⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
#آخرالزمان
✍ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻛﺮﻡ (ص) :
ﺍﺯ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻫﺎﻯ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﻭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪﻥ ﻗﻴﺎﻣﺖ:
💠ﺗﺒﺎﻩ ﺳﺎﺧﺘﻦ نماز،
💠ﺗﻤﺎﻳﻞ ﺑﻪ ﻫﻮﺳﻬﺎ،
💠ﺑﺰﺭﮔﺪﺍﺷﺖ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ
ﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﺩﻳﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ.
💥ﺩﺭ ﺁﻥ ﺷﺮﺍﻳﻂ، ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﻧﻤﻚ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺣﻞ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﻗﻠﺐ ﻣﺆﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﺶ ﺁﺏ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻨﻜﺮﺍﺗﻰ ﻛﻪ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﺪ ﻭ ﺗﻮﺍﻥِ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
📙 ﻭﺳﺎﺋﻞ ﺍﻟﺸﻴﻌﻪ،ﺝ۱۱،ﺹ۲۷۶
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#خاطره_سرباز_عراقی_از_شهیدی_که_به_آرزویش_رسید....
🌷آخرهای جنگ بود که تیر خوردم و خون زیادی ازم رفته بود. ایرانی ها ما را محاصره کرده بودند، چشمانم تار مى ديد که متوجه شدم یک ایرانی داره به سمتم می آد و تیر خلاص می زنه، نفسم را حبس کردم تا نفهمه زنده هستم. تا من رو برگردوند ناگهان نفسم زد بیرون، تا فهمید زنده هستم؛ جلویم نشست و من هم پیراهنم را به نشان اینکه اسیر شده ام جلویش گرفتم. دیدم عربی بلد است، بچه خوزستان بود.
🌷پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: علی، علی کاظم. گفت: تو اسمت علی هست و با ما می جنگی؟! شیعه هستی؟ گفتم: آره. پرسید: خونت کجاست؟ گفتم: نجف... تا گفتم نجف بغض این بسیجی ترکید و در حال گریه بود که گفت: کجای نجف؟ گفتم: اون کوچه ای که تهش به حرم حضرت علی می خوره. دیدم داره گریه می کنه.
🌷بهم گفت: اسمت علی هست و شیعه هستی، خونت هم کنار حرم حضرت علی، عشق ما ایرانی ها است؛ بعد داری با ما می جنگی؟؟! سرمو انداختم پایین، ولی توبه نکردم. بعد گفت: می دونی آرزوم چیه؟ گفتم: نه. گفت: آرزوم اینه که شهید بشم و به رسم شما من رو دور ضریح خوشگل علی بچرخونن و رو به روی حرم امامم دفنم کنند.
🌷پیراهنی که تو دستام بود را گرفت و پوشید، داشت اشک می ریخت که یهو گفت: برو آزادی! گفتم: چرا؟ گفت: چون شیعه هستی و اسمت علی هست، برو. پا شدم؛ دویدم، دور شدم اما دیدم که هنوز نشسته و داره گریه می کنه، دویدم و از حال رفتم....
🌷....چشم که باز کردم دیدم تو بیمارستان هستم. همه اقوام دورم بودند، پدرم گفت: علی کاظم، تو زنده ای؟ تعجب کردم، گفتم: آره، چطور؟ گفت:ِ ما تو را دفن کردیم! تعجم بیشتر شد. ادامه داد: دیروز یه جنازه اومد که صورتش کاملاً سوخته بود و نمی شد تشخیص داد، اما لباس تو تنش بود و تو جیبش پلاک تو بود. ما هم به رسم اعراب بردیم و دور ضریح امام علی چرخوندیم در قبرستان درست رو به روی حرم امام علی دفنش کردیم.
🌷به شدت اشک می ریختم، همه تعجب کرده بودند. خودم را انداختم پایین تخت، سجده کردم، گفتم: خدایا من کیا را کشتم! خدایا لعنت به من. آخر هم گفتم: خدایا یعنی توبه من را قبول می کنی؟
🌷شهدای ایرانی مستجاب الدعوه هستند.....
#راوى: على كاظم سرباز شيعه عراقى
#سايت: خبرگزارى دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اللهم عجل لولیک الفرج
🌷امام علی علیه السلام فرمود :🌷
چون روایتی را شنیدید آنرا بفهمید و عمل کنید نه بشنوید و نقل کنید زیرا راویان علم فراوان و عمل کنندگان آن اندکند.
نهج البلاغه حکمت 99
🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🌿🍃🌹
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷⚜⚜⚜⚜⚜
کانال مردان بی ادعا. شهید محمد رضا الوانی
به امید شفاعت شهید کلیک کن👇
https://eitaa.com/alvane
🌷شهید رسول خلیلی🌷:
🔆 شهید مهدی زین الدين:
هرگاه #شب_جمعه شهدا را یاد کردید؛ آن ها شما را نزد #ابا_عبد_اللّٰه یاد میکنند.
🌹 شهدا را یاد کنیم حتی با یک #صلوات🌹
لحظه های زیارت #ارباب التماس دعا شهیدان عزیز...
═▩ஜ••🍃🌼🍃••ஜ▩═
@alvane
═▩ஜ••🍃🌼🍃••ஜ▩
شهدااااا.....!!!!
شنیـــــدم شبـــــای جمعه که میشه مهـــــمون
ارباب هستین با لبــــاسای خــــــــــاکیتون ....
آقــــــــــا از عـــــاشورا میگــــــــــن و شما از شلمچـه....
چزابــــــــــه....
فکــــــــــه و.....
ده ها جای دیگه ....
میشــــــــــه منو هم یــــــــــاد کنید پیش اربــــــــــاب !!!!
نوکــــــــــری در به در و
دل خستــــــــــه و
گنهـــــکارم .....
آی شهــــــــــدااااا .....
چشــــــــــم و امیــــــــــدم به لطف شماست .....
دلــــــــــم تنفــــــــــس هوااای خاکیــــــــــتون رو میخواد...
شلمچه ، فکه ، طلائیه
میشــــــــــه امشب منو هم یاد کنید!!!!
میشه !!!!!
میشه امضــــــــــای شهــــــــــادتم رو از آقـــــا بگیرین!!!!
مادرم نشون نداره
منم نشون نمیخوام
از خدا خواستم که بشم
منم شهید گمنام
یا زهــــــــــرا مددی
خدایا به اشک های مادران شهدا قسم میدهم
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیل الله
👈 مزار این شهید همیشه شلوغ است!
🌱مزار سجاد خیلی شلوغ میشود،
اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود،
میرفتیم و میدیدیم یکی از شیراز به #عشق سجاد بلند شده آمده تهران، یکی در گرگان خواب سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا، یکی در قم، یکی در اصفهان✨🍃
اولش نمی دانستیم حکمتش چیست
بعد دیدیم حکمت این شلوغی، برمی گردد به وصیت نامه سجاد که خطاب به مردم گفته🌹:
« اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر مزار من . به لطف خداوند من همیشه حاضر هستم. »☺️
شاید باورتان نشود اما ما هر وقت سر مزار سجاد میرویم میبینیم مزار پر از دسته گل است و اصلا احتیاجی نیست ما با خودمان گل ببریم. »💐
شهید #سجاد_زبرجدی 🌸
راوی خواهر شهید
شهادت ۱۳۹۵ حلب سوریه
مزار مطهر👈 قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران
#شهید_دهه_هفتادی مدافع حرم
@alvane
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
✍🏻دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت:
چرا به جای تحصیل علم،چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت :
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت :خلاصه دانشها چیست ؟
❤️✨چوپان گفت :پنج چیز است:
➊🍃تا راست تمام نشده دروغ نگویم
➋🍃تامال حلال تمام نشده، حرام نخورم
➌🍃تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم.
➍🍃تا روزیِ خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
➎🍃تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
❤️✨دانشمند گفت : حقاً که تمام علوم را دریافته ای ،هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است
🦋 ➢ @alvane❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_ششم
✍#ساعت_به_وقت_کربلا
🍃✨بی حس و حال تر از همیشه، روی تخت دراز کشیده بود. حس و رمق از چشم هاش رفته بود و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد. هر چی لب هاش رو تر کردم، دیگه فایده نداشت. وجودش گر گرفته بود.
گریه ام گرفت، بی اختیار کنار تختش گریه می کردم. حالش خیلی بد بود، خیلی.
🍃✨شروع کردم به #روضه خوندن، هر چی که شنیده بودم و خونده بودم.
از #کربلا و #عطش بچه ها. اشک می ریختم و روضه می خوندم.
از #علی_اکبر_امام_حسین، که لب هاش از عطش سوخته بود.
از گریه های #علی_اصغر و #مشک_پاره #ابالفضل_العباس.
معرکه ای شده بود.
🍃✨ساکت که شدم، دستش رو کشید روی سرم. بی حس و جان، از خشکی لب و گلو، صداش بریده بریده می اومد. – #زیارت_عاشورا بخون
شروع کردم، چشم هاش می رفت و می اومد. – ” اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین… به سلام آخر زیارت رسیده بود.
🍃✨– عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً … چشم های بی رمق خیس از اشکش، چرخید سمت در. قدرت حرکت نداشت، اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه. با دست بهم اشاره کرد بایست،
ایستادم
🍃✨دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم، من ضجه زنان گریه می کردم و بی بی دونه دونه با سر سلام می داد. دیگه لب هاش تکان نمی خورد. اما با همون سختی تکان شون می داد و چشمش توی اتاق می چرخید.
🍃✨دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم – اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ … وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ … وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ … وَعَلى … سلام به آخر نرسیده، به فاصله کوتاه یک سلام، چشم های بی بی هم رفت.
🍃✨دیگه پاهام حس نداشت. خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم. از آداب میت، فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم.
نفسم می رفت و می اومد و اشک امانم نمی داد
ساعت ۳ صبح بود …
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
💐(( محشری برای بی بی ))💐
🍃✨با همون حال، تلفن رو برداشتم. نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم. اولین شماره ای که اومد توی ذهنم، خاله معصومه بود.
🍃✨آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد. اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم. چند دقیقه، تلفن به دست، فقط گریه می کردم. از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد.
آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود. ده دقیقه بعد از رسیدن خاله، دایی و زن دایی هم رسیدن محشری به پا شده بود.
کمی آروم تر شده بودم، تازه حواسم به ساعت جمع شد. با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ، رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم.
🍃✨با الله اکبر نماز، دوباره بی اختیار، اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم. برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم. یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم. حال و هوای نمازم، حال و هوای نماز نبود.
🍃✨مادربزرگ رو بردن، و من و آقا جلال، پارچه مشکی سر در خونه زدیم. با شنیدن صدای قرآن، هم وجودم می سوخت و هم آرام تر می شد.
کم کم همسایه ها هم اومدن. عرض تسلیت و دلداری و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم. هر کی به من می رسید، با دیدن حال من، ملتهب می شد. تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد. بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن.
🍃✨با رسیدن مادرم، بغضم دوباره ترکید. بابا با اولین پرواز، مادرم رو فرستاده بود #مشهد.
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
👈((تلقین))
🌾با یک روز تاخیر، مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن. بی بی رو بردیم #حرم و از اونجا مستقیم #بهشت_رضا، همه سر خاک منتظر بودن.
🍂چشمم که به قبر افتاد، یاد آخرین شب افتادم و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم. لعن آخرش مونده بود، با اون سر و وضع خاکی و داغون، پریدم توی قبر.
🌾ـ بسم الله الرحمن الرحیم … اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّى و … پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون، که دایی محمد جلوش رو گرفت. لعن تموم شد، رفتم #سجده. – اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰى مُصابِهِمْ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰى عَظیمِ رَزِیَّتى اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ
🍂صورت خیس از اشک، از سجده بلند شدم. می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر، دستم رو گرفت. و به دایی محسن اشاره کرد.
– مادر رو بده.
🌾با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی #قبر. دستش رو گذاشت روی شونه ام.
ـ من میگم تو تکرار کن، #تلقین بخون
یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد:
ـ بچه است، دفن میت شوخی بردار نیست.
🍂و دایی خیلی محکم گفت:
ـ بچه نیست، لحنش هم کامل و صحیحه.
و با محبت توی چشم هام نگاه کرد.
ـ میگم تو تکرار کن، فقط صورتت رو پاک کن، اشک روی میت نریزه
.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#داستان_شب
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_نهم
👈(( بزرگ ترین مصائب))
🌾حال و روزم خیلی خراب بود. دیگه خودم هم متوجه نمی شدم، راه می رفتم از چشمم اشک می اومد. خرما و حلوا تعارف می کردم، از چشمم اشک می ریخت. از خواب بلند می شدم، بالشتم خیس از اشک بود. همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن و نگران من بودن.
🍂ـ این آخر سر کور میشه، یه کاریش کنید آروم بشه.
🌾همه نگران من بودن، ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد، متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد. این روزهای آخر هم که کلا، به جای مهران، نارنجی صدام می کرد.
🍂البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید. نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره.
🌾هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت. با #دلداری، با #نصیحت، با…
اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد.
بعد از چند ساعت تلاش، بالاخره خوابم برد.
#خرابه ای بود سوت و کور، #بانوی_قد_خمیده ای کنار دیوار نشسته داشت #نماز می خوند. نماز که به آخر رسید، آرام و #با_وقار سرش رو بالا آورد.
🍂ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد، بزرگ تر از مصیبتی بود که در #کربلا بر ما وارد شد؟
🌾از خواب پریدم، بدنم یخ کرده بود، صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود، نفسم بند اومده بود، هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد.
🍂هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای #منبر.
چند کلمه ای درباره نماز گفت و گریزی به کربلا زد.
🌾 #حضرت_زینب “سلام الله علیها” با اون مصیبت عظیم، که برادران شون رو جلوی چشم شون #شهید کردن، پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن، پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن، اون طور به #خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم #عصر_عاشورا رو رقم زدن، حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد. حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد. چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار
هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه
اون خواب و اون کلمات و صحبت های سخنران
🍂باز هم گریه ام گرفت، اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود، از شرم بود. شرم از روی خدا، شرم از ام المصائب و سرورم زینب.
من، ۷ شب، نماز شبم ترک شده بود. در حالی که هیچ کس، عزیز من رو مقابل چشمانم تکه تکه نکرده بود.
.
🌾از این قسمت زندگی مهران قصه ے ما به عشق عمه جان زینب سلام الله علیها زندگی میکنه … .
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
همسرِشهید:
همسرم تعریف میکرد یک روزکه به مشهدرفته بود درحرم امام رضا نذر میکند40 زیارت عاشورابه حضرت زهراهدیه🎁 بدهدتاخدا یک همسرخوب نصیبش بکند.ایشان40شب🎑 پشت سرهم این زیارت عاشورا رامیخواندودقیقاً در آخرین شبی که زیارت عاشورا را میخواندشوهر👨خالهاش مرا به ایشان معرفی میکند
آن زمان خودم در کنگره شهدا🕊🌹 کار میکردم و یک هفتهای میشد که به شهدا متوسل شده بودم و میخواستم یکی مثل خودشان نصیبم کنند. نتیجه توسلهایمان🙏 این شد که در اسفند سال 1388 شهید نوری به خواستگاری من آمد
#شهید_مدافع_حرم علیرضا نوری
🌹
@alvane