چشمش دنبال لباس وگوشی و برند لباس های او بود...
خودش را میدید :زندگی ساده،بی برند، بی آیفون...
ولباسهایی که فوقش زیبا بودند.
مراسمی که برای تازه عروس فامیل گرفته بودند را حتی نمیشد یا مراسم او مقایسه کرد،
وسالهایی پر از مستأجری و بچه... که زن همسایه هرگز نچشیده بود.
هم سن بودند وشاید حدی از مقایسه طبیعی، اما کارزن همسایه، برند پوشی بود. وانگار همه عادت داشتند اورا زیر زرق وبرقهایش پنهان ببینند.
دختر مهربان و خوشرویی بود که کسی روی تند از او سراغ نداشت.
کسی هم توقعی از او نداشت، عیبهایی که برای بقیه با سادگیشان بیشتر رخ مینمود،برای او زیر دارایی هایش پوشانده میشد.
وهمه دوستش داشتند و با نگاهی پرازحسرت به خانه و لوازم و طلاهایش خیره می شدند...
وبا عزت و احترام به او نگاه می کردند.
جوان بود و بشاش و بی فرزند.
وحالا چهل روزی میشود زیر تلی از خاک خوابیده و گوشی چند میلیونیش کناری افتاده.
ماشینش داغ دل ها را تازه می کند. ولباسها وزرق وبرق هایش شده اند وبال گردن ماندگان....
می گویند به خواب کسی آمده و گفته:«اینجا از نماز زیاد می پرسند و از اینکه چرا فرزند نیاورده ام»
و من انگشت تعجب به دهن میگرم که مرا چه میشد که مات زرق وبرقش بودم وحال آن که دنیا همین است.
او که داشت وسالها داشت در جوانی وبی فرزندی زیر خرواری خاک خوابیده وکس دیگری نعمت دیگر دارد و باز حسرت نعمت های اورا می برد...
دنیا همین است دنیا را با همهی حقارتش باور کنیم وغمهایش را کوچک ببینیم تا راحت زندگی کنیم. هرحسرتی ارزش حسرت شدن ندارد.
#سبک_زندگی
#اجتماعی_نوشت
#اپل
#باران
@zedbanoo