فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁 آی شهدای شهرم! امروز مهمان دارید. حاج ناصر هم آمد آن طرف . هوای او را که قطعا دارید. قدری هوای این طرفی ها را داشته باشید که حالمان بدون او خوب نیست.
🌎 https://alefdezful.com/pg75
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از روایتگران شهدا
27.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
✍روایتی از زندگی شهید
عبد الحسین خبری
#قسمت_اول
#شهید_عبدالحسین_خبری
#آسمان_خبری_دارد
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🌴#روایت_عروج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
5️⃣🌷 قسمت پنجم: مالک اشتر
مانده بودم در دوراهی رفتن و ماندن. لحظات سختی بود. با آن همه نیروهای پلیسی که دوره اش کرده بودند، رفتن بی فایده بود. کاری از دستِ من که حتی تکه چوبی هم نداشتم بر نمی آمد. اما ماندن از رفتن سخت تر بود. اینکه بمانم و ببینم که عین کفتار قصد جانش را کرده اند، ساده نبود.
هیچ چاره ای نداشتم. چشمم مدام روی آسفالت دنبال میله ای، چوبی، چیزی می گشت که بشود به عنوان سلاح ازآن استفاده کرد. نگاهی به بادروج که مالک اشتروار می جنگید و نگاهی به زمین دنبال دست آویزی که بشود با آن کاری کرد.
دوباره چند قدمی به سمت او برداشتم که باز هم فریاد زد:«نیا حاجی! گفتم نیا! برگرد!» حال و روز من قابل گفتن نبود. اینکه صمیمی ترین دوستت را گرفتار چنگال گرگ ها ببینی و کاری از دستت برنیاید، ساده نبود. عین مارگزیده ها به خودم می پیچیدم تا راهی پیدا کنم.
سعودی ها در برابر پهلوانی بادروج کم آورده بودند. هر چند لحظه یک بار یکی از نیروهای سعودی با ضربه ی میله ی بادروج روی زمین می افتاد و از درد به خودش می پیچید و فریادش می رفت آسمان. چند نفر دیگر را صدا کردند و آنها هم به نفرات قبلی اضافه شدند. حالا دیگر دیدن او از بین آن همه کفتار دور و برش سخت و سخت تر شده بود.
یک نفر از نیروهای آل سعود که معلوم بود فرمانده آنهاست، مردی سیاه پوست و قوی هیکل بود. قد و قواره اش به دو متر می رسید. با اندکی فاصله از سایر نیروهایش داشت منظره ی مبارزه ی بادروج را تماشا می کرد. وقتی خِفّت نیروهایش را در مبارزه با آن شیرمرد پهلوان دید، نیروهایش را صدا کرد و به عربی چیزی گفت. در کمتر از چند ثانیه نیروهایش کنار رفتند و خودش چشم در چشم بادروج ماند. ناگهان اسلحه کمری اش را بیرون آرود و بلافاصله شلیک کرد.
مات و متحیر مانده بودم. عین برق گرفته ها. خشک و بی حرکت. فقط چشمم به بادروج بود که آرام زانوهایش خم شد و افتاد روی زمین.
به گمانم تیر به پایش خورد. افتادنش همان و حمله ی کفتارهای گرسنه همان. شاید اینجای ماجرا را تا قیام قیامت هم نتوان گفت. اما سربسته بگویم! کدام نخل است که بیفتد و کودکانی که در حسرت بالا رفتن از آن بوده اند، دوره اش نکنند و شاخ و برگ هایش را به لجاجت نشکنند. من از آن فاصله فقط چوب و میله و باتوم می دیدم که بالا می رود و پایین می آید. فریادم به گریه بلند شد. تمام ماجرا فقط در چند ثانیه رخ داد. از آن دور کردن ها و شلیک و بعد هم ...
یاد روضه ی امام حسین(ع) در گودال افتاده بودم که همیشه روضه خوان اینگونه می خواند:«شمشیرزن با شمشیر، نیزه دار با نیزه و ما بقی با سنگ و چوب ... صلی الله علیک یا اباعبدالله»
تمام صحنه ها را به چشم دیدم و گریستم و کاری از دستم ساخته نبود. داشتم از درون منفجر می شدم. گاهی خودم را شماتت می کردم که چرا جلو نرفتم و گاهی با خودم می گفتم که اگر می رفتم جز کشته شدنم اتفاقی نمی افتاد. اما حالا که مانده بودم باید کاری می کردم.
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐https://alefdezful.com/562
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🎁 اختصاصی الف دزفول
🌴🎁 پست فوق ویژه الف دزفول
🔴 معرفی یکی از مظلوم ترین دختران شهید دزفول و یا شاید هم «مظلوم ترین» دختر شهید دزفولی
✍🏻 روایت این دختر شهید دزفولی ، سنگ را هم به گریه می اندازد
❤️ دختر شهیدی که پس از 43 سال غربت برای اولین بار معرفی خواهد شد .
🔅دختر شهیدی که هیچ گاه در لیست شهدا قرار نگرفت و در نهایت مظلومیت نامش در آمار شهدای دزفول و کشور نیامد.
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⚫️ این روند خسران محض است
✍🏻 تلخی فراق حاج ناصر اسدمسجدی از منظری دیگر
🌴 حاج ناصر یک کوه از خاطرات شهدا ، یک کوه از خاطرات مفید روزهای رزم و پیکار ، یک کوه از تجربیات و ابتکارات جلسه داری و جریان سازی و کارهای تربیتی در جلسات قرآن و . . . را با خود برد و رفت. خاطراتی که دیگر هیچ راهی برای رسیدن به آن نیست.
🔴 این اتفاق خواهی ، نخواهی و دیر یا زود برای همه ی یادگارهای دفاع مقدس و پدران و مادران شهدا و خواهران و برادرانشان رخ میدهد و ما مثل برگ خزان داریم یکی یکی این گوهرهای ناب را از دست می دهیم، بدون اینکه خاطرات این عزیزان را از سالهای حماسه و ایثار به ثبت رسانده باشیم.
✅در دزفول اوضاع بحرانی است. خوب است آقایان مسئول و مدیران فرهنگی بدانند ما در بهترین حالت «یک درصد» از شهدای دزفول را توانسته ایم در قالب کتاب به مردم معرفی کنیم و حوالی «یک دهم درصد» از رزمندگان ، جانبازان، آزادگان و ایثارگران دزفول خاطرات شفاهی خود را به کتاب تبدیل کرده اند.
⚠️خوب است آقایان بدانند ، شهری با لقب سنگین پایتخت مقاومت ایران ، تا کنون حتی نتوانسته است یک کتاب را به تقریظ رهبری برساند در حالی که بسیاری از شهرها که ارتباط چندانی با دوران دفاع مقدس نداشته اند، چندین کتاب را به تقریظ رهبر انقلاب رسانده است.
✍🏻متن کامل را در الف دزفول مرور کنید:
🌎 https://alefdezful.com/l8ta
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از روایتگران شهدا
40.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
✍روایتی از زندگی شهید
عبد الحسین خبری
#قسمت_دوم
#شهید_عبدالحسین_خبری
#آسمان_خبری_دارد
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷8️⃣قسمت هشتم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
از آزمایشاتی می گفت که روی آنان انجام می دادند. می گفت: «شده بودیم موش آزمایشگاهی شان! هر روز با سرنگ هایی به جانمان می افتادند و آزمایش پشت آزمایش! پوستمان تکه تکه کنده می شد و به حال و روزی افتاده بودیم که خدا نصیب کسی نکند! بر اثر آن آزمایشاتی که نمی دانم چه بود، موهایم روز به روز بیشتر می ریخت و حالم روز به روز بدتر می شد.»
او می گفت و من بغض می کردم. تحمل چنین شکنجه هایی از حد تصور آدم هم خارج بود. مانده بودم که با آن بدن بیمار و نحیف چگونه تاب آورده بود. خودش حرف نمی زد. باید پاپیچش می شدیم تا هر بار، جلوه ای از آن روزهای سخت را بیان کند.
یک روز که بچه ها خیلی اصرار کردند، آهی کشید و اینچنین روایت کرد:
«کمترین شکنجه ای که دیدیم ریختن آب جوش بر روی زخم های عفونت کرده مان بود و بعد هم با کابل می افتادند به جانمان! آنقدر می زدند تا خسته می شدند!. دیگر بماند آن روزهایی که پودر رختشویی توی غذایمان می ریختند و درب آسایشگاه را قفل می کردند. مسموم شدن بچه ها در مکانی که هیچ امکان بهداشتی وجود نداشت، شکنجه ی روحی سنگینی بود! اما بچه ها غیرتمندانه در مقابلشان می ایستادند و تحمل می کردند و با صبوری هایشان آنان را به زانو در می آوردند.
قصه ی اسارت سه زن را هم برای بچه ها روایت کرد که : « سه تا از خواهرانمان در اردوگاه ما در یک سلول زندانی بودند. بچه ها مثل عقاب مراقب بودند که عراقی ها به این عزیزان دست درازی نکنند و هتک حرمتی صورت نگیرد. یک روز که یکی از سربازان عراقی در حالت مستی به سمت سلول آنان رفته بود، به محض بلند شدن صدای خواهران، بچه ها چنان قیامتی در اردوگاه به پا کردند که از آن روز به بعد عراقی ها حتی جرأت نداشتند غذایشان را درب سلول ببرند. ظرف غذا را با فاصله می گذاشتند و خواهرها خودشان می آمدند و برمی داشتند. بچه های ما در اسارت هم چنین غیرتی از خود نشان می دادند که معلوم نبود ما اسیر آنانیم یا آنها اسیر ما؟!»
گاهی هم از محرم های اسارت می گفت. از پاییدن نگهبانان عراقی با یک تکه آینه و عزاداری ها و سینه زنی ها و روضه هایی که باید با طنینی آرام انجام می دادند تا در پس آن کتک کاری و شکنجه نباشد.
یک بار هم از شکنجه ی دردناک و عجیب و غریب دیگری برایمان پرده برداشت وگفت: «اوایل اسارت، به خاطر شرایط محل نگهداریمان ، ریشمان را حدود یک سال نزده بودیم و ریش های بچه ها بلند شده بود. اصلاً حمام نداشتیم! چیزی به عنوان نظافت و بهداشت وجود نداشت! حالا همین قیافه ها بهترین دلیل برای شکنجه ای دردناک بود. می گفتند شما روحانی هستید. شما پاسداران خمینی هستید. ریشمان را می گرفتند و با ریش روی زمین می کشاندند.» لحظه های سخت و نفس گیر و دردناکی بود که به وصف نمی آید. فکرش هم بدن آدم را به مور مور می اندازد!
گاهی از رادیویی می گفت که از عراقی ها به قول خودش کف رفته بودند. می گفت:«اگر می گرفتنمون جز اعدام سرنوشتی نداشتیم! اما به داشتنش می ارزید. خبرهای ایران را می گرفتیم و هر بار که خبر پیروزی بچه ها در عملیاتی را می شنیدیم از خوشحالی خوابمان نمی گرفت ، اما هنوز صبح نشده، تلافی این پیروزی بچه ها را با کابل و چوب و میلگرد و شلنگ های قطور سر ما در می آوردند.
آدم تو داری بود. در همان معدود خاطراتی هم که می گفت بیشتر از رفقایش می گفت تا خودش. برخی روایات را باید از زبان رفقای آزاده اش می شنیدم. خودش که اصلاً این چنین مواردی را به زبان نمی آورد.
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5253
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁موتورسیکلت
✍🏻 روایتی تامل برانگیز و تکان دهنده از سردار شهید محمدرضا آل عبدی
🌹 این روایت را یک دقیقه بخوانید و یک عمر تفکر کنید
✅ این روایت کوتاه را بدهید همه مدیران و مسئولینی که ادعای خدمت به خلق الله دارند بخوانند، ببینند چند درصد شبیه محمدرضا هستند.
⚫️ درد امروز ما این است که امثال محمدرضا دیگر یا پیدا نمی شود و یا کمتر پیدا می شود.
🌷مشروح خاطره را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/089z
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
مراسم گرامیداشت سالروز ورود آزادگان
"" خاکریز پنهان ""
🟢 با سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین پناهیان
همراه با شعر خوانی و خاطره گویی
🕘زمان: سه شنبه ۲۴ مرداد راس ساعت۲۱
🕌مکان: آستانه متبرکه حضرت سبزقبا(ع)
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴#روایت_عروج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
6️⃣🌷 قسمت ششم : پرواز
کفتارها عقب آمدند و من فقط پیکری می دیدم که سرتا پای لباس هایش از خون رنگین شده بود. تکان نمی خورد. چند نفرشان آرام آرام دوباره جلو رفتند. انگار از بدن بی جان او هم می ترسیدند. از آن فاصله ی نچندان دور دیدم که پیکر بادروج را روی زمین کشان کشان بردند سمت یک کمپرسی. به سختی از روی زمین بلندش کردند و انداختند عقب ماشین. انگشت هایش را از لای در بیرون گذاشتند و آن درب بزرگ آهنی را بشدت بستند. (بعدها که پیکر پاکش را دیدم ، انگشت هایش خرد شده بود) کمپرسی حرکت کرد و بادروج را بردند.
و من تنها کسی بودم که تمام این صحنه ها را لحظه به لحظه دیدم، اما نتوانستم برای آن مالک اشتر خمینی کاری کنم. به هم ریختم. به شدت هم به هم ریختم. دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. یاد حرف های دیشبش ، حالاتش ، رفتارش ، خنده هایش و وصیت هایش، آتش درونم را بیشتر شعله ور می کرد.
یادآن سیاه بدقواره. آن نامردی که بادروج با گلوله اش از پای درآمد، عذابم می داد. یان آن کفتارهای بی مروت. یاد ثانیه های مبارزه و شهادت بادروج همه و همه عین فیلم از جلو چشمانم می گذشت. باید کاری می کردم. با سرعت شروع کردم به دویدن به سمت وردی پل و زیر لب اَشهدم را هم خواندم. بادروج دیشب گفته بود که فردا شهید می شویم. باید کاری می کردم. باید کاری می کردم که برای محمد پسرش حرفی برای گفتن داشته باشم.
دیگر فکر جان خودم نبودم. باید انتقام می گرفتم. انتقام بادروج را؛ انتقام آن جانباز بی دست را که مظلومانه شهید کردند و انتقام ان همه شهیدی را که گوشه و کنار خیابان ها افتاده بودند.
قیافه کریه آن سیاه دومتری که بادروج را با تیر زد، جلو چشمم بود. انگار فقط او را می دیدم و آن اسلحه را و تصویر آن شلیک را که پیش چشمانم رفیقم را از من گرفت.
مدام زیر لبم می گفتم که باید حقش را کف دستش بگذارم. باید انتقام خون به ناحق ریخته ی بادروج را از او بگیرم؛اما دست خالی نمی شد. باید اسلحه ای پیدا می کردم. باتومی ، میله ای ، چیزی... . در همین افکار بودم که یک لحظه چشمم افتاد به یکی از نیروهایشان. چفیه قرمزی روی سرش بسته بود و باتوم به دست دنبال مظلومی دیگرمی گشت. باتومش چشمم را گرفت.
حواسش به من نبود. آرام آرام از پشت سر به او نزدیک شدم. شهادتین را مکرر زیر لب می خواندم و قدم بر می داشتم و نزدیک و نزدیک تر می شدم. دوره انواع نبردهای تن به تن را دیده بودم. دیگر فقط به اندازه ی دو قدم با او فاصله داشتم که ناگهان فریاد زدم: « الله اکبر» و به سویش دویدم. فرصت برگشتن و نگاه کردن هم به او ندادم. خم شدم و زدم زیر پاهایش. تا بخواهد به خودش بیاید، بلندش کردم و با سر کوبیدمش روی زمین.
گیج و منگ پهن شد روی آسفالت و تا بخواهد به خودش بیاید، باتومش را برداشتم و با تمام قُوایم بالا بردم با الله اکبری دیگر محکم کوبیدم توی بازویش.
نعره اش بلند شد و خون از بازویش فواره زد. تعجب کردم. آخر من که با چوب زده بودم. باتوم که چنین زخمی ایجاد نمی کرد. نگاهم را از بازوی آن نامرد گرفتم و به سر باتوم نگاه کردم. دو میخ آهنی بلند خودنمایی می کرد.
ناگهان یاد همان جانباز بی دستی افتادم که با همین باتوم ها زدند توی صورتش. تصور اینکه چه بلایی سر آن جانباز مظلوم آمده بود، حالم را دگرگون تر کرد. اما حالا اسلحه داشتم. اسلحه ای که برایم حکم یک مسلسل را داشت. دوباره چهره ی آن سیاه دومتری پیش رویم شکل گرفت. تصویر شهادت بادروج و شلیک آن نامرد لحظه ای رهایم نمی کرد. باید انتقام می گرفتم.
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐https://alefdezful.com/563
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 اختصاصی الف دزفول
🌴🎁 پست ویژه الف دزفول
📸 روایت شهیدی که پدرش عکاس بود
1️⃣✍🏻 اولین پست بدون متن و تمام تصویری الف دزفول
🔅یک پست کاملاً متفاوت ، خاص و تکان دهنده
⌛️ به زودی در الف دزفول
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹 *حالا می بینی سیاهپوشان خط را می شکند یا صحرابِدَر!*
✍🏻روایت یک کُری خوانی متفاوت بین بچه های محله سیاهپوشان و صحرابِدَر
✳️ کل کَل بین من و نبی دوباره شروع شد. تقصیر خودش بود. باز هم خودش شروع کرد: «امشب صحرابِدَر خط را می شکند . . . »
گفتم: «عمراً سیاهپوشان بگذارد صحرابِدَری ها خط را بشکنند . . . »
🌊 تلاطم های آب، وحشی تر از همیشه بالا و پایینمان می کرد. طوفان شده بود. امواج مثل دیوارهای بلندی بر سرمان خراب می شدند. فین می زدیم و جلو می رفتیم.
🌹جلوتر رفتم. حالا فقط چند قدم با او فاصله داشتم. ناگهان برقِ آبی دسته ی چاقویی که روی لباسش بود، چشمم را گرفت. همان چاقویی که نبی عصر امروز روی لباسش بسته بود. زانوهایم سست شد. دلم تیر کشید. انگار یکی از گلوله های رسام دشمن قلبم را سوراخ کرده بود، که ای کاش سوراخ کرده بود و این صحنه را نمی دیدم.
🌷 این خاطره کم نظیر را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/1125
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷9️⃣قسمت نهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آدم تو داری بود. در همان معدود خاطراتی هم که می گفت بیشتر از رفقایش می گفت تا خودش. برخی روایات را باید از زبان رفقای آزاده اش می شنیدم. خودش که اصلاً این چنین مواردی را به زبان نمی آورد.
اینکه «حاج آقا ابوترابی» بارها به او گفته بود که بیاید و امام جماعت شود. آنقدر آقای ابوترابی به او ارادت داشت که حاضر بود پشت سرش نماز بخواند. می گفتند:«آنقدر خوش رفتار و پدرانه رفتار می کرد که حتی برخی سربازهای عراقی هم جذب اخلاق و رفتارش شده بودند و آقای ابوترابی گاهی به ایشان می گفت: خورشیدی! مدیر و مدبر خوبی هستی! سیاست خوبی داری!»
می گفتند:« حافظ قرآن شده بود و معلم قرآن. هر روز به بچه ها آموزش قرآن می داد و معلم مهربان و صبوری بود برای اسرایی که در غربت، چشمهایشان به آن چهاردیواری سیمانی سفید شده بود! »
از ماه های رمضان و جیره بندی غذا می گفتند. از فشارهایی که به اسرا وارد می کردند که روزه نگیرند، اما در مقابل اراده ی بچه ها عاقبت کم می آوردند. از نان خشک هایی که باید موقع افطار می زدند توی آب تا نرم شود و بخورند و اینکه خورشیدی از همان نان خشک هم می گذشت و می داد به بچه هایی که اشتهای بیشتری داشتند و جیره ی غذایی کفافشان را نمی داد.
می گفتند:«با نوجوانانی که سن و سالی نداشتند، ارتباط می گرفت و چنان روی مسائل اعتقادی و دینی شان تأثیر می گذاشت که خدای نکرده در شدت سختی ها و شکنجه ها کم نیاورند و آب به آسیاب دشمن نریزند و در این کارِ تربیتی مهم، در آسایشگاه ها، در کنار آقای ابوترابی سهم بسزایی داشت و زمانی که به کوچکترین بهانه ای یکی از این نوجوانان را برای تنبیه و شکنجه از آسایشگاه بیرون می بردند، او بلند می شد و کار را گردن می گرفت و بجایشان شکنجه می شد!»
وقتی چنین خاطراتی را از زبان خودش و رفقای آزاده اش می شنیدم، تازه می توانستم دلیل این همه پیرشدن و تکیدگی و شکستگی اش را بفهمم. دلیل آن همه درد و عذاب و زخمی را که با خود آورده بود و هر بار یکی از زخم هایش سرباز می کرد و دردسر جدیدی برایش به وجود می آورد. مثل زخم دردناکی که بیخ گوشش بود و می گفت با لوله ی تفنگ عراقی ها به این روز درآمده است. زخم عجیبی که گاهی از گوشش به نقاط دیگری از بدنش سرایت می کرد و مکافات می شد، تا برای مدتی دست از سرش بردارد. او عذاب می کشید و خم به ابرو نمی آورد و شکوه نمی کرد و همین سکوت زجرآورش بیشتر قلب مرا ریش می کرد.
روزگارمان به همین منوال می گذشت و روز به روز حال و روزش بیشتر به هم می ریخت. هر بار یکی از زخم ها و دردها خودش را نشان می داد و قصه ی خورشید لحظه به لحظه دردناک و دردناک تر می شد.
گاهی لابلای دردهایش وقتی می گفتم: «خدا لعنتشون کنه که این بلاها رو سرت آوردن! مگه دیگه درد و بلایی مونده که به جونت نزده باشن!» با لبخندی تلخ باز هم تکرار می کرد: « شکنجه ای نبود که ندیده باشم! من یک زخم هایی دارم که فقط باید با خودم ببرم اون دنیا. رازها دارم. از شکجه هایی که کشیدیم. نه من تنها، که همه ی اسرا باید با خودشون ببرن اون دنیا!»
با این وجود باز هم شاکر بود و ساکت و از وضعیتی که داشت شکوه نمی کرد. نمونه ی روشنی بود از « مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ »که با خدا عهد بسته بود و هرچه غیر خدا را پشت پا می زد؛
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5253
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 اختصاصی الف دزفول
🌴💥 پست ویژه الف دزفول
🔴 کاش عکس آخر را بابا نگرفته باشد
📸 روایت شهیدی که پدرش عکاس بود
1️⃣✍🏻 اولین پست بدون متن و تمام تصویری الف دزفول
🔅یک پست کاملاً متفاوت ، خاص و تکان دهنده
✳️ برای اولین بار است که در الف دزفول پستی منتشر می شود که متن ندارد. این اولین پستی است که تصاویر برای شما روضه می خوانند
🌎 https://alefdezful.com/2xze
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴#روایت_عروج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
7️⃣🌷 قسمت هفتم : به دنبال انتقام
آن نیروی سعودی همچنان از درد نعره می کشید و عین مار به خودش می پیچید. باتوم را محکم توی دستم جا به جا کردم و انگشتانم را هرچه بیشتر به آن فشردم و دویدم به سمت پل.
دوباره از ورودی پل دویدم به همان سمتی که محل شهادت بادروج بود. رسیدم به همان محل. اما نه از آن سیاه بدقواره خبری بود و نه از نیروهایش و نه از آن کمپرسی که پیکر بادروج را انداخته بودند عقب آن.
خودم را به کنار پل رساندم و پایین را نگاه کردم. لابلای آن همه جمعیتی که هر یک به سویی می دویدند، چشمانم فقط یک هدف را دنبال می کرد. همان پلیس سعودی سیاه پوست. باید پیدایش می کردم. نباید زمان از دست می رفت. حتماً باید همان حوالی می بود. چشمانم را به هر طرف چرخاندم که ناگهان چشمم افتاد به همان کس که باید می افتاد. یک دستش را چسبانده بود روی کلت کمری اش و با دست دیگرش نیروها را هدایت می کرد. تعداد زیادی از نیروها دوره اش کرده بودند و در چتر حفاظتی همان کفتارها به سمت مردم حرکت می کردند.
سریع از پل آمدم پایین و راه افتادم به سمتی که آن گروه پلیس در حال حرکت بودند. برای ترساندن مردم با ضرب آهنگی هماهنگ با باتوم ها می کوبیند روی سپرهایشان و قدم بر می داشتند. حقیقتاً هم صدای رعب آوری بود.
دوان دوان از کنار خیابان حرکت کردم و از گروهشان سبقت گرفتم. باتوم را پشت سرم قایم کردم و خیلی معمولی و آرام برگشتم و رو به رو و در خلاف جهت حرکت آنان شروع کردم به حرکت. یک جورهایی مثل دو ماشین که شاخ به شاخ می شوند، در حرکت بودیم. آنان با آن صدای وحشتناک باتوم و کوبیدن پاها با ضرب آهنگ به زمین و من هم خیلی آرام و معمولی.
چشم از آن پلیس سیاه پوست بر نمی داشتم. در سیبل نگاهم فقط او بود. اما در میان حلقه ی این همه پلیس چگونه می خواستم به او برسم؟ خودم هم نمی دانستم! کم کم نگاهشان توی نگاهم گره خورد. بالای پل مرا دیده بودند. همان لحظاتی که بادروج فریاد می زد: «برگرد! برگرد ! نیا!» توی خواب هم نمی دیدند باتوم توی دستم باشد. قدم به قدم به هم نزدیک تر می شدیم و کم کم داشتند شک می کردند که انگار ریگی به کفشم هست.
شروع کردم به خواندن شهادتین و چشمانم را قفل کردم روی همان سیاه دومتری. همینطور که جلو می رفتم با خودم می اندیشیدم به کجایش ضربه بزنم؟به پایش؟ نه! دوباره خوب می شود. به دستش؟نه! فایده ای ندارد. به سینه اش؟ نه! حتماً جلیقه ی ضد گلوله دارد. توی سرش هم که طبیعتاً نمی توانستم بزنم، با آن کلاه آهنی چند لایه.
همه ی این فکرها فقط ظرف چند ثانیه از ذهنم گذشت. توی همین فکرها بودم که به او و گروه نیروهایش نزدیک و نزدیک تر شدم. دیگر تقریباً مطمئن شده بودند که قصدی دارم. همه شان داشتند نگاهم می کردند. از لابلای پلیس هایی که روبه رویش قدم برمی داشتند، یک لحظه دهانش توجهم را جلب کرد. انگار صدایی توی گوشم می گفت: «بزن توی دهنش!» پاسخ سوالم را گرفته بودم. با خودم گفتم: «آری! همین است! می زنم توی دهانش که اگر زنده هم ماند دیگر نتواند حرف بزند.»
نزدیک و نزدیک تر شدم. چند قدمی بیشتر نمانده بود. باتوم را توی دستم محکم کردم. حالا مانده بود یک مسئله و آن هم عبور از این همه محافظ بود. به خدا توکل کردم و نتیجه را واگذار کردم به خودش.
تا بخواهند به خودشان بجنبند، باتوم را از پشت سرم بیرون آوردم و الله اکبری از عمق وجودم سر دادم و دویدم به سمتشان.
گره مشکل آخر هم به دست خدا باز شد. محافظانش از ترس، همگی کنار کشیدند و من خودم را رو در روی آن پلیس سیاه پوست دیدم...
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐https://alefdezful.com/563
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 به مناسبت سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن
🌷🌷🌷آن سه مسافر گمشده
✍🏻 روایت سه پاسدار سپاه دزفول که در روزهای اول جنگ به اسارت درآمدند و هیچ گاه برنگشتند
🎁 یک روایت کمتر شنیده شده از سه پاسدار آزاده که هیچ گاه آزاد نشدند.
☀️همیشه گمانم این بود که اسرای شهید دزفول فقط «شهید محمد فرخی راد» و «شهید منصور رهیده» هستند. لابد گمان شما هم همین بوده است. اما این روایت معادله را تغییر داد.
🌹❓آیا این شهدای عزیز را می شناسید و از روایتشان باخبر هستید؟
🌴 الف دزفول را ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/0530
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴🌴 به مناسبت سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن
🌷و ما دیگر مصطفی را ندیدیم
1️⃣⭕️ این روایت برای اولین بار منتشر می شود.
✍🏻ناگفته هایی در خصوص سرنوشت جاویدالاثر شهید مصطفی زارع سنجری
1️⃣🔅 انتشار تصاویری از شهید زارع سنجری برای اولین بار
🌹🌹🌹 قبلا برایتان از سه پاسدار سپاه دزفول روایت کرده بودم که در روزهای اول جنگ برای ضربه زدن به مواضع دشمن وارد خاک عراق می شوند، اما دیگر هیچ وقت بر نمی گردند. شواهد نشان می دهد که این سه پاسدار به اسارت نیروهای عراقی درآمده اند، اما هیچگاه خبری از آنان نمی شود.
🌴 و حالا از زبان یکی از آزادگان سرافراز ، روایت آخرین دیدار شهید مصطفی زارع سنجری را در رزندان های استخبارات عراق مرور کنید
🎁این روایت را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/gdz6
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⚫️ 🎥 فیلم شکنجه اسرای ایرانی توسط نیروهای رژیم بعثی عراق
⛔️🖐🏻 دوستانی که تحمل دیدن ندارند، لطفا نگاه نکنند
✅صدا و سیما تا کنون به هیچ وجه در به نمایش گذاشتن سختی هایی که این عزیزان در آن دوران رعب انگیز و شکنجه آلود کشیدند، موفق نبوده است
🌴من دو کلیپ از شکنجه این عزیزان را برای شما به نمایش می گذارم که از قبل هم می گویم هر کس توان دیدن ندارد نبیند. هرچند این تصاویر باید دیده شود تا وقتی این عزیزان از شکنجه های وحشتناک و عصر حجری رژیم بعث می گویند، انسان بتواند قدری آن روایت ها را ادراک کند.
🔴 از انتشار فیلم هایی که شامل بریدن زبان، پرتاب از ارتفاع بلند با دست بسته، شکستن دست و بازوی این عزیزان با چوب، بستن دو دست به دو ماشین و کشیدن و . . . خودداری کردم. تصاویری که قطعا هیچ کس نمی تواند ببیند،
✳️خوب است همه مردم و خصوصا مسئولین این تصاویر را ببینند تا بدانند علاوه بر خون شهدا به زخم و درد و صبر این بچه ها هم مدیونند. خصوصا آن مسئولینی که برای حفظ میز و مقام و صندلی شان از همه چیز گذشته اند.
🎥 الف دزفول را ببینید👇🏻
🌐 https://alefdezful.com/065c
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷روایت های موصل
✍🏻 خاطراتی از زبان آزاده سرافراز پایتخت مقاومت ایران دزفول قهرمان ، *حاج حمید اکبرنیا*
☀️حاج حمید ۱۵ سال بیشتر ندارد که در بهمن ماه ۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت در می آید در حالی که یک برادرش قبلا شهید شده است و برادر دیگر و پدرش همزمان در جبهه می جنگند.
📚معرفی کتاب تبسم اشک ها ، خاطرات خودنوشت حاج حمید اکبرنیا از دوران اسارت
⭕️پاهایم را بستند به چوب فلک و پنج سرباز شروع کردند به زدن. این وسط «خلیل » با کابل می زد پشت ران هایم که از دردش نزدیک بود بیهوش شوم. نقیب دستور داد با دستبند دست چپم را از بالای گردن و دست راستم را از پشت کمر به هم ببندند. درد شدیدی در دست ها و کل وجودم پیچید. مرا انداختند توی سلول و نقیب دستور داد که تا صبح همینطور نگه ام دارند
❇️ضابطی داشتیم معروف به «ضابط برقی».کارش دادن شوک الکتریکی بود. دو سر یک سیم لخت را به لاله های گوشهایم وصل کرد و تهدید کرد برق را وصل می کند. ..
🌴 الف دزفول را ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/5274
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷0️⃣1️⃣قسمت دهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نمونه ی روشنی بود از « مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ »که با خدا عهد بسته بود و هرچه غیر خدا را پشت پا می زد؛ به گونه ای که بعد از بازگشتش از اسارت تکه زمینی را که در اندیمشک داشت و در مالکیت بنیاد مسکن رفته بود، حاضر نشد برود و پس بگیرد. هر چه اصرار کردم حالا که برگشته ای ، بیا برویم و زمین را تحویل بگیریم، قبول نکرد و گفت: « من برای خدا رفته م. همین خونه که داریم کافیه!» خانه ای که من خودم با خون دل ساخته بودم، بدون اینکه کسی کمکم کرده باشد. حتی حاضر نبود برود و بگوید آن زمین مال من است و پس بدهید. اگر حاضر می شد برود، با اسنادی که داشت به راحتی پس می دادند، اما حاضر نشد که نشد و این بی خیالی اش نسبت به دنیا برایم خیلی عجیب و باورنکردنی بود. او حتی از بنیاد، وام مسکن هم نگرفت.
روزگار می گذشت و تنها تفاوت امروزمان با دیروزمان بدتر شدن حال و روزش و وخیم تر شدن زخم ها و بیماری هایش بود.
آلزایمرش آنقدر حاد شد که دیگر نتوانست برود اداره و خانه نشین شد و امان از خانه نشینی. همان اندک تغییر حس و حالی که بابت اداره رفتن برایش رخ می داد هم دیگر از بین رفت. اما در صبوری و سکوت همان آدم قبل بود. در استقامت و خم به ابرو نیاوردن. همه چیز روز به روز بدتر می شد اِلا شکرگزاری و روحیه ی فولادین مردی که حالا دیگر «حاجی» صدایش می کردم.
شاید کسی باور نکند، شاید شبیه قصه ی فیلم ها و قصه ها باشد، اما من به عینه می دیدم که تمامی فراز و نشیب های زندگی باعث نشد که یک ذره از اعتقاداتش کوتاه بیاید و معامله ای را که با خدا کرده بود، در مراوده ی با بندگان خدا، بی ارزش کند.
کار به جایی رسید که حتی با ده سال اسارت و 50 درصد جانبازی که برایش تعیین کرده بودند، حاضر نشد بچه ها را از سربازی معاف کند.
روزهای سخت و نفس گیری بود. دیگر کار هر روزمان شده بود دوا و دکتر. از این مطب به آن مطب. از این آزمایشگاه به آن کلینیک و این وسط من هم شده بودم پرستارش. پرستاری که به پرستار بودنم افتخار می کردم.
هر روز سخت تر از دیروز می شد، اما او همیشه از من می خواست که زینبی رفتار کنم، کاری که خودش ده سال در غربت انجام داده بود و حالا روزهای پس از اسارت هم اسیر درد و زخم های یادگاری آن دوران شده بود. و من هم به مدد بی بی غم کشیده ی کربلا، سعی داشتم در صبوری به او اقتدا کنم.
در گیر و دار همین روزها بود که از در و دیوار کم لطفی و بی معرفتی ها بر ما باریدن گرفت. زمانی که کشور به او نیاز داشت، از جوانی و زن و بچه اش گذشت و رفت روبروی گلوله و مردانه ایستاد و مردانه در اسارت، ده سال صبوری کرد. اما حالا که او به حمایت نیاز داشت، برایش کم می گذاشتند. انگار نه انگار این زخم ها و دردها ثمره ی شکنجه هایی است که در بهترین دوران جوانی اش برای دفاع از مملکتش به دوش کشیده است. درصد جانبازی اش را در تهران و اهواز 70 درصد تعیین کرده بودند، اما در دزفول این عدد روی 50 گیر کرده بود و بالاتر نمی رفت. هر پیگیری که از دستم بر می آمد، انجام دادم، اما نشد که نشد.
با آن شرایط پیچیده و سخت حاجی، برای بار دوم هم رفتیم کمیسون اهواز. دکتر با دیدن قیافه ی حاجی عصبانی شد و گفت: «برا چی دوباره اومدین؟! مگه من یه بار درصد رو ابلاغ نکردم؟!». گفتم: « آخه شما تعیین کردید 70 درصد، ولی دزفول میگه 50 درصد.!» صدایش را بالا برد و با عصبانیت سه بار با کف دست زد روی برگه ی روز میزش و گفت: «ببین خانم! من نوشتم 70 درصد! هان..! هان...! هان...!»
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5253
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc