#ارسالی_از_مخاطبین_عقیق
✅ نتیجهی نان حلال خوردن!
نوع جارو كردنش كمى ناشيانه بود
تا حالا، در طى صدها روز دهها پاكبان رو ديدم و حاليم بود كه طرف اين كاره نيست؛ بنا بر شمّ پليسيم، رفتم تو نخش
كم كم اين مشكوك بودنش رفت رو مخم. در كيوسك رو باز كردم و صداش كردم «عزيز، خوبى؟ يه لحظه تشريف بيار»
خيلى شق و رق، اومد جلو و از پشت عينك ظريف و نيم فريمش، خيلى شسته رفته جواب داد: «سلام. در خدمتم سركار. مشكلى پيش اومده؟»
از لحن و نوع برخوردش جا خوردم.
نفس هاش تو سرماى سحرگاه ابر میشد؛ به ذهنم رسيد دعوتش كنم داخل. لحنمو كمى دوستانه تر كردم :«خسته نباشى، بيا داخل يه چايى با هم بزنيم». بعد تكه پاره كردن يه چنتا تعارف، اومد داخل و نشست.
اون يكى هدفون هم از گوشش درآورد.
دنباله سيم هدفون رو با نگاهم دنبال كردم كه ميرفت تو يقه ش و زير لباس نارنجى شهرداريش محو میشد. پرسيدم «چى گوش ميدى؟»
گفت: «يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه» ، كنجكاوتر شدم: « انگليسى؟! موضوعش چيه؟» گردنشو كج كرد و گفت: «در زمينه اقتصادسنجى»
شکام ديگه داشت سر ريز میشد! « فضولى نباشه؛ واسه چى يه همچین چيزى رو مى خونى؟» ، با يه حالت نيم خنده تو چهرهش گفت: «چيه؟ به يه پاكبان نمياد كه مطالعه داشته باشه؟ ... به خاطر شغلمه. » استكانى رو كه داشتم بالا مى بردم وسط راه متوقف كردم و با حالت متعجب تر پرسيدم: « متوجه نميشم، اين اقتصاد و سنجش و اين داستان ها چه ربطی به كار شما داره؟» ، نگاشو يه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه كرد و گفت: « من استاد هستم تو دانشگاه. »
قبل از اينكه بخوام چيزی بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم و ادامه داد: « من پدرم پاكبان اين منطقه است. اقاى عزيزى.
من دكتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم يكی مهندسه و اون يكى هم داره دكتراشو مي گيره. هرچى بش ميگيم زير بار نمى ره بازخريد شه؛ ما هم هر ماه روزایی رو به جاى پدرمون ميايم كار میكنيم كه استراحت كنه. هم كمكش كرده باشيم هم يادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسوند. »
چند لحظه سكوت فضاى كيوسك رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم رفتم سمتش. بغلش كردم و گفتم «درود به شرفت مرد. قدر باباتم بدون. خيلى آدم درست و مهربونیه
بله بعضیا نون حلال میبرن خونه، همچین اولادی ام دارن. واقعا جای بسی افتخاره
به قلم على رضوى پور
روانشناس و مربى زندگى
@alqadir