eitaa logo
قاریان افضل ایران
415 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
6هزار ویدیو
176 فایل
خداوندا بفزونی جود و فروغ وجودت، که جان به وی جویا و خرد به وی گویا شده، گویائی ما را توانائی شمار نعمتهای تو ارزانی دار
مشاهده در ایتا
دانلود
🌍🌍🌍 🍎 خاطره‌ای تکان دهنده 🍎 از دختری ۹ساله!؟! 🍎 سال ۱۳۶۲ قرار شد برای ما، در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدرسه که علاقه زیادی به بچه‌ها داشت و سر وقت در مدرسه با آنها نماز می‌خواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچه‌ها برای دوشنبه‌ هفته‌ آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران‌تان به مدرسه بیاورید.» 🍎 من همان جا غصه‌دار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نمی‌شد و خبری از نماز نبود. 🍎 روزهای بعد، بچه‌ها یکی‌یکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه می‌آوردند. 🍎 مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده‌ای؟» جوابش را ندادم و گریه‌کنان از دفتر بیرون آمدم. 🍎 فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.» ولی من می‌دانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست. 🍎 بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و برای ما سخنرانی ‌کرد و گفت: «بچه‌ها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خدای خود هر چه بخواهید خدای مهربان به شما می‌دهد. آن روز خیلی به ما خوش گذشت. 🍎 به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجاده‌ام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهی به سجاده كرد و با حالتی خاص اصلاً به من توجهی نکرد. 🍎 من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اين‌گونه نشد. 🍎 اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، شد، سجاده مرا به گوشه‌ای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟! 🍎 بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد. 🍎 صدای اذان صبح از حسینیه‌ای که نزدیک خانه ما بود به گوش می‌رسید، با شنیدن اذان، دوباره گریه‌ام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد. 🍎 پدر و مادرم هر دو مرا صدا می‌کردند، درب اتاق را باز کردم دیدم کرده‌اند، با نگراني پرسيدم: چه شده؟! كه يك‌دفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیده‌ایم.! 🍎 خواب ديديم ما را به طرف می‌برند، می‌گفتند شما در دنیا نماز نخوانده‌اید و هيچ عمل خيری نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال می‌كردند و ما هم گریه می‌کردیم، جیغ می‌زدیم و هر چه تلاش می‌کردیم فایده‌ای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم. 🍎 خیلی وحشت كرده بوديم. ناگهان صدایی به گوشمان رسيد كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد، دیشب در خانه‌ی این‌ها پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.» 🍎 آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزه‌های خود را بجا آوردند و در يك فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آن‌ها را مورد عنايت قرار داد. 🍎 این روند ادامه داشت، تا در سال ۱۳۷۴ هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و شدند. 🍎 اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را می‌گذراند. 🍎 وقتی رفتم و مدرسه را در استان پیدا کردم، دیدم پارچه‌ای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفته‌اند. یک هفته‌ای می‌شد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث در زندگی ما شد بیامرزد. 🍎 حالا من مانده‌ام و سجاده آن عزیز که ما را منقلب کرد و به تأسی از آن ؛ سالهاست كلاس سوم ابتدايی هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد و مومن خود را گرامی می‌دارم و هر سال که می‌گذرد برکت را به واسطه‌ی نماز اول وقت در زندگی خود احساس می‌کنم. https://eitaa.com/alemafzal خواهر کوچک شما ـ التماس دعا 📚 کتاب پر پرواز ، ص۱۲۲ مرکز رجال قرانی)، مرق(. قاریان افضل ایران 🌸 🌺 🌺