از صدای مادر که بغض آلود احوال پرسی کرد، بغضم گرفت. هر چند سعی کردم صدایم را به آن آلوده نکنم. برای همین صبر کردم تا او پشت سرهم قربان صدقهام برود و بگوید:«عزیزم، مادرجان، پسر گلم...»
همانقدر که او به گفتن احتیاج داشت، من هم به شنیدن محتاج بودم، و احساس پشیمانی میکردم از اینکه مانع شدهام تا محل اعزام بدرقهام کنند.
گفت:«غذا چی میخوری، مادر؟»
گفتم:«بدترینش چلومرغ است»
گفت:«نوش جان، مادر، خوب بخور که جان داشته باشی بجنگی.»
وقتی گفتم:«اینها هیچ کدام دست پخت تو نمیشوند.» زد زیر گریه...
نه آبی نه خاکی، نوشته علی مؤذنی
#برش_کتاب
#مجنون
@aliya_ne
...دلمان نوحه میخواهد، اما اسماعیل ابراهیمی سرما خورده و گلویش درد میکند. ما به صدای او عادت کردهایم و با صدای کسی دیگر حال پیدا نمیکنیم. صدای اسماعیل ابراهیمی از صافی آقا امام حسین میگذرد. ما خون دستهای بریده عباس را از صدای او میگرییم. سوز زینب از ناله اسماعیل ابراهیمی برمیخیزد. برای همین بود که برادر علیخانی گفت:«بخوان، اسماعيل! با همین صدای گرفته بخوان»
اسماعیل که شروع کرد، درد آقا امام حسین در صدای گرفته او از سوز عباس بیشتر شد. وقتی تیر بر پیکر علیاصغر بر دستهای آقا نشست، صدای اسماعیل ابراهیمی صدای آقا شد. من در زنجموره زینب از صدای اسماعیل از هوش رفتم ...
نه آبی نه خاکی، نوشته علی مؤذنی
#برش_کتاب
#مجنون
@aliya_ne