eitaa logo
💓💓مــــُـــــحَنــــــــــــّٰٓــــــــــا💓💓
2هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
8هزار ویدیو
478 فایل
فعلا مادر شش فرزند، مشاور، نویسنده، مسیول خوابگاه دختران، علاقه‌مند به خوشبختی همه، اینجاباهم از زندگی، به حیات می‌رسیم استفاده از مطالب کانال بلااستثنا آزاد است. بگو تابگم @barannejat https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اکسیر اعظم اعظم اعظم الهی👆👆 👈🏻 انجامش بدید ؛ قول میدم بی بروبرگرد نتیجه می گیرید...
بحمدلله، ابالفضل العباس، گره گشایی کرد و جناب حاج سیدکاظم روحبخش، هم اکنون به سلامت در تهران هستند. از همه دعاکنندگان، سپاسگزاریم، باب الحوایج، دعاگویتان❤️ ❇️محنا؛ مهنایتان❇️ https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭 وضعیت وخیم ایتام شهدای غزّه که حتی اشک مجری را هم درآورد. 🌺 به یاد دخترکان یتیم سیدالشهداء(ع) حامی ایتام شهدای غزه و یمن باشید. 🪴 کمک به ایتام شهدا غزّه از طریق شماره کارت زیر نزد بانک ملی به نام مرکز نیکوکاری انصار الزهرا(س): 💳| 6037-9979-5027-0075 (روی شماره کارت بزنید کپی میشه) 🪴 کمک به ایتام شهدا یمن از طریق شماره کارت زیر نزد بانک سپه به نام گروه جهادی اویس قرنی: 💳| 6273-8170-1007-2290 (روی شماره کارت بزنید کپی میشه) 🛑 تشکیلات تخصصی کمک به ایتام شهدای مقاومت و فلسطین🇵🇸 🆔 https://eitaa.com/joinchat/579141830C27424bd540
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برکت بسیار دارد روضه های خانگی رحمت سرشار دارد روضه های خانگی حاصل پربار دارد روضه های خانگی با درونت کار دارد روضه های خانگی
لکه های روی حروف (داستان) به قلم طیبه فرید
«لکه‌های روی حروف» پروپ توی دست دکتر فخریان روی سطح لغزنده ژل بالا و پایین می شد.گاهی با فشار و گاهی نرم. _از کی حرکتشو حس نمی کنی؟ فروزان با پر روسری گوشه چشمش را پاک کرد.حروف بغض آلود هُل خوردند توی دهانش. _از پریروز ظهر ... دکتر با چشم های ریز شده وابروهای باریک کوتاه و درهمی که به زحمت جزئیات یک اخم عمیق را درست می کرد همانطور که محو مانیتور بود گفت: _ضربان نداره... یه هفته صبر کن ممکنه خودش سقط شه اگر خونریزی نداشتی برو بیمارستان. صدای دکتر توی گوشش فقط یک سوت ممتد بود.از روی تخت بلند شد.بچگی هایش هر چی برگ و گل چشمش را می گرفت می گذاشت لای صفحه های فرهنگ لغت عمید.جای لکه بعضی گل ها روی حروف کتاب مانده بود.یک هفته بعد بازش می کرد و گل های رنگارنگی که توی فشار کتاب خشک شده بودند را با ذوق می چسباند توی آلبوم کاغذی....حس می کرد شده شبیه فرهنگ لغت عمید.پر ازحرف.با گل ها و برگ هایی که توی دلش بین کاغذها خشک شده بود.باید یک آلبوم کاغذی از بچه‌هایی که توی شکمش مرده‌ بودند می ساخت.... برای سید مهدی پیام گذاشت... «سلام‌ عزیزم... بازم شدی پدر شهید.» حوصله خانه را نداشت.راه افتاد سمت حرم.در و دیوار سیاه پوشیده بود.چندم محرم بود؟اصلا یادش نمی آمد. هوای خنک از لای پرده‌های مخمل ورودی بیرون می زد.با دست پرده را کنار زد و نگاهی به ضریح انداخت.این بار دیگر نه حاجتی داشت و نه درخواستی.دیگر حتی چشم‌هایش بچه‌های کوچک توی بغل زن ها را نمی دید.سهم او از مادر شدن همین چند هفته ای بود که بارها تجربه کرده بود.مثل کتابی که تا یک هفته گل ها توی بغلش ،لای صفحاتش می ماندند و از شدت فشار خشک می شدند.صدای آشنای سید مهدی او را کشاند سمت رواق. تن خسته اش را ول کرد گوشه ای و سرش که روی گردنش سنگینی می کرد را گذاشت روی زانوهایش.دیگر نیاز نبود نگران رژیم غذایی سفت و سخت چند هفته قبل باشد.دیر یا زود خودش سِقط می شد.سهم صفحه های او از گل ها و برگ ها فقط لکه های روی حروف بود.لکه های آبی و سبز و بنفش و .... توی دلش به خودش می خندید.به لباس سبز کوچکی که گذاشته بود توی کیفش و از خدا خواسته بود به حق رباب ،بچه اش سالم باشد و بیاید حرم تبرکش کند،سال دیگر هم همین لباس ها را بکند تنش و بیاورد عزاداری شیرخواره ها...آن قدر خسته بود که حتی صدای گریه زن ها که رواق را گذاشته بودند توی سرشان رویش اثری نداشت. سید مهدی داشت روضه وداع می خواند.رسیده بود به پرده آخر:«امام آمده بود خداحافظی.انگار چیزی جا گذاشته بود.دل توی دل مخدرات نبود شلوار یمانی راه راه قیمتی را با نیزه پاره کرد که دشمن طمع نکند و پوشیدش.کمربند را روی کمرش محکم کرد.وسط التماس دخترها که می گفتند«نرو بابا» و لباسش را می کشیدند.چشم های امام گره خورد به نگاه بی رمق علی اصغر که دیگر حتی گریه هم نمی کرد.» سید مهدی به اینجای مقتل که رسید،صدایش می لرزید.آه و ناله بچه دارهابلند بود.فروزان چادرش را انداخت روی صورتش.حواسش به رباب بود.به لباس هایش که بوی بچه می داد.بوی شیر.به سید مهدی که چقدر بابا شدن به قیافه اش می آمد.... _اهل معنا میگن تشنگی به علی اصغر اثر کرده بود و در هر صورت زنده نمی ماند.اما امام در چشم های او تمنای شهادت رو‌می دید.... رباب بچه را گذاشت توی بغل امام.امام نگاهی به موهای تُنُک روی سر علی اصغر انداخت به گردی صورتش.آمد خم شود بچه را ببوسد که حرمله با تیر سه شعبه ...... فذبح الطفل من الاذن الی الاذن ،من الورید الی الورید..... به اینجای روضه که رسید مردها عین زن ها ضجه می زدند.وسط روضه سید یکی پیدا شده بود که حال و روزش بدتر از فروزان بود.حالا رباب باید علی اصغر را می گذاشت توی آلبوم کاغذی...با خاطراتی که عطرش روی لباس هایش مانده بود.خاطراتی که بوی شیر می داد.بوی بچه ....بوی موهای تُنُکی که روی آن سر گرد بارها بوسیده بودشان... وسط ناله زن های شیرخواره دار داشت دنبالش می گشت.از روضه فهمید مادر علی اصغر رسیده پشت خیمه ها جایی که امام داشت زمین را با سر نیزه می کند.می خواست از پشت عبای رباب را بگیرد و نگذارد برود ...چشمه اشکش داغ شد،وسط صدای ضجه ها و ناله آدم ها وقتی دستش رسیده بود به عبای رباب چیزی توی شکمش تکان خورد.باز هم تکان خورد... رباب برگشته بود داشت نگاهش می کرد.علی اصغر توی بغلش بود.بوی شیر می داد.... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
*پسرها* بسم‌الله با یک دست پشت لباس محمد را گرفته‌ام و با دست دیگر توی صفحات درهم سایت‌ها، دنبال نوحه‌های شب چهارم محرم می‌گردم. پسر کوچکم روی پایم نشسته و مدام دست می‌زند روی صفحه گوشی و مطالب را می‌پراند. محمد را کمی عقب می‌کشم تا بیشتر سرش را از پنجره بیرون نکند. آن یکی خودش را سُر می‌دهد توی چادرم و دست‌های کوچکش را دور گردنم حلقه می‌کند‌. خوابش می‌آید. توی ماشینیم و من خدا خدا میکنم‌ زودتر برسیم خانه. پسرها گرسنه‌اند. با فشار کنار پایم به چند ظرف یکبار مصرف سفید روی هم چیده شده، جایشان را محکم می‌کنم؛ بلکه تا تهرانپارس دوام بیاورند و چپه نشوند کف ماشین. دادن غذای نذری با آن قاشق‌های پلاستیکی نرم و لبه تیز، یعنی فردا من باید چادرم را بشویم و کارواش ماشین را! پسرها با هم طبل و سنج دسته‌‌ی عزاداری‌ای را نشان می‌دهند و ذوق می‌کنند. پسر کوچکم در تماشای آنسوی پنجره ماشین، به برادرش می‌پیوندد. بالاخره می‌توانم شعر بالا آمده روی صفحه گوشی را ببینم: *به چه دردی بخورد بی تو پسر داشتنم* همین یک مصرع مرا می‌کشد توی خودش. دیگر در ماشین نیستم.‌ در این دنیا هم. بُعد زمان می‌شکند و من هزار تکه‌ام. من تک تک لحظاتی‌ام که در طول زندگی آرزو کردمْ دو پسر داشته باشم. گمانم مادر دو برادر بودن، از توی روضه‌های کودکی همراه اشک‌هایم نشت کرده بود زیر رویاها و افکارم. حسین و عباس. قاسم و عبدالله. علی اکبر و علی اصغر. برادرهایی که مردان را وا می‌داشتند تا محکم‌تر سینه بزنند و زن‌ها مثل پسر از دست داده‌ها گریه کنند‌. مادربزرگم هم مادر دو شهید بود. هنوز وقت دست کشیدن روی سنگ مزار شهدا پسر کوچکتر را به برادر بزرگترش می‌سپرد. پسر داشتن،برادر داشتن، برایم یک حمایت و امنیت مقدس داشت. به تقدس روضه‌های عباس بن علی. وقتی پسر دومم به دنیا آمد، با حس غرور بچه‌گانه‌ای حس می‌کردم در صحنه کربلا نقش مهمی به من داده‌اند. مثلا هم‌ردیف حضرت زینب یا ام البنین یا حتی رباب. اینقدر شادمانی کوری داشتم که نمی‌دیدم این زن‌ها با پسر داشتن‌شان اسطوره نشدند. آنها با پسر نداشتن‌شان، با پسر از دست دادنشان قد کشیدند و در صحنه روز واقعه درخشیدند. این‌ها را نمی‌دانستم تا تشخیص اتیسم پسرم. پسر کوچکترم نوزاد بود. محمد یکسال و شش ماه داشت. لطمه خورده بودم. شکسته بودم. فکر می‌کردم پسرم دیگر به یاری امام خود نمی‌رسد. به درد نمی‌خورد. و این حس مرا با همه کائنات قهر می‌کرد. حتما هیچکس صدایم را در طول بارداری‌ام نشنیده. نه قرآن خواندن‌ها، نه زیارت عاشوراها و نه دعاهای عهد و دعاهای صحیفه و نمازهای غفیله و... هیچکدام حد نصاب قبولی را برای بچه ام در آزمون ورودی سپاه امام عصر، به ارمغان نیاوردند. ما مردود شده بودیم و پرونده‌مان را که مهر قرمز asd داشت، زده بودند زیر بغل‌مان. توی صحن نشسته بودم روبروی حرم حضرت معصومه. محرم بود و حرم سیاه‌پوش. تازه دو ماه بود تشخیص را گرفته بودیم. همسرم یک ربعی می‌شد که بالای سرم ایستاده بود منتظر. که اشک‌هایم تمام بشود و برویم. اما من دوست داشتم همینجا آنقدر گریه کنم تا خودم تمام شوم. آخر هنوز باورم نمیشد. هنوز حس خیانت دیدن داشتم از تمام ماوراء. که من همه‌شان را برای حفاظت از محمد، در بارداری صدا زده بودم ولی بنظرم می‌آمد آنها خودشان را زده‌اند به کَری. روضه‌خوان از دو پسر حضرت زینب می‌گفت‌. صدایم بالاتر رفت. ترس را توی سایه و هاله همسرم حس می‌کردم. می‌ترسید صدایم کند. می‌ترسید لمسم کند و همان آنْ توی غمم ذوب بشوم و بروم لای شیار سنگ‌های داغ صحن. از زیر چادر بلند گفتم: «منم می‌خواستم پسرام فدات بشن امام حسین! تو نخواستی تو لایق ندونستی. من قد و قواره آرزوهام نبودم. خوب بهم فهموندی هرکسی لیاقت آرزو کردنت و نداره.»باد گرمی آمد. پرچم‌های مشکی دور تا دور صحنْ آنقدر آرام تکان خوردند که انگار دارند آه می‌کشند. وقتی روضه‌خوان گفت که حضرت زینب پسرهایش را به میدان فرستاد، حس می‌کردم سایه بالاسرم دارد می‌لرزد. انگار وحی به همسرم نازل شده باشد، ناگهان کنار نشست. «باید یه چیز مهمی بهت بگم» صدای«هدیه من همین است/داغ دو نازنین است» با ضرب سینه‌زنی آدم‌ها می‌ریخت توی گوشم، ولی حواسم به او بود. «مگه نمیگی پسرات و نذر شهادت کردی؟» چادرم را کنار زدم و زل زدم توی صورتش. دست کشید روی کف سنگ‌پوش حرم. مثل پهلوانی که قبل از مبارزه اذن رخصت از میدان می‌گیرد.« فقط فکر کن یکی از پسرا رو زودتر دادی همین. زودتر قبولش کردن. اگه شهید شفاعت میکنه، تو روایت داریم این بچه‌ها هم شفیع پدر و مادرشونن. اگه الان تلخی کنی و افسرده بشی و به زمین و زمان نفرین کنی، چه تضمینی بود که مثلا بیست سال بعد، وقت شهادتش همین کارا رو نمی‌کردی؟» صدایش نمی‌لرزید. جای اشک، یقین بود که حلقه زده بود توی چشم‌هایش. ادامه 👇👇
دریا دریا شکایتم از روزگار یکهو جمع شد؛ کوچک شد و اندازه یک نقطه از آن توی قلبم ماند. ذره‌ای کوچک که می‌خواهد برود و بچسبد به نقطه‌ی بای کلمه «زینب» زینبی که حرف‌ها و غم‌ها و اشک‌هایش را بغل کرد و برد توی خیمه. تا شوری گریه‌هایش زخم نشسته روی قلب کسی را نسوزاند. زینب بی‌پسری که باید رباب پاره‌جگری را دلداری دهد و تا مدینه داغ چهارپسر را برای مادری به دوش بکشد و ببرد. بلند شدم. حالا شب محرم خودم را پیدا کرده بودم. نسبتم با روضه مشخص شده بود. حس بیگانگی و طردشدگی که توی سینه‌ام داشتم و مرا از واقعه دور می‌کرد، با صلوات‌های آخر مجلس به هوا رفت و زیر آفتاب قم تبخیر شد. همسرم از پشت فرمان داد زد :« پسرا کله‌ها رو بدید تو! میخوام پنجره رو بدم بالا». پسرها پکر می‌آیند عقب و باز از سر و کولم بالا می‌روند. همسرم از توی آینه نگاهم می‌کند. «به چی فکر میکنی؟» دست پسرها را توی دست می‌گیرم و به صورتم می‌چسبانم. «کاش می‌شد بریم قم» گل از گلش می‌شکفد. «چه شبی بریم؟» _«فرقی نمیکنه. تمام شب‌ها شب حضرت زینبه...» سر محمد را می‌فشارم توی سینه‌ام و فکر میکنم اگر عقیله بنی‌هاشم نبود هیچ روضه‌ای، هیچ غمی جمع نمی‌شد. شاید ما هم مثل آن همه یتیم، در دشت وحشت‌ها و اندوه‌ها، تنها و گریان و سرگردان می‌ماندیم. @callmeplz ❇️محنا؛ مهنایتان❇️ https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
بابت آزادی اسدالله اسدی حمید نوری بشیر بی آزار سیدکاظم روحبخش فاتحه ای نثار رئیسی و امیرعبداللهیان...
🔴🔴جریان کرسنت چیست!؟ (توضیح کامل ماجرای کرسنت) 🔴در زمانی که بیژن زنگنه وزیر نفت دولت *خاتمی* بود، یک قرارداد عظیم صادرات گاز با یک شرکت اماراتی به نام کرسنت بسته شد. (تا اینجاش که خیلی هم خوب!). ✅این قرارداد 25ساله بسته شد! (خیلی هم عالی!). ولی یه نکته‌ جالب توی این قرارداد گنجونده شده بود، اونم این که به جای اینکه قیمت گاز به صورت شناور و متناسب با افزایش نرخ جهانی محاسبه بشه، قیمتش به صورت تقریبا ثابت تعیین شده بود!!! جوری که بعد از چند سال پول استخراج گاز هم ازش در نمیومد چه برسه به سود!!! ✅خلاصه آش اونقدر شور بود که بعد از انتقادات رسانه‌هایی مثل کیهان، صدای حسن روحانی که اون زمان دبیر شورای عالی امنیت ملی بود هم در اومد و به خاتمی اعتراض کرد و هشدار داد. ✅حالا تا اینجاشو داشته باشین، بریم یه گوشه دیگه از این جهان پهناور ببینیم چه خبره!!! ✅توی کشور نروژ وقتی داشتن حساب‌های مالی یکی از شرکت‌های بزرگ نفتی خودشون به نام «استات‌اویل» رو بررسی می‌کردن، به چند تا پرداخت مشکوک برخوردن!! ✅قضیه رو دادگاهی کردن و مدیران اون شرکت بازجویی کردن و تهش معلوم شد که بله،...... این پولها به حساب یه بابایی به نام «عباس یزدان‌پناه» واریز شده تا بتونن توی توسعه پارس‌جنوبی با ایران همکاری کنن!!! 🔴حالا عباس دیگه کیه؟ ✅نروژی‌ها آمار می‌گیرن می‌بینن این بابا توی ایران هیچ‌کاره‌ست!!! می‌گن این که کاره‌ای نیس! پس واسه چی بهش این رشوه‌های کلان رو دادین؟! ✅میگن که این بابا واسطه‌ ما با «جونیور» بود!!! ✅✅جونیور؟! ✅جونیور دیگه چه جونوریه؟!! ✅میگن نمیدونیم، ولی هر وقت با این جونیور جلسه میذاشتیم کارا ردیف میشد. لامصب خیلی نفوذ داره توی ایران!!! ✅ماجرا واسه ایران هم جذاب میشه. آمار می‌گیرن می‌بینن بله! عباس قصه‌ ما، هم‌کلاسی دوران مدرسه و دانشگاه و رفیق کودکی و بزرگسالی گرمابه و گلستان آقامهدی خودمونه!! ✅مهدی هاشمی رفسنجانی!!❌😡 عکس مهدی رو میفرستن نروژ میگن آیا جونیور این بود؟! میگن خود خودشه ❌😳😐😡 ✅خلاصه، معلوم میشه که مهدی شیتیل می‌گرفته و از اینور با بیژن هماهنگ میکرده و کارها رو راست و ریس میکرده !!حالا پرانتز بسته، برمی‌گردیم به قصه‌ خودمون.. 🔴وقتی گند قرارداد کرسنت دراومد که آخه چطور ممکنه مدیران نفتی ما اینقدر احمق باشن که زیر بار همچین قرارداد فاجعه‌باری برن، شاخک‌ها یه خورده تیز شد! ✅حتی مشخص شد که توی قرارداد اولیه‌ کرسنت، برای ایران حق فسخ قرارداد وجود داشته، ولی طی الحاقیه‌ ششم قرارداد که بعداً بهش اضافه کردن، اولاً حق فسخ از ایران سلب شده و ثانیاً فروش گاز ایران به امارات، منحصراً در اختیار شرکت کرسنت قرار گرفته!! ✅خلاصه تابلو بود که بعضیا در داخل دارن واسه امارات خوش‌رقصی می‌کنن! کاشف به عمل اومد که کرسنت هم چند تا پرداخت کلفت به حساب عباس داشته!!! ✅واسه همین دولت محمود احمدی نژاد میزنه زیر میز قرارداد و میگه چون روند انعقاد قرارداد غیرقانونی بوده عمراً اجراییش نمیکنیم! ✅دو تا علت هم داشت؛ 🔴یکی همون ضرر اقتصادی سنگین به منافع ملی بود. ✅دومیش هم اعتراض مشتریای دیگه گازمون بود! خب.... حق فسخ که نداریم، پس چه جوری می‌تونیم قِسِـر در بریم؟! یه راه داره! اونم این که ثابت کنیم یه فساد در انعقاد قرارداد رخ داده و قانونی نیس! دولت زد زیر میز و گفت مهدی و بیژن قانون رو زیر پا گذاشتن و رشوه گرفتن و قرارداد رو هوا 🔴کرسنت شکایت کرد دادگاه لاهه دو مرحله دادگاه لاهه به نفع ما تموم شد.... تا اینکه حسن‌آقا، بیژن قصه‌ ما رو نامزد وزارت نفت کرد!!! و چون پای جونیور قصه هم وسط بود و کلاً این ماجرا باید مسکوت می موند تا حیثیت پدرخونده‌های کشور مثل هاشمی و... به فنا نره، و از قضا کاری که پول میکنه غول نمیکنه، مجلس هم رأی اعتماد داد!!! آقا بیژن دوباره شد وزیر نفت. عباس هم که کلی اعتراف داشت و میتونست با یه بازجویی ساده، جونیوری بسازه که صدتا جونیور دیگه از بغلش بزنه بیرون، ناپدید شد و بعدشم گفتن توی دوبی به طور کاملاً اتفاقی کشته شده یا خودکشی کرد!!! بگذریم... امارات رفت لاهه و گفت دیدین ایران داره خالی می‌بنده و همش سیاه‌بازیه؟ اگه واقعاً خلافی رخ داده پس چرا جونیور داره راس راس واسه خودش میگرده و بیژن هم دوباره شد وزیر نفت؟! لاهه هم دید راس میگنا! این بود که این بار توی دادگاه لاهه محکوم شدیم و به گفته وزیر ارشاد دولت بنفش.: فعلاً واسه دس گرمی حدود چهل پنجاه هزار میلیارد تومن ناقابل جریمه شدیم و تخمین زده میشه که چند برابر دیگه هم جریمه خواهیم شد. 🔴که با اجازتون ۱۸ میلیارد دلار ایران رو جریمه کردن!! و در دوران روحانی این موضوع بایکوت خبری شده بود. ❇️محنا؛ مهنایتان❇️ https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به شددددت توصیه میکنم این ویدئو رو ببینید... دعایی که هفت امام معصوم تضمین کردند که با خواندن آن دعایتان مستجاب میشود🥺♥️ زمان‌ انجام‌ این‌ عمل‌ تنها‌ در روز‌ عاشورا و تاسوعا ❇️محنا؛ مهنایتان❇️ https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
❇️ هیأت‌ و نوجوان 🔰 مجموعه 16 قسمتی (نقش هیأت‌های حسینی در هویت‌بخشی به نوجوانان) 🔵 استاد 🔶 نویسنده ۷ جلد کتاب در حوزه روان‌شناسی و تربیت 🔶 مدیر گروه مشاوران نوجوان و جوان حوزه‌های علمیه سراسر کشور 🔶 سابقه بیش از ۲۰ سال در برگزاری کارگاه‌های تخصصی و عمومی روان‌شناسی 1. قسمت اول 2. قسمت دوم 3. قسمت سوم 4. قسمت چهارم 5. قسمت پنجم 6. قسمت ششم 7. قسمت هفتم 8. قسمت هشتم 9. قسمت نهم 10. قسمت دهم 11. قسمت یازدهم 12. قسمت دوازدهم 13. قسمت سیزدهم 14. قسمت چهاردهم 15. قسمت پانزدهم 16. قسمت شانزدهم 🙏 التماس دعا 🙏 ❇️محنا؛ مهنایتان❇️ https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
یکی از عباس‌داران این سرزمین بود. هیچ سهمی از سفره انقلاب نداشت. گوشه‌ای از یک شهرکوچک خانه‌ای کوچک با یک اتاق دارد و همین... مردم ما، مادر ابوالفضل را خوب درک کردند. یک نمونه‌اش این مادر... ❇️محنا؛ مهنایتان❇️ https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
شاخص "کاشف الکرب" بودن برای ولی جامعه 🔻 ما در مناسبات خود با ولی جامعه نیازمند ارزیابی نوع ارتباط خود با ولی هستیم. برای ارزیابی نیز به و معیار و سنجه نیاز داریم. به‌نظر یکی از شاخص‌ها را می‌توان از محرم آموخت. 🔻 یکی از توصیفات قابل توجه درباره حضرت قمربنی هاشم علیه السلام "کاشف الکرب عن وجه الحسین علیه السلام" است. کسی‌که غبار غم را از چهره امام می‌زداید. 1. افق "کرب" و غصه امام با افق غصه‌های کوچک ما متفاوت است. کسی می‌تواند غم امام را بزداید که در باشد و ادراکی از واقعیات، شبیه به امام داشته باشد. 2. برای رسیدن به افق امام باید" المطیع لله و لرسوله" شد. باید به مقام اطاعت و تسلیم نسبت به ولی رسید تا افق‌های جدید در تراز امام برای او باز شود. 3. کسی‌که در افق امام قرار گرفت، حزن او را شناخت و گام در مسیر زدودن کرب امام برداشت، ولی جامعه را در تحقق طرحش مدد می‌کند. 4. کرب زدایی از وجهه ولی جامعه، یک نوع هدف‌گذاری در کنش اجتماعی، جهت‌گیری در کارها و نوعی مأموریت‌گرایی است. 🔻تفصیل مطلب در جای دیگر، اما اجمالاً درس "کاشف الکرب" بودن قمر بنی هاشم برای ما این است که وجهه همت خود را برداشتن بار ولی از زمین قرار دهیم. پیش‌نیاز کاشف الکرب شدن، تلاش برای فهم دردها و دغدغه‌های اصلی ولی جامعه است. 🔻 در عصر ما و دو فردی بودند که ولی جامعه آن‌ها را به‌نوعی" کاشف الکرب" بودند. آقا فرمودند وقتی کاری به حاج قاسم می‌سپردیم خیالمان راحت بود این کار انجام می‌شود. یعنی بار ولی جامعه را برمی‌داشت، دغدغه او را می‌شناخت و حل می‌کرد. 🔻 ای‌کاش رزق و روزی این محرم ما رسیدن به مقام "کاشف الکرب" باشد... ❇️محنا؛ مهنایتان❇️ https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
بسم الله مثل نامرد.. مادر با یک دستش، رویش را گرفته.با دست دیگرش دست خواهرکوچکترم را گرفته و دیگری را صدا میزند تا خیالش راحت باشد بین کوچه تند و تند بین کوچه‌هایی که پر ازعطر نان است، راه می‌رویم تا به خانه امیدش ‌می‌رسیم.بیت ایت الله گلپایگانی در کوچه پس کوچه‌های قم. درهای دولد قدیمی که به دو طرف تکیه داده شده‌اند، ازما استقبال می‌کنند و وارد حیاط قدیمی با آن حوض آبی رنگ و چند درخت ترکه‌ای، می‌شویم. صدای روضه خوان، به استقبالمان می‌آید. عطرچای روضه و بوی نان قاق، فضای اتاقهای تو درتو با درهای چهارلدی که به حیاط باز‌می‌شود را پرکرده. نگاهش می‌کنم. از جایی که صدای روضه خان را شنیده، اشک راهش را گرفته روی گونه‌های سفیدش، چشم‌هایش قرمزشده. حالا خودش را رها می‌کند روی فرشهای قرمزاتاق و بلندبلندزار می‌زند. عطرچای را در سینه‌ام می‌کشم و منتظرخادمان مهربان بیت می‌شوم که برایم چای و نان قاق بیاورند. از صدای گریه‌اش گریه‌ام می‌گیرد. چشم‌هایم روی پرچم‌های یاحسین میماند و قلبم کنده می‌شود و از میان گرد و غبارها، عبور می‌کند و چشمم باز می‌شود و مردی را می‌بینم که اسبش را از پشت خیمه‌ها بیرون می‌کشد و آن را هی می‌کند و مولای عالم را پشت سر می‌گذارد و او نگاهش را از مرد می‌گیرد و به خیامی نگاه میکند که تا ساعتی دیگر، در آتش می‌سوزد. قلبم به تلاطم می‌افتد. دعا میکنم مرد، که نه،نامرد برگردد. شاید رفته آب بیاورد. شاید در جستجوی یاری کننده برای حسین فاطمه رفته... اما نه.خبری نمی‌شود. این را از چشمهای حسین که از رد پای اسب، کنده می شود و ازهجومی که به میدان میبرد، میفهمم. دوباره به میان روضه برمیگردم و میبینم روی کتیبه، های قدیمی خانه، نوشته است که اگر دین ندارید لااقل در دنیای خود آزاده باشید. و من نگران اسارتم در دام دنیا، اسیر باشم و مثل ضحاک، خسرالدنیا و الاخره شوم... پ. ن. حالا بیش از بیست سال ازآن روز گذشته، هنوز طعم چای و عطرچادر مادر و صدای هق هق گریه‌اش، وجودم را پر می‌کند. اگرنبود صدای گریه‌های بلندش. اگرنبود همت سی ساله‌اش برای روضه‌های خانگی،اگرنبود جلسات حدیث کسایش، شاید امروز من و فرزندانم، دلباخته کربلا وشاهش نبودیم. نقش مادرها را دست کم نگیریمــ ✍محـــــــــنــــــ❤️ــــــــا ❇️محنا؛ مهنایتان❇️ https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
اعظم الله اجورنا و اجورکم بمصیبت مولانا اباعبدلله الحسین و جعلنا و ایاکم من الطالبین بثاره مع امامناالمهدی عج الله تعالی فرجه الشریف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا