eitaa logo
الف دزفول
3.3هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
269 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 ✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) » 🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 2️⃣🌷 قسمت دوم : روز واقعه عصرروز نهم مرداد 66 بود. تعدادی از دوستان به عنوان انتظامات مراسم برائت از مشرکین انتخاب شده بودند. برخی بازوبند سبز بسته بودیم و برخی بازوبند قرمز. هر کدام از این رنگ ها نشانه ی خاصی داشت. کسانی که بازوبند سبز داشتند، باید هم انتظامات حوالی خیابان اصلی وهم سایرخیابان های فرعی را عهده دار می شدند و کسانی که بازوبند قرمز داشتند، فقط باید مراقب اوضاع خیابان اصلی بوده و چهارچشمی وضعیت را رصد می کردند. طبق برنامه ریزی قبلی، من و «بادروج » بازوبند سبز داشتیم و وظیفه مان سنگین تر بود. نگران بودم. اوضاع عادی بود؛ اما وقتی شرایطی را که این چند روزه بررسی کرده بودیم و حرف و حدیث های دیشب بادروج را کنار هم می گذاشتم، اندکی دلشوره می گرفتم. اکثر حجاج آدم های پا به سن گذاشته ای بودند. اگر اتفاقی رخ می داد، از مهلکه بیرون کشیدنشان کار سختی بود. مشغول سر و کله زدن با دلم بودم که یکی از حجاج به نام حاج عبدالحسین [1] آمد و گفت: « دوتا خانم اومدن و می خوان مسئول کاروان رو ببینن. میگن خبر مهمی دارن که حتماً باید بهش بگن!» یکباره دلم لرزید. بلافاصله گفتم:«بیا بریم ببینیم چیکار دارن؟» با حاج عبدالحسین راه افتادیم و با عجله رفتیم ببینیم که هستند و چه پیغام مهمی آورده اند. مسیر انگشت اشاره حاج عبدالحسین، دو خانم با چادر بلند عربی را نشان می داد که پوشیه هم انداخته بودند. سلام کردم و گفتم: «بفرمایید! امرتون؟!» فارسی را خیلی به سختی و دست و پاشکسته حرف می زدند و من هم عربیِ خوبی نمی دانستم. به هر ترتیب سلامم را پاسخ داده و نداده گفتند: «شما رئیس کاروان هستین؟» گفتم:«نه! ولی مسئول انتظامات هستم! هر چی هست به خودم بگین! ». از لابلای حرف هایشان فهمیدم دنبال عکس امام(ره) هستند. دو تا عکس کوچک از حضرت امام به همراه داشتم که دادم بهشان. اما انگار حرف های مهم تری هم داشتند. یکی از آنان با دست اندکی پوشیه اش را بالا داد و آرام حرف هایی گفت که همان دست و پا شکسته فهمیدنش هم دلم را لرزاند: « قرار است شما را قتل عام کنند. زنها را از معرکه خارج کنید.» این را گفت و پوشیه اش را دوباره انداخت و سریع با خانم همراهش رفتند. چند لحظه ای مات و متحیر مانده بودم. این پیام حدس های مختلف این چند روزه ی ما را تکمیل می کرد. باید کاری می کردیم. زمان به سرعت در حال سپری شدن بود. از دفتر بعثه رهبری خیلی فاصله داشتیم، اما خبر، مهم تر از آنی بود که به سادگی از کنارش عبور کنیم. حتی اگر خبر اشتباه هم بود، اما قابل تأمل بود. با هر مشقتی بود، خودم را رساندم به دفتر بعثه و وضعیتی را که این چند روزه رصد کرده بودیم، به همراه پیام آن دو زن به مسئولین رساندم؛ اما توجه نکردند و خیلی ساده از کنار آن گذشتند و گفتند: « تبلیغات است. می خواهند مردم را بترسانند تا مراسم برگزار نشود!» بی فایده بود. برگشتم. اواخر سخنرانی نماینده حضرت امام بود. با پایان سخنرانی، مردم صلوات فرستادند و راهپیمایی شروع شد. ساعت چیزی حوالی 4 و نیم عصر را نشان می داد. شور عجیبی بین حجاج بود و طنین فریاد ها در فضا می پیچید. جمعیت موج می زد و اضطراب و نگرانی هم از طرف دیگر در دل من موج برداشته بود و خدا خدا می کردم که همه ی این نشانه ها، فقط تبلیغاتی برای دلسرد کردن حجاج وصِرف ایجاد و رعب و وحشت باشد. اما هنوز چند دقیقه ای از شروع راهپیمایی نگذشته بود که جمعیت متوقف شد. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... [1] ایشان امروز در دزفول بنگاه معاملاتی دارد. آدم زرنگی بود. قبل از درگیری عکس امام را چسباند روی کمر یکی از پلیس های موتور سوار عربستان و مدام به این صحنه لبخند می زد. ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/561 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 وقتی محمد رضا برنگشت ✍🏻 روایت جاویدلاثر شدن شهید محمدرضا خونساری 🎁 این روایت را 12 سال پیش نوشته ام ، اما قهرمانش هنوز به شهر برنگشته است. ✳️علیرضا برای انتخاب نیروهایش ازبین تعدادی از بچه های مسجد امام صادق(ع) در اندیشه فرو می رود. با خود می گوید :« برای اینکه تمام نیروهای عمل کننده از یک محل نباشند بهتر است همه بچه های یک مسجد با هم در عملیات نباشند » لذا «محمدرضا خونساری» را از لیست خط می زند و محمدرضا بسیار دلخور و ناراحت می شود. 🌹خمپاره ای ۶۰ میلیمتری در نیم متری علیرضا به زمین می نشیند و ترکش ها دست و پا و کمر علیرضا را بوسیده و راهی بیمارستان افشار دزفول می کنند و اینجا دست تقدیر اتفاق عجیبی رقم می زند.... 🌐 این روایت کوتاه را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/n8lq 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انگار تقدیر حبیب باران بود (آخرین قسمت) ✍🏻 آخرین سری از دستنوشته های شهید حبیب وکیلی 🔴دلنوشته ای که حبیب چند ساعت قبل از شهادت نوشت ✍🏻 دلنوشته های شهید حبیب وکیلی را در خلوتی آرام مرور کنید ✳️خدايا من در اين دنيا از دو چيز خيلي مي ترسم و هميشه سراغ من مي آيند. از دو چيز غرور و ريا. هر كاري كه مي كنم هميشه مي ترسم نكند در آن ناخالصي باشد. نكند فلان مأموريت مرا متكبر بسازد. خدايا خيلي مي ترسم، مي ترسم اين همه اعمال با يك بي توجهي بر باد برود. 🌹مدتها اين لحظه را انتظار مي كشيدم. خدايا مي خواهم داد بكشم و فرياد كنم كه من از اين دنيا خسته شده ام. كم كم دارم منفجر مي شوم. آخر تا كي تحمل فراق تو را بكشم چه كنم كه چاره اي ندارم من نيز بايد مانند ديگران بال و پري بگشايم و پر بزنم و خود را به تو برسانم. الان خشابها را پر كرده ام و نارنجك ها را در جيب نارنجك گذاشته ام. وسايل را آماده كرده ام. هنوز موقع وداع نرسيده. الان ظهر است همه در حال جمع و جور اثاثيه مي باشند . ديگر داريم آخرين نگاه ها را به يكديگر مي كنيم . انشاء اللّه يا با پيروزي هم ديگر را ملاقات خواهيم كرد يا بعضي ها ملاقاتشان در بهشت است 🌐 آخرین سری دستنوشته های شهید حبیب وکیلی را به همراه آلبوم تصاویر در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/4rfs 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅 🔅 🌷5️⃣قسمت پنجم خیلی از اسرای دزفول برگشتند، اما خبری از غلامحسین نبود و این آغاز یک دلشوره ی مجدد بود. اما بالاخره برگشت. برگشت. بعد از 118 ماه و 28 روز فراق! این مدت دوری و بی خبری به گفتن هم ساده نیست، اما به لطف خدا و به هر مشقتی که بود گذشت. باورکردنی نبود، اما وعده ی « فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً » پروردگار را به وضوح می دیدم. وعده ی « أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ» را و تمام آیات و روایاتی را که در این ده سال با آن زیسته بودم. آمد ، اما چه آمدنی. تصور کن روی یک اسکلت یک پوستِ آفتاب سوخته کشیده باشند. اگر نبودند دو سه تا عکسی که از عراق فرستاده بود، شناختنش خیلی سخت و شاید غیرممکن بود. اما مهم این بود که بالاخره دیوار فاصله ها فروریخته و پشت و پناه و تکیه گاهم دیگر حالا کنارم بود. در همان دیدار اول با لبخندی که برآمده از تک تک سلول هایم بود گفتم: «موندی اردوگاه رو جارو بزنی و بیای! اولی رفتی و آخری باید برمی گشتی؟ » لبخند تلخی زد و گفت:«بعضی از بچه هایی که برا عراقیا جاسوسی می کردن و بچه ها رو لو می دادن، نمی خواستن برگردن! می ترسیدن! من موندم و باهاشون حرف زدم و راضیشون کردم که برگردن به شهرهاشون! گفتم که سالهاست زن و بچه تون منتظرن! گفتم من ضمانت می کنم تو ایران کاری بهتون نداشته باشن! اما تو جبهه دشمن نرید و با این منافقای خائن همراه نشید! موندم تا راضیشون کنم برگردن!» چند روزی طول کشید تا برو و بیاهای اقوام و خویشاوندانمان و همچنین رفقایش کمتر شد. هنوز فرصتی نشده بود که خودمان یک دل سیر او را تماشا کنیم و تلافی این همه سال نبودنش را در بیاوریم. چقدر لحظه های شیرین و تکرارنشدنی بود آن ثانیه های وصال. آن لحظه هایی که تمامی غم و غصه ها و سختی هایی را که در نبودنش کشیده بودم به پایان رسیده بود و خداوند اجر و پاداش تمام صبوری هایم را داده بود. بالاخره بعد از ده سال دوباره دور هم جمع شدیم. من، غلامحسین ، رضا و علی. با این تفاوت که حالا رضا سیزده ساله و علی ده ساله و بابایشان 43 ساله بود. البته با آن وضعیتی که برگشته بود، بیشتر به شصت ساله ها می خورد تا چهل ساله ها! و دوباره زندگی مان رنگ تازه ای گرفت. شور و شوق و طراوت و تازگی در شریان هایمان جریان گرفت. گمانم این بود که همه چیز خوب می شود و آرامش دوباره برمی گردد و پس از مدت ها مشقت و سختی در روزهای بدون او بودن، با آمدنش به آسایش خواهیم رسید. اما هنوز چند روزی نگذشته بود که تمام خیال ها و تصوراتی را که در ذهنم پرورانده بودم و تمام نقشه هایی را که برای روزهای با او بودن کشیده بودم، نقش بر آب شد. بازگشت غلامحسین، پایان یک دسته از سختی ها و شروع مشکلاتی جدید شد. مشکلاتی که روز به روز بیشتر و پیچیده تر و رازآلودتر می شد؛ اما همینکه در کنارمان بود، همینکه در کنارمان نفس می کشید، تمام مشکلات را کوچک و ناچیز می کرد. مشکلات یکی دوتا نبود. علی که از بابا هیچ تصویری به خاطر نداشت و رضا هم که گذشت ده سال ، بیشتر خاطراتش را پاک کرده بود. انس گرفتن رضا و علی با بابایشان که حالا بسیار تکیده و شکسته شده بود، خودش مشکل بزرگی بود که زمان زیادی طلب می کرد. رفیق شدنشان و ارتباط گرفتن با بابایی که فقط نامه هایش را می دیدند و هر از چند سالی عکسی تازه از او، برایشان سخت بود و نیاز به گذشت زمان داشت. از طرف دیگر او با ده ها درد و جراحتی که از سال های اسارت بر پیکرش داشت، برگشته بود و حالا با این یادگاری ها زندگی کردن، کار را مشکل می کرد. تا یک سال کابوس می دید. از بس شکنجه اش داده بودند، خواب آرامی نداشت و خواب شکنجه می دید و وقتی با دلهره و فریاد و بدنی که به شدت عرق کرده بود، از خواب می پرید، باور نمی کرد که در خانه ی خودش است. هنوز گمانش این بود که در اردوگاه است و دارند شکنجه اش می دهند. باورش نمی شد که دیگر آن روزها گذشته است و فصل جدیدی از زندگی را آغاز کرده است. تا اینکه اتفاق وحشتناک دیگری افتاد... ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5252 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 آن پای عاشق ✍🏻 روایت هایی شگفت از شهید حمید گیمدیلی 🔴روایت هایی که برای اولین بار منتشر می شود ✳️حمید از همان دوران کودکی، یک پایش معلولیت داشت، اما آن معلولیت ، هیچ وقت پای دلش را لنگ نکرد و همیشه شتابان تر از دیگران جزو «السابقون»بود. 🌹صدای اذانش گیرایی خاصی داشت. این نظر یک نفر یا دو نفر نبود. اذان که می گفت ، سکوت محض می شد همه جا و همه انگار اذانش را جرعه جرعه سر می کشیدند. آرامش عجیبی داشت آن جملاتِ قصارِ آسمانی وقتی از حنجره ی حمید منتشر می شدند. آرامشی که همه را تشنه اذان حمید کرده بود. 🌷حالات معنوی عجیبی داشت. گاهی وقتی از یک ماموریت برمی گشتیم، حمید می آمد و تمام آنچه را که بر من گذشته بود روایت می کرد. تمام ماجرای شناسایی یا ماموریت را مو به مو تعریف می کرد، بدون اینکه کسی به او گفته باشد. انگار با ما بوده باشد و همه چیز را دیده و ادراک کرده باشد. 🔅عجیب بود که با آن همه موانع متعددی که سر راه بود و از طرفی مشکل لنگیدن پایش، می دوید ، اما زمین نمی خورد و فقط التماس می کرد. پابرهنه دنبالش دویدم، اما با چنان سرعتی می دوید که من با پای سالم به او نمی رسیدم. رفت لابلای درخت ها و فقط داشت به یک آقایی التماس می کرد که چرا شهید نمی شود؟ 🌐 خاطرات شگفت حمید گیمدیلی را به همراه آلبوم عکس در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/q9de 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 ✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) » 🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 3️⃣🌷 قسمت سوم : قیامت هنوز چند دقیقه ای از شروع راهپیمایی نگذشته بود که جمعیت متوقف شد. سر و صداها بالاگرفت و وَلوَلِه افتاد بین مردم. خواستم سریع تر خودم را به جلو جمعیت برسانم تا ببینم چه اتفاقی رخ داده است که ناگهان دیدم از بالای برخی ساختمان های اطراف سطل ها و کیسه های پر از شِن می اندازند روی سر مردم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. سر و روی حجاج پر از خون شده بود و هر چند قدمی یک نفربا سر روی خونین افتاده بود روی زمین. هر کس به سویی می دوید و سعی داشت خودش را به نقطه ی امنی برساند. جلوتر که رسیدم، دیدم که نیروهای آل سعود با باتوم و میله گرد و چوب افتاده اند به جان مردم. پیر و جوان هم حالی شان نمی شد و در این بین افراد مُسِن تر که نمی توانستند از خود دفاع کنند بیشتر مجروح می شدند. تعداد زیادی ماشین آتش نشانی در اطراف خیابان ها قرار داشت. در چشم بهم زدنی از بالای ماشین ها، آب را با فشار بسیار شدیدی به سمت مردم گرفتند. آبی که به سمت مردم پاشیده می شد، می سوزاند. یا آب جوش بود یا چیزی با آب ترکیب کرده بودند. قیامتی شده بود. مات و متحیر مانده بودم و نمی دانستم باید چکار کنم. واقعاً همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و مهلت فکر کردن نداشتیم. یکی از دوستان تا چشمش به من افتاد، خودش را به من رساند و نفس نفس زنان گفت: « بچه های دزفول یکی از ماشین های آتش نشانی رو گرفتن. اما نمی دونن چطوری کار می کنه؟!» نگذاشتم حرفش تمام شود. به همراهش دویدم سمت ماشین. یک نفر نشسته بود بالای ماشین، اما نمی توانست شیرآب را باز کند. دوره کار کردن با این وسایل را دیده بودم. خودم را از ماشین بالاکشیدم و شیر آب را باز کردم. حالا می شد اندکی از مردم بی دفاع، دفاع کرد. آب را گرفتند سمت نیروهای سعودی و عین پرِکاه پخش شدند روی زمین. برخی هاشان باتوم برقی داشتند که به مردم شوک الکتریکی وارد می کرد. برخی از همین ناجوانمردها در اثر برخورد آب خودشان دچار شوک الکتریکی شدند و خداوند اساسی ازشان تقاص گرفت. اینجا بود که یکباره صدای رگبار گلوله به گوش رسید. فریاد زدم:«یا حسین!» درگیری ها شدید و شدیدتر می شد. هر کس به سمتی در حال دویدن بود. پیرمردها و پیرزن ها و جانبازان می ماندند زیر دست و پا و گوشه به گوشه خیابان زخمی ها و شهدا افتاده بودند. قرار بر این شده بود که هر جانباز را یک یا دو نفر همراهی کنند. اما در این آشفته بازار برخی جانبازان که روی ویلچر دست تنها مانده بودند، شده بودند بهترین هدف برای سعودی های ملعون و مورد حمله قرار می گرفتند. تنها کاری که از دستمان بر می آمد هدایت مردم به سمت خیابان های فرعی و خلوت تر بود. اما در آن هیر و ویر کسی به حرف کسی گوش نمی کرد. در این میان چشمم افتاد به برادر جانبازی که روی ویلچر نشسته بود. هر دو دستش قطع بود. یکی از نیروهای آل سعود را دیدم که باتوم به دست به سمت او می دود. من هم شروع کردم به دویدن. او زودتر از من رسید و باتوم را بالاآورد. دلم ریخت. بنده خدا دست نداشت که روبروی صورتش بگیرد و از خود محافظت کند. تند و تند فقط سرش را به چپ و راست می چرخاند.می دویدم و فریاد می زدم:«نزن! نزن نامرد!» ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/562 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✍🏻 به بهانه ی روز خبرنگار و یادی از نویسنده ، گوینده و خون نگار شهید غلامرضا عارفیان 🌹با هواپیما بذر نمی پاشند🌹 🔆 به همراه خاطره و دست نوشته ی شهید 🎥 مشاهده ی مستندی در خصوص شهید عارفیان و شنیدن صدای ایشان در حال اجرای برنامه در رادیو دزفول 🌷 الف دزفول را ببینید 👇 🌐https://alefdezful.com/517 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✍🏻 به بهانه ی روز خبرنگار و یادی از نویسنده ، تهیه کننده و خون نگار شهید سید مهدی غفاری 🌹شیطنت های شیرین آن سید دوست داشتنی🌹 ✍🏻 روایت هایی از هنرمند شهیدسید مهدی غفاری 🌷از هر کس خواستم درباره سید مهدی خاطره بگوید، فقط از شیطنت هایش گفت. اگر دستم از خاطرات دیگر خالی است لابد خواسته ی همان سید دوست داشتنی است با آن عینک درشت ذره بینی اش که در تمام عکس ها نصف صورتش را پوشانده است. 😂 روزی یکی از بچه ها با شکم درد شدیدی آمد پیش سید و گفت: «بجای پنیر ، صابون خوردم!» سید هم در کمال آرامش یک پماد چشمی داده بود دستش و گفته بود اینو بمال به چشمت خوب میشی! آن بنده خدا گفته بود: «سید! وجداناً الان موقع شوخی نیست! یه قرصی چیزی بده حالم خیلی بده!» و سید گفته بود: «شوخی سیری چند! کاملاً جدی گفتم. . . 🌷مشروح خاطرات زیبای به یادگار مانده از این سید دوست داشتنی را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/016 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅 🔅 🌷6️⃣قسمت ششم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تا اینکه اتفاق وحشتناک دیگری افتاد. این کابوس های مکرر به حدی پیشرفت کرد که دستانش را دور زانوهایش زنجیر می کرد و مچاله می شد و فریادهای مبهم و زجرآوری می کشید. دل سنگ آب می شد از حال و روزی که داشت. داد میزد: « الله اکبر! الله اکبر! لا اله الا الله!» آخ و ناله ای در کار نبود. انگار که زیر شکنجه باشد و با فریاد فقط ذکر بگوید. باید به شدت تکانش می دادم تا چشمانش را باز کند و برایش تکرار می کردم که: « بیدار شو! چیزی نیست! تو الان ایرانی! تو خونه خودتی! پیش زن و بچه ات! شکنجه ای در کار نیست!» چند دقیقه ای طول می کشید تا آن شوک دست از سرش بردارد و وقتی به خود می آمد، آرام آرام کمکش می کردم تا سرش را بگذارد روی بالش و بخوابد. برایم خیلی سخت بود این حال روز او را دیدن! عذاب محض بود. اگر بگویم بیشتر از او زجر می کشیدم، بیراه نگفته ام. این وسط حال و روز بچه ها هم که هنوز به داشتن بابا عادت نداشتند، تعریفی نداشت. آن ها هم بهت زده نگاه می کردند و همپای پدر درد می کشیدند. تا عادت کند که آن روزهای سخت و کتک و شکنجه و دوری تمام شده است و به روال عادی برگردد، یک سال طول کشید و این خواب های پریشان و شکنجه های توی خواب، شبی نبود که دست از سرش بردارند. این کابوس ها و فریادهای توی خواب، تازه یک گوشه از کل ماجرا بود. دردهای مکرری در سر و گردن و ستون فقرات عذابش می داد. چندین بار از این دکتر به آن دکتر رفتیم. پاسخ دکترها یکسان بود: « به خاطر ضربه ی شدیدی که با قنداق اسلحه به گردنش خورده است و در اثر ضربات مکرر کابل به مهره های کمرش، احتمال قطع نخاع شدنش بالاست. نباید بذارین چیز سنگینی بلند کنه! حتی یک کیلو میوه! اگر کوچکترین بی احتیاطی صورت بگیره، اگه کوچکترین ضربه ای ببینه، قطع نخاع میشه!» رعشه افتاد به سرتاسر وجودم. «قطع نخاع» مفهومی نبود که بشود به سادگی از کنارش گذشت. فکرش هم عذابم می داد. اینکه کاملاً فلج شود و بیفتد توی رختخواب. زیر لب شیطان را لعنت کردم و باز نگاهم را دوختم به آسمان. این خبر، خبر خوبی برای من و بچه ها نبود. باید شبانه روز مراقبش می بودیم تا چیزی بلند نکند. نمی گذاشتیم دست به سیاه و سفید بزند و این موضوع هم استرس و التهابی برای من بود و هم برای خودش عذاب آور که با اینکه مرد زندگی است، نمی تواند بسیاری از کارها را انجام دهد. و باز هم این تمام ماجرا نبود. او با کلکسیونی از دردهای متنوع برگشته بود. به دلیل ضربات متعدد کابلی که به سرش خورده بود، دچار آلزایمر شده بود و فراموشی داشت. برخی کارها و خاطرات و اتفاقات را فراموش می کرد. مثلاً اگر آب می خواست بجای اینکه برود سمت یخچال ، جای دیگری می رفت. یک پایمان در مطب متخصص مغز و اعصاب بود و پای دیگرمان در مطب پزشک اعصاب و روان. برای اینکه این بیماری، هم مهار شده و هم تشدید نشود. کلیه هایش هم از دوران اسارات، دچار مشکل شده بود. مدام برایش حوله گرم می کردم تا دور کمرش بپیچد و درد کلیه هایش تسکین یابد. با این همه مشکلی که داشت، همکارانش از اداره کار آمدند و خواستند که برگردد اداره. با اوضاع جسمی بدی که داشت قبول کرد و رفت اداره. طبیعی بود که با آن همه مشکلات جسمی و روحی و خصوصاً آلزایمر که روز به روز تشدید می شد، نتواند کارایی مناسبی داشته باشد. اما برای سرگرمی و تجدید روحیه اش خوب بود. حال و هوایش را عوض می کرد. هر وقت هم اوضاعش خیلی به هم می ریخت، همکارانش به او می گفتند :«برات مرخصی رد کردیم!» و او را می آوردند خانه! روزگارمان با چنین شرایطی سپری می شد و شاکر خداوند بودم به خاطر تمامی داده ها و نداده ها و گرفته هایش. سخت بود، ولی وجود او و توکلی که به خدا داشتیم، سختی ها را برایمان هموار می کرد. در چنین حال و روزی بودیم که خداوند امتحانمان را سخت تر کرد و اتفاق دیگری افتاد ... ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5252 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✍🏻پس از بازنشر خاطرات هنرمند و خبرنگار شهید سید مهدی غفاری ، به مناسبت روز خبرنگار، دو روایت شنیدنی از زمانه و زندگی این سید دوست داشتنی به دستم رسید که تصمیم گرفتم به قلم راویان برای مخاطبان عزیز منتشر کنم. 🎁این خاطرات برای اولین بار ، روایت می شود ✳️ آن سیلی و آن سکوت 🌹با عصبانیت تمام سراغ آمهدی آمد و کشیده ی محکمی بصورت نازنین این سید خدا نواخت که هنوز که هنوز است بعد از بیش از چهل سال که از آن روز می آید دلم از غصه و مظلومیت سید مهدی بدرد می آید. آمهدی بعد از خوردن آن سیلی سرش را پایین انداخت و هیچ چیز به آن پیرمرد خادم مسجد نگفت. 🌷فقط هنگام شهادت پسر کوچکترش در اثر اصابت توپ، آن هم بخاطر مظلومیت آن بچه نوجوان گریه می کرد. وقتی بر بالای جنازه آمهدی رسید، آرام صورت نورانیش را بوسید و کنار گوشش گفت: سلام مرا به حضرت زهرا برسان! 🌷مشروح خاطرات را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/owlm 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷با معرفت ها و غیرتی ها ، تا این مرحله از استواری را ایستادند و بقیه راه را به ما سپردند. ⁉️آیا راهشان را رفتیم ؟! 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 ✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) » 🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 4️⃣🌷 قسمت چهارم : مثل روضه ی عباس بنده خدا دست نداشت که روبروی صورتش بگیرد و از خود محافظت کند. تند و تند فقط سرش را به چپ و راست می چرخاند.می دویدم و فریاد می زدم:«نزن! نزن نامرد!» صدای یا حسین(ع) و یا اباالفضل(ع) آن جانباز مظلوم را در آن هیاهو به وضوح می شنیدم و چند متری بیشتر با او فاصله نداشتم. من تمام توانم را ریخته بودم در پاهایم برای دویدن و آن پلیس سعودی، ناجوانمردانه تمام قدرتش را ریخت توی بازوهایش و باتوم را روی صورت جانباز پایین آورد. چشمانم را بستم که آن صحنه ی آخر را نبینم و بالاخره رسیدم اما چه رسیدنی. از روی ویلچر افتاده بود روی زمین و دیگر سر و صورتی مشخص نبود. خون از همه جای سر و صورتش فواره می زد و آرام فقط زیر لب یا حسین(ع) و یازهرا(س) می گفت. کنارش زانو زدم و شانه هایش را تکان دادم. فقط لبهایش به ذکر تکان می خورد و عکس العمل دیگری از خود نشان نمی داد. کمی آنطرف تر پلیس سعودی در حال فرار کردن از معرکه بود. دوباره نگاهم را دوختم به صورت متلاشی شده ی آن برادر جانباز. کاری از دستم ساخته نبود و چند ثانیه ای هم بیشتر طول نکشید که چند نفس بریده بریده کشید و از نفس افتاد. اینجا بود که قلبم جریحه دار شد. یاد روضه ی اباالفضل العباس(ع) افتادم. آن لحظه ای که بی دست از اسب به زمین افتاد و من انگار در آن قیامت پیش رویم، آن روضه را به چشم دیدم. بلند شدم و با گریه فریاد زدم: «یا اباالفضل!» دیگر حال خودم را نفهمیدم. هر طرف را نگاه می کردم ، خون بود و شهید و مجروح. ناگهان یاد حرف دیشب بادروج افتادم که گفت: «حاجی! آماده شهادت باش. فردا شهید می شویم » یاد بادروج افتادم. باید می فهمیدم او کجاست و چکار می کند. از چند نفری که حال و روزشان بهتر از من نبود سراغ او را گرفتم. همه اظهار بی خبری کردند تا اینکه یکی از دوستان همینطور که به سمت من می دوید فریاد زد: «بادروج! بادروج! بادروج رو روی پُل حُجون محاصره کردن!» تا پل حجون فاصله ای نداشتم. دویدم به سمت پل. رشته ی محبت بین من و بادروج، رشته ی محکمی بود. از صمیم قلب دوستش داشتم. باید هر طور که بود خودم را به او می رساندم. به ورودی پل رسیدم و سرعتم را بیشتر کردم که از دور چشمم افتاد به بادروج. حدود صدوپنجاه متری با او فاصله داشتم. یک میله ی دومتری دستش گرفته بود و با نیروهای سعودی می جنگید. زوربازوی خوبی داشت و پهلوانی بی نظیر بود. تعداد زیادی از پلیس ها عین کفتار دوره اش کرده بودند، اما توان از پا در آوردنش را نداشتند. میله را که دور سرش می چرخاند، عقب می رفتند و دوباره بر می گشتند. با میله و چوب و باتوم و هرچه دستشان می رسید به دست و بازو و پاهای بادروج می زدند، اما از پا نمی افتاد و می جنگید. قوی تر از این حرف ها بود و بیدی نبود که با این بادها بلرزد. هم می زد و هم می خورد. دور و برم را نگاه کردم. هیچ سلاحی دم دستم نبود. حتی یک چوب ساده. باید راهی پیدا می کردم که کمکش کنم و از محاصره ی آن کفتارها رهایش می کردم. چاره ای نبود. دست خالی شروع کردم به دویدن. حالا دیگر بیست متری با او فاصله داشتم که یک لحظه چشمش به من افتاد. همانطور که با آن نامردها می جنگید رو به من فریاد زد: «وِرگَرد حجی... مَبیو...! [i]» [i]حاجی برگرد... نیا این طرف... ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/562 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 اختصاصی الف دزفول 🌴🎁 پست فوق ویژه الف دزفول 🔴 معرفی یکی از مظلوم ترین دختران شهید دزفول و یا شاید هم «مظلوم ترین» دختر شهید دزفولی ✍🏻 روایت این دختر شهید دزفولی ، سنگ را هم به گریه می اندازد ❤️ دختر شهیدی که پس از 43 سال غربت برای اولین بار معرفی خواهد شد . 🔅دختر شهیدی که هیچ گاه در لیست شهدا قرار نگرفت و در نهایت مظلومیت نامش در آمار شهدای دزفول و کشور نیامد. ⏳ منتظر باشید . . . . 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🏴انا لله و انا الیه راجعون 🌷 دلاورمرد جانبازی دیگر از خطه قهرمان پرور دزفول به همرزمان شهیدش پیوست. 🌴 «*حاج ناصر اسدمسجدی*»رزمنده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس و از ارکان مهم و بی بدیل جلسات قرائت قرآن و از اساتید و مربیان تربیتی مساجد شهرستان دزفول صبح امروز دارفانی را وداع گفت و آسمانی شد. ⚫️ الف دزفول عروج ملکوتی این جانباز سرافراز را محضر مبارک حضرت ولیعصر(عج) ، مردم شهیدپرور دزفول ، عزیزان مسجد نجفیه شهرستان دزفول و خانواده محترم ایشان تسلیت عرض می نماید و از درگاه ایزدمنان علو درجات و همنشینی با شهدا و صلحا را برای این قهرمان آسمانی آرزومند است. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⚫️🌴🌷 اطلاعيه مراسم تشییع و ترحیم جانباز سرافراز آسمانی حاج ناصر اسدمسجدی 🔷 مراسم تشییع: 🕰جمعه 20 مردادماه 1402 ساعت 17:30 🕌 گلزار بهشت علی 🔷 مراسم ترحیم: 🕰جمعه 20 مردادماه 1402 ساعت 21 تا 22:30 🕌 حسینیه ثارالله شهرستان دزفول و 🕰شنبه 21 مردادماه 1402 بعد از نماز مغرب و عشا 🕌 مسجد نجفیه دزفول 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🏴انا لله و انا الیه راجعون 🌴 «*حاج ناصر اسدمسجدی*»رزمنده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس و از ارکان مهم و بی بدیل جلسات قرائت قرآن و از اساتید و مربیان تربیتی مساجد شهرستان دزفول صبح امروز دارفانی را وداع گفت و آسمانی شد. 🎁 آلبوم تصاویر و قطعه فیلم هایی از حضور این جانباز آسمانی در میادین دفاع مقدس را در الف دزفول مشاهده بفرمایید. 🌎 https://alefdezful.com/pg75 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅 🔅 🌷7️⃣قسمت هفتم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در چنین حال و روزی بودیم که خداوند امتحانمان را سخت تر کرد و اتفاق دیگری افتاد ... علاقه ی زیادی داشت که دوباره صاحب فرزند شویم. می گفت: «من پدری نکردم! بچه بزرگ نکردم! دوست دارم برا بچه م لالایی بخونم! کنارش باشم! دوست دارم قد کشیدن و بزرگ شدن بچه م رو ببینم!» راست می گفت. روزگاری که باید همبازی شیطنت های رضا و علی می شد، روزهایی را که باید دست محبت روی سرشان می کشید، بغلشان می کرد، دستشان را می گرفت و می برد گردش و با دیدن خنده هایشان، ذوق می کرد، نبود. نبود که ببیند. در کنجی از زندان های عراق حسرت دیدن بچه هایش به دلش مانده بود. بخشی زیبایی از احساس خوش پدر بودن را از کتاب زندگی اش جدا کرده بودند و همین دل آزرده اش کرده بود. بالاخره به لطف خدا، آرزویش تحقق یافت و خداوند در سال 1370 سومین هدیه اش را به نام «محمدعلی» به ما عطا کرد، اما متأسفانه محمدعلی دچار معلولیت ذهنی بود. وقتی موضوع معلولیت محمدعلی را فهمیدیم، خیلی ناراحت شدیم. خودش را سرزنش می کرد و می گفت:« این اتفاق همه اش بخاطر بیماری های منه!» بزرگ کردن و مراقبت از محمدعلی در کنار تمامی شرایط سخت و حساس خودش با آن همه درد و جراحت و بیماری، کار ساده ای نبود؛ اما خدا می داند که یک لحظه شکر خدا از زبانش نیفتاد و حتی یک بار گله و شکایت به خدا نکرد. راضی بود به رضای حق و تسلیم بود در مقابل خواسته ی معبود. محمدعلی را مثل رضا و علی دوست داشت. اگر بگویم عشق و علاقه اش به او بیشتر از رضا و علی بود، اما کمتر نبود و هر چه در توان داشت، محبت به پایش می ریخت. همیشه می گفت:«هر عزتی که خدا بهم داده بخاطر این پسره! هر لطفی خدا بهمون می کنه به خاطر محمدعلیه! محمدعلی مایه ی خیر و برکت این خونه است!» و حالا دیگر زندگی، جلوه و رنگ و بوی جدیدی به خود گرفته بود. همه دور هم بودیم و با وجود تمام سختی ها و مشکلات، شکرگزار. سعی من و بابای خانه این بود که صفا و صمیمیت و محبت را روز به روز بیشتر کنیم تا مشکلات کمتر به چشم بچه ها بیاید و این کنار هم بودن چقدر شیرین بود. من، غلامحسین، علی، رضا و محمدعلی. ********** مشتاق بودیم که از خاطرات روزهای اسارتش بشنویم و برایمان تعریف کند که در این ده ساله چه بر او و دوستانش گذشته است، اما از روزهای اسارت خیلی کم حرف می زد. هم می خواست ما ناراحت نشویم و هم اینکه دوست داشت سکوت کند و دردهایی را که کشیده است، مخلصانه با خدا معامله کند. مدام می گفت: « من میخوام این زخم ها رو با خودم ببرم اون دنیا! شکنجه هایی که به من دادن نیازشون دارم! نمیخوام تو این دنیا بمونن! من اون روزی که بهت گفتم ساکم رو ببند با خدا معامله کردم!» و با این استدلال ها کمتر حرف می زد. اما گاهی می نشستم و از زیر زبانش برگ هایی از دفتر چندهزار برگ سرگذشتی را که بر او رفته بود، بیرون می کشیدم. می گفت: «چهل نفرمان را تپانده بودند توی یک اتاق کوچک. بدنهایمان پر از زخم و زخمهایمان هم پر از عفونت. اگر سهمیه بخور و نمیر غذایمان را نمی دادند، اما سهمیه کتک خوردنمان با آن همه زخم و عفونت به راه بود که بالاخره خدا خواست و بعد از مدت ها، صلیبی ها پیدایمان کردند. بعد از آن هم به خاطر همین اتفاق کتک ویژه ای خوردیم! » می گفت: «نمی دانم چه تقدیری بود که بدترین زندانها سهم من می شد. زمستان ها در موصل بودم و تابستان ها هم در گرم ترین اردوگاه های عراق. زیر بارش شعله های خورشید، مرا می انداختند داخل یک بشکه ی بزرگ آهنی و آنقدر با آهن و چوب به دیواره ی آن ضربه می زدند تا خودشان عرق ریزان و بی حال گوشه ای می افتادند و این وسط سر من بود که انگار منفجر می شد با هر ضربه! » ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5253 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁 آی شهدای شهرم! امروز مهمان دارید. حاج ناصر هم آمد آن طرف . هوای او را که قطعا دارید. قدری هوای این طرفی ها را داشته باشید که حالمان بدون او خوب نیست. 🌎 https://alefdezful.com/pg75 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc