eitaa logo
دبستان المهدی (عج)
502 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
312 فایل
❇️ ادمین دبستان @almahdischool11 تلفن37705156 ❇️ ادمین مدیر آقای دبیری https://eitaa.com/Dabiry2024 ادمین معاون پرورشی آقای مصطفوی https://eitaa.com/mahdi1398 ❇️ادمین معاون آموزشی https://eitaa.com/Alireza343 ❇️مربی بهداشت آقای خداداد @khodadad2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 شب وحشتناک 🍀 💛 هیچ وقت آن شب وحشتناک را در ماه های نخستین اسارت در اردوگاه موصلِ یک، فراموش نمی کنم. آن شب بچه ها در حال بودند که عراقی ها بلندگوها را روشن کردند و با صدای سرسام آوری موسیقی پخش کردند. 💛 وقتی که دیدند قطع نشد و صدای ناهنجار موسیقی، بچه ها را از ذکر خدا غافل نکرد، با خشم و کینه به درون آسایشگاه ریختند و به ما حمله کردند. 💛 آن شب واقعاً شب وحشتناکی بود. خیلی ها سر و دستشان شکست. چند نفر قفسه ی سینه شان آسیب دید. آن شب صدای ـ یا حسین ـ و ـ یا زهرا ـ از غربتکده ی اسارت بلند بود. 💛 گفتن و دعا خواندن هم ممنوع بود. بچه ها دعا را پنهانی و زیر پتو می خواندند. بعثی ها وقتی دیدند نمی توانند جلوی نماز و دعا را بگیرند، به بهانه های مختلف در نمازِ ما دخالت می کردند. 💛 یک روز آمدند و گفتند: «حالا که می خواهید نماز بخوانید، حق ندارید روی مُهر سجده کنید و دیگر این که وقت نماز تعدادتان از دو نفر بیشتر نباشد». کار زشت دیگری که برای جلوگیری از نماز خواندن ما انجام می دادند، این بود که چوب هایی را آغشته به نجاست می کردند و آن را به لباس اسرا می مالیدند. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 80، خاطره‌ی اسماعیل حاجی بیگی‌.
💥 تهدید اعدام اگر عراقی ها ما را در حال نماز جماعت می دیدند، ضروری ترین نیازها را از ما می گرفتند؛ مثلاً آب را قطع می کردند یا نمی گذاشتند کسی به دستشویی برود یا درِ آسایشگاه را قفل می زدند و همه را زندانی می کردند. یک روز پس از چهل و هشت ساعت در را باز کردند و ما را جلوی دفتر فرمانده ی اردوگاه بردند. افسری که مورد تمسخر بچه ها بود و به او چینگ چانگ چونگ می گفتند، شروع به سخنرانی کرد. او در نکوهش دادِ سخن سر داد؛ سپس تهدید کرد و گفت: «ما اگر همه ی شما را بکشیم، کسی نیست که از ما بازخواست کند بنابراین هر کس می خواهد نماز جماعت بخواند، بیاید این طرف که می خواهیم او را اعدام کنیم!» تا آن افسر خنده دار بعثی این حرف را زد، همه ی ما یک باره به آن طرفی که او اشاره کرده بود، هجوم بردیم. آن لحظه قیافه ی او تماشایی بود. بِرّ و بِرّ همه را نگاه می کرد. چند دقیقه بعد گفت: «شما چند روزی بیشتر مهمان ما نیستید. سعی کنید نماز جماعت و دعا نخوانید تا ما هم با شما خوب باشیم.». ما هم تا برگشتیم به آسایشگاه، دوباره همان آش بود و همان کاسه. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 247، خاطره ی محمد محمدپور. ...🌺
💥 تنبیه با چوب! 💠 بعثی ها یک وطن فروش را ارشد اتاق ما کردند. او هم در خدمت گزاری به آن ها کم نگذاشت. دیگر، عراقی ها خیالشان راحت بود؛ چون او بهتر از خودشان مواظب ما بود. بعثی ها گفته بودند هیچ اسیری حق ندارد قرآن بخواند و اسرا حق ندارند بیشتر از دو نفر در یک زمان، نماز بخوانند؛ یکی جلوی اتاق و دیگری آخر اتاق. یک روز ظهر دو تن از بچه ها در حال خواندن بودند. من به خیال این که یکی از آن ها نمازش تمام شده، در وسط اتاق نمازم را شروع کردم. یک باره دیدم که ارشد خودفروخته مثل جنّ جلوی من ظاهر شد و به من گفت: «پدر...! کی به تو گفته نماز بخوانی؟» من هم در حال نماز بودم و جوابی به او ندادم. او با چوب چنان بر فرق سرم کوبید که چوب سه تکه شد. بعد با تکه ای از آن بر بدن من می زد و ناسزا می گفت. فریاد می زد: «نماز خواندن بیش از یک نفر ممنوع است». فشارهای این گونه افراد بر سرِ ما آن قدر زیاد شد که اعتصاب کردیم. درگیر شدیم و به صلیب سرخ شکایت کردیم. فرمانده ی اردوگاه را عوض کردند و کمی راحت شدیم. از آن پس، نگهبان می گذاشتیم و نماز جماعت می خواندیم. 📖 قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۱، خاطره ی بهروز بیرقدار. ... 🌺