الان که می تونم برم یعنی نرم؟!
#کولهبارعشق
مگه میشه
چیکار کنم
به قول فلانی
حیرانم حیرانم حیرانم
امروز
خیلی یهویی خاله خانمی ما رو برد مراسمی که شهدا اونجا بودن
شهدای دفاع مقدس ۸ ساله
خیلی یهویی رفتیم اون مراسم
چقدر نور بود چقدر نور
آخر مراسم که خالم اینا رفتن
خالم بهم زنگ زد بیا پایین (پسر خالم گل برداشته بود از رو تابوت شهدا)
و اشک هایی که جلوشون رو نمی تونستم بگیرم...
#قاب
مَنأنا؟:)
امروز خیلی یهویی خاله خانمی ما رو برد مراسمی که شهدا اونجا بودن شهدای دفاع مقدس ۸ ساله خیلی یهویی رف
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا داشتم نگاه می کردم و حسرت و نور
که چند دقیقه بعدش
دوتا بودن
یکیش گمنام بود
ولی یکیش
نه
رفته بود تو خواب یکی
و گفته بود به بردار و مادرم بگین که من اومدم
اینجوری بوده که فهمیده بودن هویتش چیه و کیه
اما خب
مادر
مادر
مادرش دوسال بود که از چشم انتظاری خسته شده و رفته بوده
خب چه کنه
مادره دیگه
انتظار امونش رو بریده بوده
مَنأنا؟:)
دوتا بودن یکیش گمنام بود ولی یکیش نه رفته بود تو خواب یکی و گفته بود به بردار و مادرم بگین که من
می گم که
چشم مادر من بر آمدنت خشک شد زِ در
عکسش هم قاب شد و از تو نیامد خبری:))
#تراوُش
مَنأنا؟:)
دوتا بودن یکیش گمنام بود ولی یکیش نه رفته بود تو خواب یکی و گفته بود به بردار و مادرم بگین که من
امروز اونجا
مادرا به جای مادرش رفتن استقبال
خوش اومدی مادر خوش اومدی:))))
18.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی به اینجای کتاب رسیدم
چیزی که تو ذهنم می گذشت
دقیقا همین بود
#جرعه شده
استفاده از ریلز سیدنا در ادیت
مَنأنا؟:)
گذشت و رسید به وقتی که چهل سال از پادشاهی ضحاک باقی مونده بود ضحاک با ارنواز خوابیده بود که خواب ع
ضحاک وقتی این تعبیر رو شنید پرسید چرا اون از من کینه داره؟
موبد جواب داد که پدرش به دست تو کشته میشه و گاوی (برمایه) که در کودکی از شیر اون تغذیه میکرده رو هم تو می کشی
ضحاک پس از شنیدن این سخنان بیهوش شد و بر زمین افتاد آن موبد نیز از ترس جانش به سرعت فرار کرد تا از گزند پادشاه دور باشد.
ضحاک از اون به بعد همجا دنبال نشونه ای از فریدون می گشت
اما بدون اینکه ضحاک بفهمه روز ها گذشت و فریدون به دنیا اومد و بزرگ شد
گاو برمایه هم گاو عجیب غریبی بود
جوری که تو شاهنامه گفته شده: هریک از موهایش مانند طاووس نری رنگ خاصی داشت و بسیار فربه بود
ضحاک همه جا دنبال این گاو و فریدون و پدرش می گشت
و غوغایی به پا کرده بود
آبتین پدر فریدون
از دست سربازان ضحاک فراری بود ولی یه روزی اسیر شد و به دست ضحاک کشته شد
فرانک مادر فریدون زن دانایی بود
وقتی اوضاع رو دید بچش رو برداشت و به مرغزاری رفت
بچه اش رو به نگهبان مرغزار سپرد و کلی اشک و گریه از نگهبان خواست که مدتی فریدون رو نگه داره
و از شیر گاو برمایه بهش بده
فرانک به مرد گفت
هرچه خواهی حتی خانم را به تو می دهم، اما فقط از کودکم نگهداری کن
ادامه داره...
#شاهنامه
#جرعه یا چی