هدایت شده از
#ادبیات_داستانی.
#موضوعات_مناسبتی
"حب الحسین یجمعنا "
نرجس در گوش مادرش چیزی میگوید. زن مجبور میشود به خاطر زخم پای دخترک در اولین موکب بایستد.
با یک دست کالسکهی فرزند کوچکتر را نگه داشته و به پدر که از دور میآید، علامت میدهد. پاهای دخترک ده ساله آبله زده است با اینکه دمپایی پوشیده، اما زیادی راه و گرمای هوا، پایش را زخم کرده. موکبی عراقی کنارشان است. زن ولی میترسد. برای او که سفر اولی اربعین است، کمی حال و هوای غربت دارد. او به این حجم از شلوغی آن هم دور از همسرش عادت ندارد. مرد اما اندکی عقب مانده. زن با کمی دلهره داخل موکب را نگاه میکند، در همان نگاه اول، خستگی دو مرد که روی تخت موکب نشسته، به چشم میآید. موکب کوچکی است. غریبی میکند. اما چارهای نیست کمی به مردها نگاه میکند. خدا خدا میکند، آنها اهل دعواهای فارس و عرب نباشند و چیزی پیش نیاید. هرچند به هر حال چارهای نیست. در دل به دخترش میگوید:« حالا نمیشد کنار یک موکب ایرانی ایست دهی؟»، اما وقتی زخم پای دختر را میبیند، دلش نمیآید چیزی به او بگوید. احساس غربت و نگاه سنگین مردهای درشت هیکل موکب، کمی دلش را میلرزاند، اما حس مادرانهاش نمیگذارد دست دختر را بگیرد و بیخیال زخمش، تا موکب ایرانیها برود. یا لااقل از نگاه سهمگین مردها به دامن جمعیت، پناه برد، تا مرد برسد. مادر زیر نگاه سنگین مرد درشت هیکل روبرو که مانند وزنهای بر پوشش سنگینی میکند، جوراب دخترک را در آورده و چادرش را بین پای دخترک و نگاه مردها، حایل کرده و زیر لب دعا میکند تا حرف و برخورد و موضعگیریی پیش نیاید. آرام دستمال مرطوب را از کیفش در میآورد، لای انگشتان دخترک میگذارد و میبندد. ناگهان با حرکت مرد به سمت خودش، انگار قلبش تازه تپش را آغاز کرده باشد، بلند بلند تاپ تاپ میکند. مرد با لیوان بسته بندی« مائ بارد » سمت دخترک و زن میآید و میگوید:« شسمچ » دخترک که بار دوم است به کربلا میآید با لبخندی پر از خجالت میگوید:« اسمی نرجس » مرد میگوید:« حلوه » و بعد دستش را سمت زن و دختر میآورد و « مای بارد. اشربی » میگوید. زن حالتی عجیب بین شرم و حیا و خوشحالی تجربه میکند. یک لحظه با خودش فکر میکند:« بگیرم یا نه؟ مهربانی است یا پررویی؟ » بعد به محاسن سفید مرد، نگاه میکند. و در دل میگوید:« نه بابا! من هم شلوغش کردهام. تعارف بندهی خدا از روی مهربانی است» دست مرد هنوز همانطور دراز مانده؛ زن، باقدردانی لیوان را میگیرد و « شکرا » میگوید. مرد که گویی چیزی تغییری در حالش ایجاد نمیکند، با لبخند« عفوا » میگوید و در همان جای قبلیش مینشیند. انگار میخواهد سر صحبت را باز کند اما میفهمد زن فارس است و خیلی متوجه حرفهایش نمیشود. بنابراین حرفهایش را میخورد. در همین فاصله شوهر زن از راه میرسد و وارد موکب میشود.
زن با اشارهی چشم از او میخواهد از مرد تشکر کرد. پدر نزد مرد میرود و با سلام علیک و اشلونک و نشکرکم، از خجالت مرد در میآید به هم دست میدهند. گویی با حلاوت اتحاد عرب و عجم، لبخندزنان، از یکدیگر جدا میشوند.
✍به قلم: باران نجاتی
🔷🔸سطح دو.
🔸🔷 جامعه الزهراء(سلام الله علیها)، قم.
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
دوستانتون رو به جمع ما دعوت کنید.
https://eitaa.com/joinchat/1138884699C5d0e00a7bc