🔶 مرا را اعدام می کنند.
📢 عزت الله مطهری {عزت شاهی}
🌀 در زندان کمیته مشترک بدبختی عمده من این بود که از این طرف، کسی را دستگیر می کردند و می آمد و حرف هایی می زد و من باید آن را با هزار زور و زحمت و تحمل شلاق درست می کردم. از آن طرف، یکی دیگر دستگیر می شد و مسائل جدیدی لو می رفت. هرچه قسم می خوردم به قرآن، به خدا که همه چیز را گفته ام، دوباره فردای آن قسم و آیه، کسی دیگر می آمد و قضایای تازه ای رو می شد.
🌀 من در شرایطی که داشتم، نمی گفتم حرفی ندارم بزنم، می گفتم یادم نیست. اگر چیزی هم باشد به یاد ندارم، بر سر همین دستگیری های مرتبط یا پیغامی که به حسین جنتی فرستاده بودم مرا تا سر حد مرگ زدند تا اینکه حسین زاده آمد، ضامنم شد.
🌀 گفت: مرا می شناسی؟
🌀 گفتم: بله!
🌀 گفت: تو واقعاً حرف هایت را زده ای؟
🌀 گفتم: بله به خدا!
🌀 گفت: به خدا و پیغمبر که اعتقاد نداری، قسم نخور، آنها اینجا نیستند تا اگر قسمت دروغ از آب درآمد از خودشان دفاع کنند، به جان من قسم بخور که تمام حرف هایت را زده ای، می دانی که اگر قَسمت دروغ از آب در آید چه کارت می کنم؟
🌀 گفتم: بله.
🌀 با خود در آن حال و روز اندیشیدم که قسمی بخورم و خودم را از این شرایط مرگ آور نجات دهم تا بعد که کمی حالم بهتر شد، فکر کنم که چه باید بکنم.
🌀 گفتم: آقای حسین زاده به جان شما قسم من چيزی ندارم بگویم، هرچه هست گفته ام.
🌀 گفت: خیلی خب بازش کنید.
🌀 صبحانه نخورده بودم و بی حال بودم، یک استکان چای داغ و نصف لیوان شیر به من دادند. چند کلمه از حرف های گذشته ام را برایشان به تکرار نوشتم.
🌀 حسین زاده گفت: ببریدش!
🌀 فکر کردم که فعلا کاری به کارم نخواهند داشت و می توانم روی همان تخت بخوابم. ده دقیقه بیشتر طول نکشید که دوباره به سراغم آمدند که فلان فلان شده حالا به جان آقای حسین زاده قسم دروغ می خوری! مرا بردند و این بار مثلاً اعلامیه ای، چیزی رو کردند که تو در باره آن حرف نزدی، معلوم بود که همه این قضایا فیلم است، می خواستند مرا آزمایش کنند.
🌀 گفتم: یادم نیست!
🌀 حسین زاده هم آمد. همه آمدند که چه؟ که عزت به جان حسین زاده قسم دروغ خورده است. خلاصه ریختند روی سر من و کتکم زدند تا آنجا که آن مطلب یا اعلامیه را قبول کردم. کار که تمام شد، مرا به اتاق حسینی بردند.
🌀 حسینی گفت: عزت آن دفعه به جان حسین زاده قسم خوردی این دفعه به جان من قسم بخور.
🌀 گفتم: دیگر به جان هیچ کس قسم نمی خورم. آقای حسینی ببین! من نمی گویم که حرفی ندارم، ولی یادم نیست، خاطر جمع باشید من هیچ چیز یادم نیست.
🌀 حسینی که دید نمی خواهم حرف بزنم، بلافاصله همان جا از دیوار آویزانم کرد و شروع به شلاق زدن نمود، شلاق روی شلاق، زخم روی زخم. این صحنه ها زیاد تکرار می شد و بی محابا مرا می زدند. بیشتر بدنم زخم شده بود. گوشت ساق پایم گندیده و ریخته بود. برای پانسمان، پارچه ای را به اندازه پنج سانتی می بریدند، چرب می کردند و به صورت فتیله در زخم هایم فرو می بردند.
🌀 دیگر به کتک خوردن عادت کرده بودم، اگر چند روزی کتک نمی خوردم ناراحت می شدم، کاری می کردم که مرا بزنند. عملاً بازجویی ام تمام شده بود و دیگـر مدرکی نداشتند، اما از روی کینه و انتقام همچنان کتکم می زدند. می خواستند اعصابم را خرد کنند و به لحاظ روحی و روانی مرا به هم بریزند.
🌀 در سال قبل - ١٣٥٢ - بازجویم کمالی بود، او یک بار در شرایطی که پشت بند افتاده بودم بالای سرم آمد و گفت: عزت! تو سال گذشته دهان مرا سرویس کردی، آبرویم را بردی، حرف نزدی تا اینکه خودت هم به این وضع گرفتار شدی، می بینی! اینها تو را می کُشند، بیا کمک کن تا از چنگ اینها در بیاورمت و نجاتت دهم. حرفی بزن، چیزی بگو تا بهانه ای داشته باشم و پرونده ات را خودم بگیرم.
🌀 به اصطلاح داشت خرم می کرد، اما کور خوانده بود. گفتم: من چیزی ندارم، اینها هم که می گویند دروغ است. مرا می زنند تا مجبور شوم به دروغ، حرف هایی بگویم تا دلشان خوش باشد. آقای کمالی! از من گذشته، دیگر فایده ای ندارد مرا اعدام خواهند کرد. پس بگذار هرچه زودتر هر چه دلشان می خواهد بنویسند تا تکلیف من یکسره شود، خودم هم دیگر خسته شده ام.
🌀 بدین ترتیب ترفند کمالی هم نگرفت و دست از پا درازتر برگشت.
♻️ رضا عطارپور مجرد معروف به دکتر حسین زاده، محمد علی شعبانی معروف به دکتر حسینی و فرج الله سیفی کمانگر معروف به کمالی از بازجویان ساواک در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری بودند.
📙 خاطرات عزت شاهی، تدوین و تحقیق: محسن کاظمی، ناشر: شرکت انتشارات سوره مهر، چاپ نوزدهم: ۱۳۹۰، ص ۳۱۱ - ۳۱۲
#عزت_الله_مطهری
#عزت_شاهی
#حسین_جنتی
#فرج_الله_سیفی_کمانگر
#کمالی
#محمد_علی_شعبانی
#دکتر_حسینی
#رضا_عطارپور_مجرد
#دکتر_حسین_زاده
#ساواک
#زندان
#شکنجه
@khateratenghelab
@alfavayedolkoronaieh🌱