.
اما وقتی که فرزند ما مشکلش رو به ما
میگه، برای شنیدن راهکارهای ما نیست
بلکه برای اینه که احـساساتش رو با ما
درمیون بگذاره...
. ۳
.
پس در برابر این وسوسه که:
«هر چه سریع تر مشکل رو حل کنیم»
مقاومتکنید، و بهجای پند و اندرز،
به #احساسات فرزندتون خوب گوشکنید.
. ۴
.
بذارین یه مثال بزنم...
فرض کنید کودک شما مدادش رو برای بار
سوم گمکرده و به شما میگه یکی مدادمن
رو دزدیده....
.
❌جواب عادی والدین به این صورته:👇
_ مطمئنی که گمش نکردی، تو بارها
مدادت رو گـم کردی چون وسایـلت
رو همیشه پخش و پلا میکنی!
.
در صورتی که وقتی بچه مشکلش رو
به ما میـگه باید بـهش گوش بـدیـن
در مکالمه فقط کلماتی مثل:
(اوه، هوومم، آره، آفرین) استفاده کنید .
.
✅ پس مکالمه درست به این صورته:👇
_ کودک: یکی مداد من رو دزدیده😠
+ مامان: اوه؟
_ کودک:وقتی میرفتم دستشویی رو میزم بود.
+ مامان: هوممم
_ کودک: این دفعه ی سومه که من مدادم رو
گم میکنم.
+ مامان: اوهوممم
_ کودک: فهمیدم از این به بعد هر وقت خواستم
برم دستشویی مدادم رو میزارم تو جامدادی😃
+ مامان:آفرین...
.۵
.
⚠️دوستان عزیز توجه کنید که این مطلب برای #نوجوانها مورد تاکید بسیار بیشتری هست.
چون نوجوانها خیلی بیشتر از نصیحت کردن بدشون میاد...
✅ پس درمورد نوجوون ها #به_جای_نصیحت این مراحل رو طی کنید:
1⃣ پذیرش احساس کنید.
(همدلی بدون قضاوت)
2⃣ حرف هاشون رو بشنوید.
(بدون ارائه راه حل و نصیحت بشنوید)
3⃣ بگذارید خودش به راهکار برسه.
(مسیر گفت و گو به سمت حل مشکل با کمک فکر نوجوان باشه)
#کودک #نوجوان #تربیت
#پذیرش_احساس #نصیحت
.۶
@alimiriyan
با دعوای بچه ها چه کنیم؟.mp3
8.4M
#پاسخ سوال
1⃣ فواید بازی و دعوا در بچگی! ✅
2⃣ چطوری در دعواهای بچهها میانجیگری کنیم⁉️
(استفاده از ذهنی سازی)
3⃣ اگر صلح و توافق بین بچهها حاصل نشد چکار کنیم❌
4⃣ اگر بچه ای بهم گفت درست قضاوت نکردی یا طرف اون رو گرفتی، چی بگیم بهش🤔؟
#دعوای_کودکان #تربیت
#ذهنی_سازی #نوجوان
@alimiriyan
سلام رفقای عزیز شبتون بخیر
چند کلام حرف دلـ❤️ـی داشتم
.
.
گفتم باهتون درمیون بذارم...🤗
.
.
یکسال گذشت...
نمیدونم چرا گاهی حس میکنم
سالهای بچگی خیلی دیرتر میگذشت...
اون سالها یکسال به قد یک عمر بود
کلی روز و شب میگذشت
یه نوروز و بهار پر از عیدی
خونه دایی و خاله و فامیل رفتن
یه تابستون پر از بازی و شیطونی
یه پاییز و زمستون تو مدرسه با دوستامون میگذروندیم... درس و بازی و دعوا و امتحان و مشق شب...
چقدر طول میکشید و چه خوش میگذشت...
.
یه سال هرروز صبح زود از رختخواب کنده
میشدیم و میرفتیم سرکلاس
یادش بخیر اون روزا که واسه برف تعطیل میشدیم...
چه لذتی داشت برف بازی و تعطیلی و
سفیدی همه شهر، تا چشم کار میکرد...
و چه آرامشی داشت سکوت بعد از یه برف سنگین...
#دلنوشته
.
.۱
.
میدونم از لحاظ دو دو تا چهارتا درست نیست، ولی واقعا حس میکنم یکسال بچهگی ها خیلی بیشتر طول میکشید..
اما حالا حس میکنم از اون موقع سنمون تند تند میره بالا، تند تند سالها میان و میرن... انگار نه انگار یکسال اومد و رفت
.
تو این یکسال چه کارهایی بود که میتونستیم انجام بدیم و نکردیم...
چه موقعیت هایی که میشد به
همسرمون
بچهمون
دوستمون
پدر و مادرمون
بگیم دوستت دارم و نگفتیم...
چه موقعیت هایی که میشد دست یه نفر رو بگیریم و نگرفتیم...
چه وقتهایی که میشد با یه کلمه دل یه نفر رو شاد کنیم و نکردیم
یا با یک شکلات... یه بادبادک... یه هدیه کوچیک دل یه بچه رو بدست بیاریم...
یا شاید فقط با کمی پول گره از زندگی نیازمندی باز کنیم.
.
.۲
.
تا حالا به این فکر کرده بودی...
که یه بار هست که واسه آخرین دفعه به عزیزانت میگی دوستشون داری
یه بار هست که واسه آخرین بار به دخترت، پسرت، مادرت، پدرت و همسرت لبخند میزنی...
یه بار که برای آخرین بار به صورتشون نگاه میکنی و یه بار که برای آخرین دفعه چشم در چشمشون میشی...
یه بار که برای آخرین بار صدای اذان رو میشنوی
برای آخرین بار نماز میخونی
برای آخرین بار واسه امام حسین علیهالسلام گریه میکنی...
برای آخرین بار با خدا مناجات میکنی...
.
اینها رو آخر سالی نمیگم تا دلتون رو غصه دار کنم
نه...
فقط حال دلم، حال از دست دادن بود
حال سپری شدن،
حال دور شدن یه ساله دیگه از عمرم،
.
دوست داشتم این حال رو باهاتون درمیون بذارم...
حواسمون باشه که به قول امام علیهالسلام هر لحظه که میگذره یک قدم به پایان زندگیمون نزدیک میشیم...
و هرسال چندین و چند قدم...
.
.۳