eitaa logo
الف دزفول
3.4هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
322 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹منَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا ﴿۲۳﴾ لِيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَيُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ إِنْ شَاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَحِيمًا ﴿۲۴﴾ ⚫️او صبوری را از پنج سالگی آغاز کرد و پنجاه سال ادامه داد و در هر مقطع از زیستنش ، یکی از عزیزانش آسمانی شد. اسوه بود و الگو. کسی که هیچ گاه شناخته نشد و کسی نامش را هم نشنید و من کمتر بانویی را چون او صبور دیده بودم. 🎤او فقط یک ساعت زمانه و زندگی اش را برایم روایت کرد و من هنوز مبهوت صبری هستم که خداوند در وجود او ریخته بود. کاش می ماند و مابقی ماجرا را می گفت. اما امان از این ای کاش های بی ثمر. باید تسلیم تقدیر خدا باشم ، همانگونه که او در مقابل هفت داغ پیاپی تسلیم بود. 🌷 روحش شاد 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷 7️⃣🔴 هفت داغِ «فرزانه» 🏴 «فرزانه کلابی » تنها بازمانده خانواده ی شهدای کلابی به خانواده ی شهیدش پیوست. 🌹🌴 فرزانه ، خواهر معلم شهید «ناهید کلابی» آن «بانوی شهید چادر به خود پیچیده» است که چندی پیش دارفانی را وداع گفت. ⚫️ هیچ وقت گمان نمی کردم این ماجرایی که قریب دو سال برای روشن شدن زوایای پنهانش دوندگی کردم، اینچنین دردناک و غم آلود پایان یابد. 🎁 اولین بار که صدای فرزانه را شنیدم، انگار تمام خستگی آن همه دوندگی و یأس و ناامیدی دو ساله از تنم بیرون رفت و او بی مقدمه در همان گفتگوی اول از ناهیدگفت. از مظلومیتش. از مجروحیتش. از ترکش هایی که به شکمش خورد و من همانجا تمام احتمالاتم به یقین تبدیل شد که «آن بانوی چادر به خود پیچیده» قطعا ناهید است. 🌷 انگار ناهید در گوش من زمزمه می کرد: « قصه ی من که روایت شد، برو و قصه ی «فرزانه» را روایت کن. روایت فرزانه داغ خیزتر از من است. ✍🏻چقدر دیر پیدایش کردم و چقدر زود ناگفته ها را نگفته با خودش برد. چه گنجینه ها که درسینه داشت و می توانست برای عالم و آدم درس باشد. چه خاطراتی که در این سالها در صندوقچه اسرارش نهفته بود و نگفته رفت. 🌷مشروح ماجرا را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/43zu 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🖐🏻با سلام 🤲🏻از همه مخاطبان بزرگوار الف دزفول خواهشمندم هر کدام جهت شادی روح « سرکار خانم فرزانه کلابی » در این شب عزیز حداقل یک تسبیح صلوات هدیه کنند. 🌴 بانوی صبوری که : 🌹 در سال 1349 برادرش فرشید را از دست داد 🌷در سال 1359 برادرش جمشید در آبادان به شهادت رسید 🌷🌷🌷در سال 1360 مادر و دو خواهرش در حمله هوایی به پل قدیم دزفول به شهادت رسیدند 🌹در سال 1370 داغ پدر دید 🌷و در سال 1381 برادر جانبازش فرشاد به شهادت رسید. و از یک خانواده ی شلوغ و با نشاط ، فقط خوش ماند و خودش. 🌴بانویی که تاکنون از او هیچ روایتی نشنیده اید و به یاری خدا ان شالله به زودی بخشی از زمانه و زندگی اش را که برای من تعریف کرد به صورت مستند داستانی و در چند قسمت، تقدیمتان خواهم کرد. افسوس که دست تقدیر اجازه نداد ، بیشتر با او گفتگو کنم. روحش شاد ✳️ لازم به ذکر است که پیکر پاک و مطهر برادر، مادر و خواهران شهید ایشان و نیز پدر و برادرشان در گلزار شهدای بهشت علی دزفول و پیکر برادر جانباز شهید ایشان و نیز پیکر خود ایشان در اصفهان به خاک سپرده شده است. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✋🏻باسلام ☀️ به زودی نزد ما خواهی آمد 🌴شهیدی که بشارت شهادتش را در دعای کمیل گرفت. ✍🏻 یادی از شهید سیدعلیرضا(سیدکریم) کریم زاده محسنی به مناسبت سالروز شهادتش 🌷 الف دزفول را ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/knmy 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 توی گوش هایش پوکه فرو کرده بود...🌷 ✍🏻روایت هایی از «شهید محمدرضا شاه حیدر» ✅محمدرضا شاه حیدر حق اسلحه اش را ادا کرد . ☀️ تانک های عراقی و عراقی ها چهل متري ما بودند، اما او ايستاده بود و به آنها شلیک مي كرد و نارنجك می انداخت. آر پي جي مي زد. وقتي به او در حين عمليات گفتم: «محمد رضا چطوري؟» گفت: «مگر آنها از روي جنازه ما بگذرند كه پايشان را به اينجا بگذارند! ما مُشتي شير هستیم كه برای جنگیدن آمده ایم!» 🌷مادر مشرف شده است حج تمتع. هنگام طواف ناگهان چشمش می افتد به محمدرضای شهیدش که احرام بسته در حال طواف است. محمدرضا چند قدمی از مادر جلوتر است. . . 🌍 مشروح خاطرات را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/12122 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ❤️ سلمان داستانی است در 22 قسمت که به صورت سریالی در الف دزفول منتشر خواهد شد ⏳ بزودی در الف دزفول 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷1️⃣قسمت اول 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سلمان روی ویلچر کنار تخت بابا نشسته است و دست سرد و بی رمق بابا را بین دو دستش ماساژ می دهد. فکر و ذکرش حرف های دیروز دکتر است. جملات دکتر مثل صدای انفجار در گوشش صدا می کند و حال و روزش را می ریزد به هم. - بحث تخصص نیست پسرم! بحث امکاناته! من می تونم با یکی از همکارام تو آلمان هماهنگ کنم. فقط شما سریع باید کارای اعزام بابا رو راست و ریست کنید و برسونیدش اونجا! - یعنی هیچ راه دیگه ای نیست؟! - نه! اگر اینجا بمونه ظرف یکی دو هفته همین بخش کوچیکی از ریه اش که سالم مونده هم از کار میفته و ... سلمان که سعی می کند بغض مانده در گلویش را از چشم های دکتر مخفی کند، آب دهانش را قورت می دهد و آرام می گوید: - کار سختیه دکتر! آخه ما کسی رو اونجا نمیشناسیم. یه نفرم که حتماً باید همراه بابا باشه! حال و روز منو که می بینی دکتر! با این ویلچر و وضعیتی که دارم یکی باید کمک حال خودم باشه! سارا هم که بدتر از من! فقط می مونه مامان که .... تازه اگر اونم بخواد همراه بابا بره، با کدوم پول؟! ما تو پول دوا و درمون بابا و سارا موندیم! حالا این وسط این نسخه ای که شما پیچیدین که آب از چند ده میلیون تومن میخوره! سلمان سرش را می اندازد پایین و بغضش مقابل دکتر ترک بر می دارد. - بنیاد! چرا سراغ بنیاد نمیرین! مگه بابات جانباز نیست! سلمان خنده ی تلخی روی لبهایش می اندازد و بغضش را دوباره قورت می دهد. سیبک گلویش چندین بار بالا و پایین می رود و می گوید: - بنیاد؟! چی چی رو بنیاد دکتر! سه چهار ساله کمیسیون پشت کمیسیون! آزمایش پشت آزمایش! هی میریم و میایم اما دریغ از یه روی خوش! دریغ از یه دلگرمی! اونا شیمیایی شدن بابا رو تأیید نمی کنن! صد جور سند و مدرک بردیم براشون، اما انگار نه انگار! میگن مشکل ریه های بابات از شیمیایی نیست! میگن برید خدا رو شکر کنید که واسه ترکشای تو بدنش کمیسیون بهش 20 درصد جانبازی داده! راست میگه! واسه بیست ترکش... چشم های خسته و همیشه قرمز بابا آرام باز می شود و نیم نگاهی به چهره ی غم گرفته ی سلمان می اندازد و سلمان به راحتی می تواند، درد پیچیده بین لبخند مصنوعی بابایش را از پشت ماسک اکسیژن تشخیص دهد. بابا آرام و بریده بریده می گوید: - سلمان! تویی بابا! مگه امروز نرفتی دانشگاه؟! سلمان که معلوم است حال و روز مناسبی ندارد و بغض راه گلویش را بسته است، با ناراحتی می گوید: - دانشگاه؟! درس و دانشگاه چه به دردم می خوره وقتی تو اینطوری افتادی رو تخت و هیچ کس نیست به دادت برسه! اونایی که باید برات یه کاری بکنن، که خودشون رو زدن به اون راه! انگار نه انگار که میشناسَنت! انگار مثل یه بار سنگین روی دستشون موندی و نمی دونن باهات چیکار کنن! انگار نه انگار که هر چی میز و مقام دارن بخاطر تو و اون رفیقاته که یا مثل تو زمین گیرن و یا مثل این بچه ها شهید شدن. می دونی چرا بابا؟؟! آخه نه براشون نون داری و نه به درد پست و مقامشون می خوری! البته چرا! یه وقتایی به کارشون میای! اون وقتایی که میان باهات عکس میگیرن و میرن! به فرض که مهندسیمم گرفتم! منو با این وضعیت استخدام می کنن یا قوم و خویشای خودشونو؟ بابا که سعی دارد دست بی رمقش را از لای دست های سلمان بیرون بکشد و بگذارد لای موهای سلمان و نوازشش کند ، به آرامی می گوید: - سلمان بابا! باز چی شده عزیزم! بازم اتفاقی افتاده؟! کسی چیزی گفته! سلمان کمی عصبانیت چاشنی بغضش می کند و می گوید : - حتماً باید کسی چیزی بگه؟! حتماً باید اتفاقی بیفته بابا! یه نگاهی به دور و برت بنداز! .... ⚠️ ادامه دارد ..... 🔅سلمان را در «الف دزفول» هم می توانید بخوانید👇 🌷https://alefdezful.com/330 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 پست ویژه الف دزفول 📩 روایت یک نامه ✍🏻انتشار سندی از مظلومیت و مقاومت مردم دزفول برای اولین بار پس از ۴۱ سال 🌷 توصیف مقاومت اسطوره ای مردم دزفول با قلم مرحوم «مریم کاظم زاده» ، همسر سردار شهید اصغر وصالی و اولین عکاس و خبرنگار زن دفاع مقدس 🌹تصویر نامه اولین عکاس و خبرنگار زن دفاع مقدس به یک دختر نوجوان دزفولی به تاریخ ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۰ 📖 تصویر نامه و شرح ماجرا را در الف دزفول بخوانید👇🏻 🌐 https://alefdezful.com/3010 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 جنازه ام را برگردانید عقب🌷 ✍🏻روایت هایی از «شهید سیداحمد سیدنظرزاده» 🎥 به همراه تکه فیلمی از مصاحبه با شهید که برای اولین بار پس از 41 سال منتشر می شود ✅همیشه دور برش می پلکیدیم. از همان قبل جنگ که مسجد کرناسیون می رفتیم‌ و سید احمد با شوخی هایش بچه ها را توی مسجد جمع می کرد. ☀️ از نظر سنی از همه بچه ها بزرگتر بود. متأهل بود و چندتا بچه داشت. سید احمد در مسجد که بود وقت نهار یا شام بعد از شکر نعمت خدا می گفت: «خدایا این غذا رو قطع کن!» گفتیم:«سید این چه دعاییه دیگه؟!» 🌷خیلی جدی برگشت توی صورتم نگاهی کرد و گفت:« رضا! یتیم امشو شو آخـــره. اَر شهید بیسُم نَهِلی جنازه ام منه زمین. جنازه مَه سی دل بچونم اُوری عقب! 🌍 مشروح خاطرات را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/4e7e 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷2️⃣ قسمت دوم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 … سلمان کمی عصبانیت چاشنی بغضش می کند و می گوید : – حتماً باید کسی چیزی بگه؟! حتماً باید اتفاقی بیفته بابا! یه نگاهی به دور و برت بنداز! …. اون روزی که تو و رفیقات تو جبهه بودین! اون روزی که رفیقات تیکه تیکه شدن! اون روزی که تو به این روز افتادی ، اینا کجا بودن؟! داشتن چیکار می کردن؟! از ترس، تو کدوم سوراخی قایم شده بودن که حالا اینطوری باهات برخورد می کنن؟! کاش می شد یه ذره از دردایی رو که می کشی ، اینا می کشیدن تا بفهمن دنیا دست کیه؟! اینا کجان ببینن چه دردی می کشی تا یه بار نفست بالا و پایین بره؟ اینا کجان ببینن وقتی نفست بالا نمیاد چطوری سیاه و کبود می شی ؟ کجان ببینن وقتی موج میاد سراغت، با همین بدن نحیف چطوری میفتی به جون من و مامان و سارا و هر چه دم دستته پرت می کنی؟ کجان ببینن چطوری کتکمون می زنی؟! کجان ببینن وقتی به خودت میای، چطوری میفتی به دست و پامون و گریه می کنی؟! کجان ببینن بابا! کجان ببینن!! چرا تنهات گذاشتن و سراغی ازت نمی گیرن؟! چرا بی خیال تو و دردات شدن؟! مگه تو واسه این مملکت به این حال و روز نیفتادی بابا؟ بابا آرام ماسک را از صورتش بر می دارد و بعد از چندین سرفه ی خشک که مثل صدای پتک توی فضا می پیچد و قلب سلمان را از جا می کند، می گوید: – سلمان! بابا! پسرم! بازم که داری از این حرفا می زنی! مگه قرارمون نبود دیگه از این حرف و حدیثا نداشته باشیم!؟ مگه همه حرفامونو با هم نزده بودیم! مگه من بهت نگفته بودم که … سلمان با دست هایش چرخ های ویلچرش را حرکت می دهد و از تخت بابا فاصله می گیرد و صدایش را این بار بالاتر می برد… – چرا گفته بودی! همه حرفات هم یادمه! منم قول داده بودم دیگه تمومش کنم! ! اما … اما واقعا دیگه به اینجام رسیده! دیگه نمی تونم تحمل کنم بابا! سفیدی این سقف رو روزی چند ساعت باید ببینی آخه؟ این نفسای بریده بریده ای که دردش جونتو به لبت می رسونه تا کی آخه؟! چرا نباید یه نفر بیاد سراغتو بگیره؟ چرا شیپورچیای فوتبال رو مفتی مفتی اعزام می کنن خارج واسه بوق زدن، اما برا تو تَرِه هم خورد نمی کنن! یعنی تو به اندازه ی یه شیپورچی فوتبال هم براشون ارزش نداری و به دردشون نمی خوری؟! – سرفه های بابا شدیدتر می شود و تا می خواهد جمله ای را روی لب جاری کند، سرفه ها مانع می شود و دوباره ماسک را باید روی دهان و بینی اش بگذارد. هر چند این اولین بار نیست که پسرش اینگونه از دست روزگار شاکی شده است، اما چاره ای نیست! باید دل آتش گرفته ی سلمان را آرام کند. – ببین سلمان! چند بار بگم بابا! من با کس دیگه ای معامله کردم! من که بخاطر اینا نرفتم جبهه که حالا طلبکار باشم! من توقعی از کسی ندارم بابا! من … سلمان ولیچرش را دوباره رو به سمت تخت بابا بر می گرداند و در حالی که اشک هایش سرازیر شده است می گوید: – چرا آخه؟! چرا توقعی نداری؟! مگه الان اگر زن و بچه و ناموس اینا تو امنیت زندگی می کنن، بخاطر تو و رفیقات نیست! مگه الان پست و مسئولیت و ریاست اینا از برکت خون رفیقای تو نیست! پس چرا امروز که بهشون نیاز داری نگات هم نمی کنن؟!! بابا که اشک گوشه ی چشمش جمع شده است آرام سرش را می اندازد پایین و می گوید: – سلمان! تو رو به روح شهدا بس کن بابا! چرا با خودت اینطوری می کنی؟! توکل به خدا! خدا بزرگه! بالاخره مشکل ما رو خودش یه جوری حل می کنه! مادر و سارا با بالاگرفتن صدای سلمان و سرفه های بابا وارد اتاق بابا می شوند و مادر با تعجب می پرسد: ⚠️ ادامه دارد ..... 🔅سلمان را در «الف دزفول» هم می توانید بخوانید👇 🌷https://alefdezful.com/0401 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc