🌹 *حالا می بینی سیاهپوشان خط را می شکند یا صحرابِدَر!*
✍🏻روایت یک کُری خوانی متفاوت بین بچه های محله سیاهپوشان و صحرابِدَر
✳️ کل کَل بین من و نبی دوباره شروع شد. تقصیر خودش بود. باز هم خودش شروع کرد: «امشب صحرابِدَر خط را می شکند . . . »
گفتم: «عمراً سیاهپوشان بگذارد صحرابِدَری ها خط را بشکنند . . . »
🌊 تلاطم های آب، وحشی تر از همیشه بالا و پایینمان می کرد. طوفان شده بود. امواج مثل دیوارهای بلندی بر سرمان خراب می شدند. فین می زدیم و جلو می رفتیم.
🌹جلوتر رفتم. حالا فقط چند قدم با او فاصله داشتم. ناگهان برقِ آبی دسته ی چاقویی که روی لباسش بود، چشمم را گرفت. همان چاقویی که نبی عصر امروز روی لباسش بسته بود. زانوهایم سست شد. دلم تیر کشید. انگار یکی از گلوله های رسام دشمن قلبم را سوراخ کرده بود، که ای کاش سوراخ کرده بود و این صحنه را نمی دیدم.
🌷 این خاطره کم نظیر را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/1125
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷9️⃣قسمت نهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آدم تو داری بود. در همان معدود خاطراتی هم که می گفت بیشتر از رفقایش می گفت تا خودش. برخی روایات را باید از زبان رفقای آزاده اش می شنیدم. خودش که اصلاً این چنین مواردی را به زبان نمی آورد.
اینکه «حاج آقا ابوترابی» بارها به او گفته بود که بیاید و امام جماعت شود. آنقدر آقای ابوترابی به او ارادت داشت که حاضر بود پشت سرش نماز بخواند. می گفتند:«آنقدر خوش رفتار و پدرانه رفتار می کرد که حتی برخی سربازهای عراقی هم جذب اخلاق و رفتارش شده بودند و آقای ابوترابی گاهی به ایشان می گفت: خورشیدی! مدیر و مدبر خوبی هستی! سیاست خوبی داری!»
می گفتند:« حافظ قرآن شده بود و معلم قرآن. هر روز به بچه ها آموزش قرآن می داد و معلم مهربان و صبوری بود برای اسرایی که در غربت، چشمهایشان به آن چهاردیواری سیمانی سفید شده بود! »
از ماه های رمضان و جیره بندی غذا می گفتند. از فشارهایی که به اسرا وارد می کردند که روزه نگیرند، اما در مقابل اراده ی بچه ها عاقبت کم می آوردند. از نان خشک هایی که باید موقع افطار می زدند توی آب تا نرم شود و بخورند و اینکه خورشیدی از همان نان خشک هم می گذشت و می داد به بچه هایی که اشتهای بیشتری داشتند و جیره ی غذایی کفافشان را نمی داد.
می گفتند:«با نوجوانانی که سن و سالی نداشتند، ارتباط می گرفت و چنان روی مسائل اعتقادی و دینی شان تأثیر می گذاشت که خدای نکرده در شدت سختی ها و شکنجه ها کم نیاورند و آب به آسیاب دشمن نریزند و در این کارِ تربیتی مهم، در آسایشگاه ها، در کنار آقای ابوترابی سهم بسزایی داشت و زمانی که به کوچکترین بهانه ای یکی از این نوجوانان را برای تنبیه و شکنجه از آسایشگاه بیرون می بردند، او بلند می شد و کار را گردن می گرفت و بجایشان شکنجه می شد!»
وقتی چنین خاطراتی را از زبان خودش و رفقای آزاده اش می شنیدم، تازه می توانستم دلیل این همه پیرشدن و تکیدگی و شکستگی اش را بفهمم. دلیل آن همه درد و عذاب و زخمی را که با خود آورده بود و هر بار یکی از زخم هایش سرباز می کرد و دردسر جدیدی برایش به وجود می آورد. مثل زخم دردناکی که بیخ گوشش بود و می گفت با لوله ی تفنگ عراقی ها به این روز درآمده است. زخم عجیبی که گاهی از گوشش به نقاط دیگری از بدنش سرایت می کرد و مکافات می شد، تا برای مدتی دست از سرش بردارد. او عذاب می کشید و خم به ابرو نمی آورد و شکوه نمی کرد و همین سکوت زجرآورش بیشتر قلب مرا ریش می کرد.
روزگارمان به همین منوال می گذشت و روز به روز حال و روزش بیشتر به هم می ریخت. هر بار یکی از زخم ها و دردها خودش را نشان می داد و قصه ی خورشید لحظه به لحظه دردناک و دردناک تر می شد.
گاهی لابلای دردهایش وقتی می گفتم: «خدا لعنتشون کنه که این بلاها رو سرت آوردن! مگه دیگه درد و بلایی مونده که به جونت نزده باشن!» با لبخندی تلخ باز هم تکرار می کرد: « شکنجه ای نبود که ندیده باشم! من یک زخم هایی دارم که فقط باید با خودم ببرم اون دنیا. رازها دارم. از شکجه هایی که کشیدیم. نه من تنها، که همه ی اسرا باید با خودشون ببرن اون دنیا!»
با این وجود باز هم شاکر بود و ساکت و از وضعیتی که داشت شکوه نمی کرد. نمونه ی روشنی بود از « مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ »که با خدا عهد بسته بود و هرچه غیر خدا را پشت پا می زد؛
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5253
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 اختصاصی الف دزفول
🌴💥 پست ویژه الف دزفول
🔴 کاش عکس آخر را بابا نگرفته باشد
📸 روایت شهیدی که پدرش عکاس بود
1️⃣✍🏻 اولین پست بدون متن و تمام تصویری الف دزفول
🔅یک پست کاملاً متفاوت ، خاص و تکان دهنده
✳️ برای اولین بار است که در الف دزفول پستی منتشر می شود که متن ندارد. این اولین پستی است که تصاویر برای شما روضه می خوانند
🌎 https://alefdezful.com/2xze
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴#روایت_عروج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
7️⃣🌷 قسمت هفتم : به دنبال انتقام
آن نیروی سعودی همچنان از درد نعره می کشید و عین مار به خودش می پیچید. باتوم را محکم توی دستم جا به جا کردم و انگشتانم را هرچه بیشتر به آن فشردم و دویدم به سمت پل.
دوباره از ورودی پل دویدم به همان سمتی که محل شهادت بادروج بود. رسیدم به همان محل. اما نه از آن سیاه بدقواره خبری بود و نه از نیروهایش و نه از آن کمپرسی که پیکر بادروج را انداخته بودند عقب آن.
خودم را به کنار پل رساندم و پایین را نگاه کردم. لابلای آن همه جمعیتی که هر یک به سویی می دویدند، چشمانم فقط یک هدف را دنبال می کرد. همان پلیس سعودی سیاه پوست. باید پیدایش می کردم. نباید زمان از دست می رفت. حتماً باید همان حوالی می بود. چشمانم را به هر طرف چرخاندم که ناگهان چشمم افتاد به همان کس که باید می افتاد. یک دستش را چسبانده بود روی کلت کمری اش و با دست دیگرش نیروها را هدایت می کرد. تعداد زیادی از نیروها دوره اش کرده بودند و در چتر حفاظتی همان کفتارها به سمت مردم حرکت می کردند.
سریع از پل آمدم پایین و راه افتادم به سمتی که آن گروه پلیس در حال حرکت بودند. برای ترساندن مردم با ضرب آهنگی هماهنگ با باتوم ها می کوبیند روی سپرهایشان و قدم بر می داشتند. حقیقتاً هم صدای رعب آوری بود.
دوان دوان از کنار خیابان حرکت کردم و از گروهشان سبقت گرفتم. باتوم را پشت سرم قایم کردم و خیلی معمولی و آرام برگشتم و رو به رو و در خلاف جهت حرکت آنان شروع کردم به حرکت. یک جورهایی مثل دو ماشین که شاخ به شاخ می شوند، در حرکت بودیم. آنان با آن صدای وحشتناک باتوم و کوبیدن پاها با ضرب آهنگ به زمین و من هم خیلی آرام و معمولی.
چشم از آن پلیس سیاه پوست بر نمی داشتم. در سیبل نگاهم فقط او بود. اما در میان حلقه ی این همه پلیس چگونه می خواستم به او برسم؟ خودم هم نمی دانستم! کم کم نگاهشان توی نگاهم گره خورد. بالای پل مرا دیده بودند. همان لحظاتی که بادروج فریاد می زد: «برگرد! برگرد ! نیا!» توی خواب هم نمی دیدند باتوم توی دستم باشد. قدم به قدم به هم نزدیک تر می شدیم و کم کم داشتند شک می کردند که انگار ریگی به کفشم هست.
شروع کردم به خواندن شهادتین و چشمانم را قفل کردم روی همان سیاه دومتری. همینطور که جلو می رفتم با خودم می اندیشیدم به کجایش ضربه بزنم؟به پایش؟ نه! دوباره خوب می شود. به دستش؟نه! فایده ای ندارد. به سینه اش؟ نه! حتماً جلیقه ی ضد گلوله دارد. توی سرش هم که طبیعتاً نمی توانستم بزنم، با آن کلاه آهنی چند لایه.
همه ی این فکرها فقط ظرف چند ثانیه از ذهنم گذشت. توی همین فکرها بودم که به او و گروه نیروهایش نزدیک و نزدیک تر شدم. دیگر تقریباً مطمئن شده بودند که قصدی دارم. همه شان داشتند نگاهم می کردند. از لابلای پلیس هایی که روبه رویش قدم برمی داشتند، یک لحظه دهانش توجهم را جلب کرد. انگار صدایی توی گوشم می گفت: «بزن توی دهنش!» پاسخ سوالم را گرفته بودم. با خودم گفتم: «آری! همین است! می زنم توی دهانش که اگر زنده هم ماند دیگر نتواند حرف بزند.»
نزدیک و نزدیک تر شدم. چند قدمی بیشتر نمانده بود. باتوم را توی دستم محکم کردم. حالا مانده بود یک مسئله و آن هم عبور از این همه محافظ بود. به خدا توکل کردم و نتیجه را واگذار کردم به خودش.
تا بخواهند به خودشان بجنبند، باتوم را از پشت سرم بیرون آوردم و الله اکبری از عمق وجودم سر دادم و دویدم به سمتشان.
گره مشکل آخر هم به دست خدا باز شد. محافظانش از ترس، همگی کنار کشیدند و من خودم را رو در روی آن پلیس سیاه پوست دیدم...
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐https://alefdezful.com/563
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 به مناسبت سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن
🌷🌷🌷آن سه مسافر گمشده
✍🏻 روایت سه پاسدار سپاه دزفول که در روزهای اول جنگ به اسارت درآمدند و هیچ گاه برنگشتند
🎁 یک روایت کمتر شنیده شده از سه پاسدار آزاده که هیچ گاه آزاد نشدند.
☀️همیشه گمانم این بود که اسرای شهید دزفول فقط «شهید محمد فرخی راد» و «شهید منصور رهیده» هستند. لابد گمان شما هم همین بوده است. اما این روایت معادله را تغییر داد.
🌹❓آیا این شهدای عزیز را می شناسید و از روایتشان باخبر هستید؟
🌴 الف دزفول را ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/0530
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴🌴 به مناسبت سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن
🌷و ما دیگر مصطفی را ندیدیم
1️⃣⭕️ این روایت برای اولین بار منتشر می شود.
✍🏻ناگفته هایی در خصوص سرنوشت جاویدالاثر شهید مصطفی زارع سنجری
1️⃣🔅 انتشار تصاویری از شهید زارع سنجری برای اولین بار
🌹🌹🌹 قبلا برایتان از سه پاسدار سپاه دزفول روایت کرده بودم که در روزهای اول جنگ برای ضربه زدن به مواضع دشمن وارد خاک عراق می شوند، اما دیگر هیچ وقت بر نمی گردند. شواهد نشان می دهد که این سه پاسدار به اسارت نیروهای عراقی درآمده اند، اما هیچگاه خبری از آنان نمی شود.
🌴 و حالا از زبان یکی از آزادگان سرافراز ، روایت آخرین دیدار شهید مصطفی زارع سنجری را در رزندان های استخبارات عراق مرور کنید
🎁این روایت را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/gdz6
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⚫️ 🎥 فیلم شکنجه اسرای ایرانی توسط نیروهای رژیم بعثی عراق
⛔️🖐🏻 دوستانی که تحمل دیدن ندارند، لطفا نگاه نکنند
✅صدا و سیما تا کنون به هیچ وجه در به نمایش گذاشتن سختی هایی که این عزیزان در آن دوران رعب انگیز و شکنجه آلود کشیدند، موفق نبوده است
🌴من دو کلیپ از شکنجه این عزیزان را برای شما به نمایش می گذارم که از قبل هم می گویم هر کس توان دیدن ندارد نبیند. هرچند این تصاویر باید دیده شود تا وقتی این عزیزان از شکنجه های وحشتناک و عصر حجری رژیم بعث می گویند، انسان بتواند قدری آن روایت ها را ادراک کند.
🔴 از انتشار فیلم هایی که شامل بریدن زبان، پرتاب از ارتفاع بلند با دست بسته، شکستن دست و بازوی این عزیزان با چوب، بستن دو دست به دو ماشین و کشیدن و . . . خودداری کردم. تصاویری که قطعا هیچ کس نمی تواند ببیند،
✳️خوب است همه مردم و خصوصا مسئولین این تصاویر را ببینند تا بدانند علاوه بر خون شهدا به زخم و درد و صبر این بچه ها هم مدیونند. خصوصا آن مسئولینی که برای حفظ میز و مقام و صندلی شان از همه چیز گذشته اند.
🎥 الف دزفول را ببینید👇🏻
🌐 https://alefdezful.com/065c
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷روایت های موصل
✍🏻 خاطراتی از زبان آزاده سرافراز پایتخت مقاومت ایران دزفول قهرمان ، *حاج حمید اکبرنیا*
☀️حاج حمید ۱۵ سال بیشتر ندارد که در بهمن ماه ۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت در می آید در حالی که یک برادرش قبلا شهید شده است و برادر دیگر و پدرش همزمان در جبهه می جنگند.
📚معرفی کتاب تبسم اشک ها ، خاطرات خودنوشت حاج حمید اکبرنیا از دوران اسارت
⭕️پاهایم را بستند به چوب فلک و پنج سرباز شروع کردند به زدن. این وسط «خلیل » با کابل می زد پشت ران هایم که از دردش نزدیک بود بیهوش شوم. نقیب دستور داد با دستبند دست چپم را از بالای گردن و دست راستم را از پشت کمر به هم ببندند. درد شدیدی در دست ها و کل وجودم پیچید. مرا انداختند توی سلول و نقیب دستور داد که تا صبح همینطور نگه ام دارند
❇️ضابطی داشتیم معروف به «ضابط برقی».کارش دادن شوک الکتریکی بود. دو سر یک سیم لخت را به لاله های گوشهایم وصل کرد و تهدید کرد برق را وصل می کند. ..
🌴 الف دزفول را ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/5274
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷0️⃣1️⃣قسمت دهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نمونه ی روشنی بود از « مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ »که با خدا عهد بسته بود و هرچه غیر خدا را پشت پا می زد؛ به گونه ای که بعد از بازگشتش از اسارت تکه زمینی را که در اندیمشک داشت و در مالکیت بنیاد مسکن رفته بود، حاضر نشد برود و پس بگیرد. هر چه اصرار کردم حالا که برگشته ای ، بیا برویم و زمین را تحویل بگیریم، قبول نکرد و گفت: « من برای خدا رفته م. همین خونه که داریم کافیه!» خانه ای که من خودم با خون دل ساخته بودم، بدون اینکه کسی کمکم کرده باشد. حتی حاضر نبود برود و بگوید آن زمین مال من است و پس بدهید. اگر حاضر می شد برود، با اسنادی که داشت به راحتی پس می دادند، اما حاضر نشد که نشد و این بی خیالی اش نسبت به دنیا برایم خیلی عجیب و باورنکردنی بود. او حتی از بنیاد، وام مسکن هم نگرفت.
روزگار می گذشت و تنها تفاوت امروزمان با دیروزمان بدتر شدن حال و روزش و وخیم تر شدن زخم ها و بیماری هایش بود.
آلزایمرش آنقدر حاد شد که دیگر نتوانست برود اداره و خانه نشین شد و امان از خانه نشینی. همان اندک تغییر حس و حالی که بابت اداره رفتن برایش رخ می داد هم دیگر از بین رفت. اما در صبوری و سکوت همان آدم قبل بود. در استقامت و خم به ابرو نیاوردن. همه چیز روز به روز بدتر می شد اِلا شکرگزاری و روحیه ی فولادین مردی که حالا دیگر «حاجی» صدایش می کردم.
شاید کسی باور نکند، شاید شبیه قصه ی فیلم ها و قصه ها باشد، اما من به عینه می دیدم که تمامی فراز و نشیب های زندگی باعث نشد که یک ذره از اعتقاداتش کوتاه بیاید و معامله ای را که با خدا کرده بود، در مراوده ی با بندگان خدا، بی ارزش کند.
کار به جایی رسید که حتی با ده سال اسارت و 50 درصد جانبازی که برایش تعیین کرده بودند، حاضر نشد بچه ها را از سربازی معاف کند.
روزهای سخت و نفس گیری بود. دیگر کار هر روزمان شده بود دوا و دکتر. از این مطب به آن مطب. از این آزمایشگاه به آن کلینیک و این وسط من هم شده بودم پرستارش. پرستاری که به پرستار بودنم افتخار می کردم.
هر روز سخت تر از دیروز می شد، اما او همیشه از من می خواست که زینبی رفتار کنم، کاری که خودش ده سال در غربت انجام داده بود و حالا روزهای پس از اسارت هم اسیر درد و زخم های یادگاری آن دوران شده بود. و من هم به مدد بی بی غم کشیده ی کربلا، سعی داشتم در صبوری به او اقتدا کنم.
در گیر و دار همین روزها بود که از در و دیوار کم لطفی و بی معرفتی ها بر ما باریدن گرفت. زمانی که کشور به او نیاز داشت، از جوانی و زن و بچه اش گذشت و رفت روبروی گلوله و مردانه ایستاد و مردانه در اسارت، ده سال صبوری کرد. اما حالا که او به حمایت نیاز داشت، برایش کم می گذاشتند. انگار نه انگار این زخم ها و دردها ثمره ی شکنجه هایی است که در بهترین دوران جوانی اش برای دفاع از مملکتش به دوش کشیده است. درصد جانبازی اش را در تهران و اهواز 70 درصد تعیین کرده بودند، اما در دزفول این عدد روی 50 گیر کرده بود و بالاتر نمی رفت. هر پیگیری که از دستم بر می آمد، انجام دادم، اما نشد که نشد.
با آن شرایط پیچیده و سخت حاجی، برای بار دوم هم رفتیم کمیسون اهواز. دکتر با دیدن قیافه ی حاجی عصبانی شد و گفت: «برا چی دوباره اومدین؟! مگه من یه بار درصد رو ابلاغ نکردم؟!». گفتم: « آخه شما تعیین کردید 70 درصد، ولی دزفول میگه 50 درصد.!» صدایش را بالا برد و با عصبانیت سه بار با کف دست زد روی برگه ی روز میزش و گفت: «ببین خانم! من نوشتم 70 درصد! هان..! هان...! هان...!»
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5253
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⁉️ممکن است تا حالا نامش را هم نشنیده باشید
🎁 نیمه شعبان به دنیا می آید و نیمه شعبان به شهادت می رسد
✍🏻 گزارش پرستار بیمارستان نمازی شیراز در خصوص اتفاقی که در آخرین روزهای حیات مادی برای این شهید می افتد ، دیدنی و تکان دهنده است. . . .
🔅او در آخرین لحظات حیات مادی اش با چه کسی ملاقات کرد و پرستار بیمارستان نمازی شیراز حیرت زده ، چه تصویری در مقابل خود دید؟
⌛️ به زودی در الف دزفول
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷انتشار روایتی شنیده نشده از معلم شهید محمد فرخی راد، به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان سرافراز
🌴 روایتی که شما را به تأمل وا می دارد. . .
⭕️ روایتی تکان دهنده از مردی که دو سال به دست بعثی ها شکنجه شد
🔆کاش می شد این جمله تکان دهنده ی شهید فرخی را بالای میز هر مدیر و سردر ورودی هر اداره و ارگانی می نوشتند و بدان عمل می کردند.
🌴 الف دزفول را ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/0517
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴#روایت_عروج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷« روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
8️⃣🌷 قسمت هشتم : انتقام
تا بخواهند به خودشان بجنبند، الله اکبری از عمق وجودم سر دادم و دویدم به سمتشان. گره مشکل آخر هم به دست خدا باز شد. محافظانش از ترس، یک لحظه کنار کشیدند و من خودم را رو در روی آن پلیس سیاه پوست دیدم.
بهت زده نگاهم می کرد و تا بخواهد اسلحه اش را بردارد یا اینکه نیروهایش عکس العملی نشان دهند ، باتوم را بالا بردم و با تمام توان بر روی لب و دهانش پایین آوردم. چنان میخ های روی باتوم بر دهانش فرو رفت که قدرت آخ گفتن هم نداشت و از شدت ضربه پرت شد روی زمین.
این بار کفتارها قصد جان مرا کردند و تا خواستند هجوم بیاورند، باتوم را چند بار دور سرم چرخاندم و با هر دور چرخاندن عقب می رفتند و دوباره قدم پیش می گذاشتند.
نیم نگاهی انداختم به آن پلیس سیاه پوست که لب و دهانش را توی دست گرفته بود و فریادهای مبهمی می زد. روی آسفالت افتاده بود و آن قامت دراز دومتری اش مچاله شده بود. زیر لبم گفتم: «این تقاص آن جانباز بی دستی است که با همین باتوم ها زدید توی صورتش» اما کارم با او تمام نشده بود. هنوز انتقام خون بادروج مانده بود.
کفتارهای سعودی کوتاه نمی آمدند. اگر یک لحظه غفلت می کردم تکه بزرگه ام گوشم بود. اما نمی ترسیدم . حقیقتاً نمی ترسیدم. دست از جانم شسته بودم و برای شهادت آمده بودم. برای همین، ترسی که نداشتم ، هیچ، انگار قدرتم صد برابر شده بود.
یکی از نیروهای سعودی کمی جلوتر از بقیه آمد. چنان با باتوم به پایش زدم که چند متری پرت شد آن طرف تر و حساب کار دست بقیه آمد و چند قدمی فاصله گرفتند.
دوباره باتوم را چند بار دور سرم چرخاندم و همین باعث شد فاصله شان را بیشتر کنند. فرصت خوبی بود. چرخی دور هیکل نیمه جان قاتل رفیقم زدم و دنبال سیبل دوم بودم. باید کارش را تمام می کردم. کار نامردی را که کار بادروج را تمام کرد و به شهادت رساند. باید انتقام بادروج را از او می گرفتم. نیم نگاهی به هیکل غرق خون آن روسیاه انداختم و باز هم چندباری باتوم را دور سرم چرخاندم تا بیشتر از من فاصله بگیردند و در چشم برهم زدنی باتوم را با سرعت و قدرت تمام پایین روی گردنش پایین آوردم.
خون مثل فواره پاشید روی آسفالت. عین اینکه یک گاو را سر ببرند. دیگر کارش تمام بود. کسی که معلوم نبود چند نفر حاجی بی گناه مثل بادروج را به شهادت رسانده بود، حالا داشت نفس های آخرش را می کشید.
چند نفر از پلیس ها که چشمشان از وحشت صحنه ی پیش رویشان از حدقه بیرون زده بود، پا گذاشتند به فرار، اما مابقیشان حمله کردند و نبرد، تن به تن شد.
دوره ام کرده بودند. نبرد سختی بود، اما به لطف خدا و برکت آن باتوم، از خجالتشان در می آمدم. فقط می شد توی دست و پایشان زد. همین هم غنیمت بود. خوب به یادم مانده که هفت نفرشان را زدم و نقش بر زمین شدند. به گمانم قریب به 15 دقیقه جنگیدم. خودم هم تعجب کرده بودم از نیرویی که خداوند در بازوانم نهاده بود. نیمه نفس شده بودم، اما هنوز سرپا بودم. می دانستم که آخر این نبرد شهادت است. چون تعدادشان مثل مور و ملخ داشت زیاد می شد.
خودم را نباختم و همچنان مبارزه می کردم و بلند بلند الله اکبر و یا حسین(ع) و یا زهرا(ع) می گفتم. در گیر و دار این زد و خورد بود که اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد. اتفاقی که فکرش را نکرده بودم...
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐https://alefdezful.com/563
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✍🏻 روایتی را که در پیام بعدی خواهید خواند، سال 1395 یعنی 7 سال پیش منتشر کردم.
✳️ روایت آزاده ی جانبازی به نام «محمد عیسوند زیبایی» ، که به دلیل شکنجه های دوران اسارت، 30 سال بود ، نمی توانست بخوابد و او را با اینکه شیمیایی بود در محل کارش به کار خدماتی مجبور کرده بودند. به خالی کردن سطل های زباله و ضدعفونی کردن و تمیز کردن زمین و . . .
⚫️✍🏻 روایتی دردناک که در آن مقطع در فضای مجازی انتشار بالایی گرفت و حتی در برخی روزنامه ها منتشر شد و همین آغازی شد برای آزار و اذیت آقای عیسوند که چرا مصاحبه کرده و این موارد را گفته است؟!
⛔️ در آن مقطع یادم هست مشکلاتش را که حل نکردند، هیچ ، دردسرهایش هم بیشتر شد. آن روز ها من چقدر خودم را مقصر می دانستم در این ماجرا و همیشه با خودم می گفتم که اگر می دانستم چنین بلایی سر این جانباز مظلوم می آورند، هیچ گاه مطلب او را منتشر نمی کردم.
🎁 امروز 7 سال است که از او خبر ندارم و نمی دانم چه حال و روزی دارد. آخرین بار شنیدم که بازنشست شده و محل سکونتش را به اهواز منتقل کرده است. ان شاالله هر کجا که هست، در سلامت باشد.
🌷امروز با خودم گفتم خوب است بعد از 7 سال در سالروز ورود آزادگان ، یک بار دیگر خاطرات و درددل های این جانباز مظلوم را منتشر کنم. امیدوارم برخی ها که آزارش دادند به خود بیایند و تلنگری باشد برای آنهایی که قدر این عزیزان زجرکشیده را نمی دانند.
یاعلی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 این پست ویژه را حتما بخوانید👇🏼
🌷آزاده ی جانبازی که سی سال نخوابیده است!
✍🏻 روایت «محمد عیسوند زیبایی » آزاده ی جانباز دزفولی
☀️ما جزو مفقودالاثرها بودیم و مدام به ما می گفتند که هیچ کس از شما خبری ندارد و همین بهترین بهانه بود که همه جوره شکنجه مان بدهند.
⭕️پایه ثابت شکنجه ی ما این بود که روزی سه بار به قصد کشت کتکمان می زند، با انواع کابل ها و چوب و هر چه که دم دستشان بود.
❇️گاهی فاضلاب را زیر پایمان باز می کردند و گاهی داغمان می کردند و گاهی هم بچه ها را می گذاشتند توی قیر داغ. توی یک سالن زیر زمینی که هزارمترهم نمی شد قریب به ۷۰۰ نفرمان را نگه داشته بودند که دستشویی هم نداشت. از سوراخ پنجره برایمان نان خشک و پوست سیب زمینی و پوست بادمجان می ریختند و این غذایمان بود.»
🔴دکتر ادامه داد : «همه جور دارویی را روی او امتحان کرده ایم. همه جور درمانی را پیگیری کرده است، اما داروها روی بدنش جواب نمی دهد. حتی با مورفین هم نتوانسته ایم چند لحظه خواب را به چشمان آقای عیسوند بیاوریم!»
🌴آنقدر قیافه ام در اثر شکنجه ها و وضعیت بد آنجا عوض شده بود که تا شش ماه هنوز خانواده ام قبول نمی کردند من محمد هستم! آخر برایم حتی مزار هم درست کرده بودند. می گفتند این پسر ما نیست!»
😭 گفتم:«یعنی خالی کردن سطل و ضدعفونی کردن و تمیز کردن زمین و … ؟! این کار شماست؟» گفت: «اینجا حرمتم حفظ نمی شود!
🌴 این روایت را در الف دزفول ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/pilp
🌷🌷🌷🌷🌷
✴️ لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷
🏴 حاجیه خانم «زكیه اهوازیان» مادر سردار سرلشکر شهید حاج علی هاشمی ، سردار هور ، دار فانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست.
💐الف دزفول ضایعه درگذشت این مادر بزرگوار را محضر مبارک امام زمان عج ، ملت شریف ایران و حضور خانواده محترم ایشان تسلیت عرض می نماید.
🔅غفران و رحمت الهی برای آنمرحومه و صبر و اجر برای بازماندگان از خدای متعال مسئلت داریم .
🌹 سردار شهید علی هاشمی ، متولد 1340 ، فرمانده سپاه ششم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در ۴ تیرماه ۱۳۶۷ به دنبال تهاجم سراسری نیروی زمینی عراق به جزیره مجنون به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهر او در سال ۱۳۸۹ ، کشف و در اهواز به خاک سپرده شد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✋🏻باسلام
🌐 بازنشر به مناسبت وفات مادر سردار شهید علی هاشمی
🌴روزی که شهید علی هاشمی به رئیس دادگاه سوسنگرد سیلی زد
☀️ هر سال چندین مرتبه این خاطره ی شهید علی هاشمی را به بهانه های مختلف مرور می کنم و هر بار هم بیشتر از دفعه قبل ، جگرم حال می آید. شهید علی هاشمی در این خاطره بیست و چند سال بیشتر ندارد.
🌷 این روایت بی نظیر از شهید علی هاشمی را در الف دزفول بخوانید تا شما هم جگرتان حال بیاید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/044
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷1️⃣1️⃣قسمت یازدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دکتر با عصبانیت سه بار با کف دست زد روی برگه ی روی میزش و گفت: «ببین خانم! من نوشتم 70 درصد! هان..! هان...! هان...!»
تهران هم مجدداً همان 70درصد را مورد تأیید قرار داد؛ اما مرغ بنیاد دزفول یک پا داشت. می گفتند 50 درصد و لاغیر. هیچ تغییری در درصد جانبازی اش اعمال نکردند که نکردند.
از بس برای این موضوع دوندگی کرده بودم، دیگر از پا افتادم و حاجی گفت که بی خیال موضوع شویم و این درد را هم مثل سایر دردهایش به خدا واگذار کرد. دردی که دیگر یادگار زندان های عراق نبود و حقیقتاً زخم خودی ها دردناک تر است و کاری تر. دیرتر التیام می یابد و شاید هم اصلاً التیامی در کار نباشد.
بهار زندگی حاجی برای آرامش و آسایش این مردم خزان شده بود و حالا همانان که از ثمره ی ایثار او به پست و مقامی رسیده بودند، به دردمان نمی رسیدند و برای یک درصد ساده ی جانبازی، برایش کم می گذاشتند.
حال و روزش وخیم و وخیم تر می شد. چاره ای نبود. مجبور بودم حاجی را تحت نظر دکترهایی نگه دارم که فوق تخصص بوده و زیر نظر بنیاد نبودند. لذا اکثر هزینه ها را باید از جیبم می دادم و این فشار مالی کمی نبود. از طرف دیگر داروخانه ای که موظف به تهیه داروهای جانبازان بود، بسیاری از داروها را به من نمی داد و می گفت نداریم و من مجبور بودم خودم از داروخانه های دیگر تهیه کنم و این هم بار دیگری بود روی بارهای قبلی.
تمام این بی مهری ها و بی معرفتی های آقایان را در حق مردی که برای حفظ این نظام و انقلاب به این روز افتاده بود، به خدا واگذار می کردم و همه اش در حال دوندگی بودم و پرستاری از قهرمانی که در شهر خودش هم غریب بود.
همه ی این دردها را که یکی یکی شمردم ، وجود داشتند؛ اما آنچه امیدوار و سرپا نگه ام داشته بود، این بود که حاجی سرپاست. با آن همه دردی که می کشید و زجرهایی که تحمل می کرد و خدا را بر همین نعمت شاکر بودم.
اما بالاخره آن اتفاقی که سال ها کابوس من شده بود رخ داد. اتفاقی که من و بچه ها طی این سال ها همه تلاشمان را کرده بودیم رخ ندهد. اما دست تقدیر خداوند بود و مشیتی که رقم زده بود. آن اتفاقی که نباید می افتاد، بالاخره افتاد. همان اتفاقی که دکترها روزهای اول بازگشت حاجی به ما گوشزد کرده بودند.
دقیقاً آن قسمت از مهره هایش که در معرض خطر بود، زخم شد و نهایتاً منجر شد به قطع نخاع و حاجی کاملاً زمینگیر شد.
باید مدام روی دست راست و دست چپ او را می خواباندم تا زخم بستر نگیرد. روزهای سختی بود. سخت تر از آنچه فکرش را بکنید. تمام تلاشم را کردم، اما بالاخره زخم بستر گرفت.
یکی دوباری دکتر و فیزیوتراپ بالای سرش آوردند و برای پانسمان زخم هایش هم چندباری یاری ام کردند، اما دیگر خبری ازشان نشد که نشد و پانسمان زخم های حاجی هم به کارهای دیگر من اضافه شد. او زجر می کشید و من بیشتر از او به خاطر دیدنش در آن حال و روز خون دل می خوردم.
اینجا بود که از بنیاد تخت مواج درخواست کردم. تختی که باعث می شد بیمار زخم بستر نگیرد. خواسته ی بزرگی نبود. اما رفت و آمد ها و خواهش و تمنایم ثمری نداد و در نهایت باز هم خودم برایش تخت مواج تهیه کردم.
با خودم می گفتم خدایا تندگویان وزیر نفت بود، مسئول بود، مدیر بود، میز و مقامی داشت؛ اما دل زد به جاده ی خطر. طعم اسارت و شهادت را هم چشید. اما تندگویان کجا و مسئولین امروز کجا؟! کسی گره از کارمان باز نمی کرد!
حتی سال ها درخواست مکرر ما مبنی بر اینکه برای محمدعلی( که معلولیت ذهنی داشت) و مشکلات و بیماری هایش، کاری کنند و چاره ای بیندیشند نیز بی نتیجه ماند.
با آن همه بی مهری که می دیدم، کلاً بی خیال بنیاد شدیم و مثل قبل دستمان را گذاشتیم روی زانوی خودمان و یا علی گفتیم. روز و شبمان شده بود حاج غلامحسین! من، رضا ، علی و محمد علی. هر کاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم .
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5254
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹شادی ما از بازگشت عزیز دوام نیاورد
✍🏻 روایت آزاده شهید عزیز عباس مقبل
🌹 از عزیز تنی نحیف بر تخت افتاده بود و خس خس نفسی و چشمانی نیمه باز و نگاهی که نمی شناخت. عظیم از او لاغرتر شده بود. کنار تخت عزیز نشستیم و با او گفتگو کردیم. می شنید اما نمی شناخت. خنده های ما الکی بود.
🌴 عزیز لاغر لاغر شده بود. حاج اقا نجفی صندلی اش را به تخت عزیز چسباند و دستش را در دست گرفت و شروع کرد به گفتگو با او. وی در دو موضوع گفتگو کرد. اول اینکه مرگ حق است. دوم اینکه من دعا می کنم سلامت خود را بدست آوری و قول می دهم به همراه ایشون ( اشاره به من ) دزفول می آیم و در عروسی ات می رقصم. بعد حاج آقا نجفی دستانش را بالا برد و برای خنده عزیز آنها را به علامت شادی تکان داد و باعث خنده عزیز شد. اما برادرش عظیم خنده اش با بغض بود.
✍🏻 روایت دردناک عزیز عباس مقبل را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/fvip
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 مادر کمرم شکست
❤️ 🎥 فیلم اولین دیدار مادر سردار شهید علی هاشمی با پیکر فرزندش که در سال 1389 ، پس از 22 سال به شهر و دیارش برگشت.
⚫️ حاجیه خانم «زكیه اهوازیان» مادر سردار سرلشکر شهید حاج علی هاشمی ، سردار هور ، دار فانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⁉️مگر تو آقا را نمی بینی ؟
🎁روایت شهیدی که نیمه شعبان به دنیا می آید و نیمه شعبان به شهادت می رسد.
🌹🌹 روایت دو برادر شهید، یکی مدفون در بهشت زهرای تهران و یکی در شهیدآباد دزفول
✍🏻 گزارش پرستار بیمارستان نمازی شیراز در خصوص اتفاقی که در آخرین روزهای حیات مادی برای این شهید می افتد ، دیدنی و تکان دهنده است. . . .
🔅او در آخرین لحظات حیات مادی اش با چه کسی ملاقات کرد و پرستار بیمارستان نمازی شیراز حیرت زده ، چه تصویری در مقابل خود دید؟
❤️تازه اینجا مهدی قدری به خود می آید و متوجه می شود که تصویری که پیش چشمش دیده است، مختص او بوده و افراد دیگر متوجه حضور کسی نشده اند. مهدی که اخلاص و ایمان و تواضع خصوصیات جدانشدنی او بوده اند، قدری شرمنده و خجالت زده می شود و دیگر حرفی نمی زند.
✳️الف دزفول را ببینید
🌎 https://alefdezful.com/kifg
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc