شاهزاده ای در خدمت
#قسمت بیست و نهم🎬:
فاطمه و علی وارد خانهٔ پیامبر شدند و باز عطر دل انگیزی که گویی از بهشت می آید بر عطر محمدی افزوده شد و فضای خانه ،بهشتی شد در روی زمین..
میمونه به شتاب خود را به پنجره ای که مشرف به حیاط خانه بود رساند و همانطور که پنهانی ، قامت مردانه و پهلوانی علی و چهرهٔ زیبا و آسمانی زهرا را می نگریست ،قلبش به تپشی سخت افتاد ،او دوست داشت جلو برود و سر بر آستان علی و زهرا بساید.
آنها وارد اتاق شدند و به محضر رسول خدا رسیدند..
میمونه از اتاق بیرون آمد و مدام حیاط را بالا و پایین میرفت ، تا اینکه یکی از اهل خانه ،آرام در گوش دیگری گفت : فاطمه و علی آمده اند و علی برای اینکه فاطمه ،کمک کاری در خانه داشته باشد از پیامبر ،خدمتکاری طلب می کند.
با شنیدن این حرف ، کبوتر دل میمونه ، بیشتر از همیشه به قفس تنش می کوبید، دل در دلش نبود ، او دوست داشت اگر پیامبر خواست خدمتکاری برای دخترش بفرستد ، این سعادت نصیب او شود.
بعد ازگذشت ساعتی ، علی و فاطمه با چهره هایی خندان از اتاق بیرون آمدند، میمونه به شتاب خود را آنها رسانید و در حالیکه ،عرق شرم از سرو رویش می بارید گفت : س..س...سلام علیکم
علی نگاهش را به زمین دوخت و با لحنی مهربان جواب سلامش را داد و فاطمه با محبتی مادرانه به سمتش آمد با دستان مبارکش دست میمونه را گرفت و در حالیکه کل صورتش از مهربانی لبریز بود ، جواب سلامش را داد....
طاقت میمونه از دیدن اینهمه مهر و عطوفتی که آسمانی بود ،طاق شد و ناگهان گریه کنان به سمت اتاقش رفت.
او می خواست خود از فاطمه بخواهد که او را به منزلشان ببرند ولی نتوانست که خواسته اش را بر زبان آورد.
صدای بسته شدن درب اصلی خانه که بلند شد، میمونه از جا برخواست تا بیرون برود و ببیند چه کسی سعادت خدمتکاری این زوج ملکوتی را یافته..
و شنید که پیامبر به جای دادن خدمتکار ، اذکاری را به دخترش آموخته که با خواندن آن بعد از هر نماز ،فاطمه نیرویی مضاعف پیدا کند تا بتواند به امور خانه رسیدگی نماید..
ادامه دارد...
🖍 به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ای نور دل زهرا
🌸یاحضرت معصومه
✨ای بانوی بی همتا
🌸یاحضرت معصومه
✨تو تالی زهرایی
🌸چون زینب کبرایی
✨ای مظهر خوبیها
🌸یاحضرت معصومه
🎉ولادت حضرت معصومه(س)
و روز ملی دختـر مبـارک🎊
🌸🍃
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تذكر#امام_زمان به آيت الله حق شناس
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اهدای پرچم گنبد نورانی حرم مطهر حضرت امام حسین علیه السلام به تولیت حرم مطهر #حضرت_معصومه (س) #میلاد_حضرت_معصومه و #روز_دختر مبارکباد 🎊
راه رضوان🇵🇸🇵🇸
شاهزاده ای در خدمت #قسمت بیست و نهم🎬: فاطمه و علی وارد خانهٔ پیامبر شدند و باز عطر دل انگیزی که گو
شاهزاده ای در خدمت
#قسمت سی ام🎬 :
میمونه از اینهمه تواضع رسول الله تعجب کرده بود ، و براستی ایشان به فاطمه که همگان میدانستند ،دخترش را از جانش بیشتر دوست می دارد ، خدمتکاری عنایت نفرمود و در عوض آن ، ذکری به او آموخت که نیرویش را بیافزاید...
یک شبانه روز از آن حادثه گذشت ، پیامبر با حالتی خندان از مسجد آمدو تا نگاهش به میمونه افتاد ، جواب سلام او را داد و با حالتی به او نگریست که میمونه دانست ،اتفاقی در راه است.
میمونه به اتاقش پناه برد و همانطور که به درگاه خداوند دستانش را بالا می برد با خدایش گفت: خدایا ، به دلم افتاده که پیامبر می خواهد مرا به کسی ببخشد یا بفروشد و پولش را صرف امور مسلمین نماید ،خداوندا توخود می دانی که رنج اسارت را تحمل کردم تا به پیامبرت برسم و حالا طعم شیرین خدمت در دستگاه پیامبرت ، بر جانم افتاده ، به جان رسولت مرا از این خانواده جدا مفرما، میمونه دعا می کرد و راز و نیاز می نمود و غافل از این بود که پیامبر امر فرمودند که کسی به دنبال علی و زهرا برود و ایشان را به اینجا بیاورند.
همهمه ای از بیرون اتاق به گوش میمونه رسید ، او که قبلا با هر صدایی به حیاط خانه کشیده می شد ، اینک اما ناراحت از چیزی که فکر می کرد قرار است رخ دهد ، زانوی غم به بغل گرفته بود و همانطور که هق هق می کرد با خدا گفت :چرا...چرا دیروز که بهترین بندگانت به اینجا آمدند و خدمتکاری طلب کردند ، به دل پیامبرت ننداختی که مرا برای خدمتکاری آنها برگزیند...خدایا...من امیدم به توست همانا که امید نا امیدان و دادرس درماندگانی...
میمونه غرق شیرین زبانی با خدایش بود که کسی درب اتاقش را زد و پشت سرش درب باز شد و کلهٔ یکی از زنان اهل خانه از بین دو لنگ درب داخل شد و با لحنی شاد گفت : آهای دخترک سیم نشان که به گفتهٔ پیامبر مانند نقره میدرخشی...پیامبر تو را به اتاقش می خواند...فضه جان از جا برخیز و ببین رسول الله چه برایت به ارمغان آورده است..
میمونه اشک چشمانش را با پشت دستش پاک کرد و زیر لب تکرار کرد فضه....چه اسم زیبایی پیامبر روی او نهاده...
با شتاب از جا برخواست و به سمت درب اتاق حرکت کرد...
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺