان ها در موصل بودم و تابستان ها هم در گرم ترین اردوگاه های عراق. زیر بارش شعله های خورشید، مرا می انداختند داخل یک بشکه ی بزرگ آهنی و آنقدر با آهن و چوب به دیواره ی آن ضربه می زدند تا خودشان عرق ریزان و بی حال گوشه ای می افتادند و این وسط سر من بود که انگار منفجر می شد با هر ضربه! »
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5253
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
18.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎁 آی شهدای شهرم! امروز مهمان دارید. حاج ناصر هم آمد آن طرف . هوای او را که قطعا دارید. قدری هوای این طرفی ها را داشته باشید که حالمان بدون او خوب نیست.
🌎 https://alefdezful.com/pg75
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc