بسمالله
*این روزها*
🔹این چند وقت برنامه عوض شده. از یک مادر اسماً خونه دار تبدیل شدهام به یک مادر که باید بیرون بیرون برود و به جای بچههای خود، چهل پنجاه تا نوجوان و جوان را هم، مادری کند.
خوشحالم بابت اینکه این زمینه برایم مهیا شده دوست داشتم بتوانم دست کسانی غیر بچه های خودم را بگیرم. می ترسم اما. به خاطر اینکه همه چیز ممکن است. اگر در خانه مراقب دل دو نوجوانم بودم، اینجا با پنجاه و چند نوجوان و جوان طرف هستم.
دنیای بچهها، اما دنیای پاکی است. درگوشهای از این زمین، با دل کشیدن از خیلی لذتها، با دوری و فراق گاهی چندماهه از خانوادههایشان، نشستهاند درس میخوانند تا سرباز شوند. دل کندهاند از آغوش گرم پدر و مادر. دلبستهاند به مسیر.
اینها خوب است.
گاهی هم کاری پیش میآید و من حس شیرین تعلیم دیدن در تمام این سالیان، برای این لحظهها را میچشم. فقط خداکند خیال نباشد.
مثل وقتی یکی از دخترها، روی زمین افتاده بود و بچهها جوری گفتند:«قلبش» که گفتم شاید باید آمبولانس خبر کرد.
اما خدا رحم کرده بود. دختر زیربار فشار روانی شدید از داغ بستگانش و تخلیه نکردن احساسات به دلیل مراعات بقیه، تحت فشار بود. آن قدر که دست و قلبش درد گرفته بود.یا این طور فکر میکرد. اول بغلش کردم.لازم نبود کاری کنم با یکی دو جمله اشکهایش شانههایم را خیس کرد. باکی نبود. شانه پروراندهام برای همین لحظهها. باید تخلیه میشد. باید مادری می کردم.
اشکهایش که بند آمد با چندتا از هم حجرهای هاش، سر به سرش گذاشتیم. شوهی کردیم و خندیدیم. پرسیدند و کمی از زندگیام گفتم. جالب بود برایشان. بین خودمان بماند ولی وقتی فکر میکنم کسی ابتدای مسیری است که من پیمودهام، از فکر تکرارش، خسته میشوم.
به او گفتم یاد بگیرد احساساتش را فقط تلمبار نکند. اشک بریزد به اندازه. اگر شد برای روضه و پای آن، بهتر. چون خطر افسردگی را دور میکند.
گفتم اگر نشد یک کاغذ و قلم داشته باشد، احساساتش را بی کم و کاست، بنویسد، یا بکشد یا خط خطی کند یا با خط ناخوانا بنویسد و بعد بسوزاندـ
گفتم قلب باید آزاد و سبک باشد، تنفس عمیق هم تا حدی میتواند کمکش بکند به شرط آنکه بارش، سبک باشد.
نیم ساعت وقت ارزشش را داشت. حالا دختر به جای چهره عبوس چهل ساله، باز با نشاط شده بود. بیست و چهارساله. دختر میخندید. این بار شاد.
#این_روزها
#مادرانه
محنا، مهنایتان👇
https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741