#محرم فرارسید. خیالمان راحت بود مجتبی ومهدی بودند .. حسینیه ساخته شده بود اما هنوز سیستم گرمایشی و .... وصل نشده بود😞 و بخاطر ازدحام جمعیت نیاز به تدارکات و پشتیبانی بود . ابتدای ورودی حسینه تکیه زده شده بود برای پذیرایی از عزاداران آقا ابا عبدالله🏴
با شروع محرم مجتبی دم غروب می رفت بساط چای را آماده می کرد☕️ .( گاز ها را روشن وسماورها را پرآب می کرد ) بعد می رفت مسجد امام حسن (علیه السلام) پای روضه روشن روان دوباره بر می گشت پنجاه شصت کیلو کیک یزدی می گرفت 🍪. داخل ماشین می گذاشت و به حسینه می رفت . و شخصا لباس کار می پوشید و با لبخندی که همیشه بر لب داشت با خوش رویی از عزاداران پذیرایی می کرد☺️ آخرای مراسم خودشو به نزدیکیهای قاسمپور(مداح حسینیه) می رساند . دل سیری گریه می کرد😭😭 و جانانه هم سینه می زد .
دو باره برمیگشت کارتن خالی های شیرینی را بار می زد تا برای فردا شب از آن استفاده بشه . الحق والانصاف حساب کتاب تو کارش بود👌 . و رعایت می کرد. این کار مجتبی بود تا دهه اول محرم تمام می شد .ناگفته نماند یکی دوشب آخر دهه اول که در حسینیه غذا تقسیم می شد،خودش را وقف حسینیه کرده بود و منزل نمی رفت .☝️
#شب_هفتم_محرم حلیم نذری داشتیم آنجا هم سنگ تمام می گذاشت کارها را یه تنه آماده می کرد .حلیمی که بواسطه آن هفت هشت نفری حاجت گرفتند و نذراشون برآورده شد🍃
شهید مدافع حرم مجتبی کرمی🌹
@
سید تعریف می کرد و می گفت داشتیم به منطقه عملیاتی اعزام می شدیم در راه یک نوار نوحه سینه زنی گذاشته بودم این نوار را با مهدی زیاد گوش کرده بودم🎧 و کاملا برامون تکراری بود. برای همه معمول اینه که وقتی یک نواری تکراری می شه دیگه اون حس و حال و اشتیاق اولیه برای گریه کردن به وجود نمی یاد😒 خصوصا اینکه اون نوار مداحی "نوحه" باشه نه "روضه".
شهید مهدی صابری فرمانده گروهان ویژه خط شکن تیپ فاطمیون✌️
اما اونروز با روزهای دیگه فرق می کرد یک نواری که قبلا بیش از ده ها بار انرو گوش کرده بودیم در ماشین گذاشته بودم و به راهمون ادامه می دادیم 🚙همینکه داشتم رانندگی می کردم متوجه شدم مهدی به پهنای صورتش داره اشک می ریزه و گریه می کنه😭😭 تو حال و هوای خودش بود بعد دیدم یک ورقه کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن📝. در حال نوشتن بود که به مقصد رسیدیم و وقتی ماشین ترمز کرد مهدی هم سرش را از اون برگه بلند کرد و اون رو روی داشبورت ماشین گذاشت و رفتیم برای عملیات💣... بعد از عملیات ایندفعه تنها بسوی ماشین برگشتم چون مهدی آسمانی شده بود🕊💔در حال روشن کردن ماشین بودم که یک دفعه دیدم برگه ای کف ماشین افتاده اون رو برداشتم و نگاهش کردم بله همون برگه ای بود که مهدی در حال نوشتن مطالبی روی اون بود آخرین نوشته آقا مهدی😢! قطعه شعری در وصف #حضرت_علی_اکبر علیه السلام! مهدی عاشق حضرت علی اکبر(علیه السلام) بود❤️ وقتی ازش پرسیدم اسم گروهان ویژه خط شکنت رو چی بذاریم فوری گفت بگذارید گروهان حضرت علی اکبر(علیه السلام)😍حتی اسم هیات عزاداری محله اشون هم به اسم علی اکبر(علیه السلام) هست❗️ وقتی می خواست آقا رو صدا بزنه می گفت علی اکبر لیلا ...
ابتدای شعرش هم همین رو گفته.
«بسم الله الرحمن الرحیم»🌱
یا علی اکبر لیلا؛
عشقت میان سینه من پا گرفته شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب دلها را تو با گوشه نگاهی حالا که کار عاشقی بالا گرفته✨
عمریست آقاجان دلم از دست رفته پایین پای مرقدت ماوا گرفته
گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب شش گوشه هم با نور تو ماوا ...🌴
شعری که با رسیدن ماشین به مقصد نتونست کلمه آخرش رو کامل کنه😔! حالا فهمیدم آنروز گریه جانسوز مهدی برای کدام یک از اولیای خدا بود! کسی که مهدی به او علاقه زیادی داشت🖤 و همین علاقه هم باعث شد حضرت علی اکبرعلیه السلام او را به مهمانی خود قبول کنه. مهدی جان سلام ما رو به آقا برسون...💔
شهید مدافع حرم مهدی صابری🍂
@lvane
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
✍ #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتاد_و_چهار ((پاک تر از خاک))
💙نفهمیدم کی خوابم برد. اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم. یه نفر چند بار، پشت سر هم زد به پنجره. چشم هام رو باز کردم و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم.
❤️صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت. آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم.
حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود. به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود.
💚چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش تا بی فاصله و پرده ببینم، اما کنار نمی رفت. به حدی قوی که می تونستم تک تک شون رو بشمارم. چند نفر و هر کدوم کجا ایستاده.
پام با کفش ها غریبی می کرد. انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند.
💛از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت.
#مائیم_و_نوای_بی_نوایی
# بسم_الله_اگر_حریف_مایی
نشسته بودم همون جا، گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم. درد دل می کردم، حرف می زدم، و می سوختم. می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود، پرده حریری که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم.
💖شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن. ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم.
به خودم که اومدم، وقت نماز شب بود و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده فقط #خاک_کربلا بود.
وتر هم به آخر رسید.
– #الهی_عظم_البلاء…
💙گریه می کردم و می خوندم. انگار کل دشت با من هم نوا شده بود. سرم رو از سجده بلند کردم. خطوط نور خورشید، به زحمت توی افق دیده می شد.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتاد_و_پنجم((اولین قدم))
💚غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم رو به پایان بود. هوا گرگ و میش بود و خورشید، آخرین تلاشش رو برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم به کار بسته بود. توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد.
– مهران
💙سرم رو بلند کردم، با چشم های نگران بهم نگاه می کرد. نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید.
رنگش پریده بود و صداش می لرزید. حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم.
❤️توی اون گرگ و میش، به زحمت دیده می شد، اما برعکس اون شب تاریک، به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم. پیکرهایی که خاک و گذر زمان، قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود. دیگه حس اون شبم، فراتر از حقیقت بود.
💛از خود بی خود شدم، اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم، دوباره صدای آقا مهدی بلند شد. با همه وجود فریاد زد:
ـ همون جا وایسا
💜پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد. توی وجودم محشری به پا شده بود.
از دومین فریاد آقا مهدی، بقیه هم بیدار شدن. آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید.
چند دقیقه نشستم، نمی تونستم چشم از استخوان #شهدا بردارم. اشک امانم نمی داد.
💙ـ صبر کن بیایم سراغت
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود. علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم.
ـ از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم.
گفتم و اولین قدم رو برداشتم.
✍ادامه دارد......
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتادوششم ((دستهای خالی))
🌺با هر قدمی که برمی داشتم، اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن. اما من خیالم راحت بود، اگر قرار به رفتن بود، کسی نمی تونست جلوش رو بگیره. اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن و گم شدن و رفتن ما به اون دشت، هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود.
🍃چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود. سرم رو انداختم پایین، هیچ چیزی برای گفتن نداشتم. خوب می دونستم از دید اونها، حسابی گند زدم و کاملا به هر دوشون حق می دادم. اما احدی دیشب و چیزی که بر من گذشته بود رو باور نمی کرد.
🌺آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد. تا اومد چیزی بگه آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش، عمق فاجعه رو تازه اونجا بود که درک کردم. قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم، الان قفسه سینه اش از هم می پاشه.
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین و من سوار شدم.
🍃ـ آخر بی شعورهایی روانی
چند لحظه به صادق نگاه کردم و نگاهم برگشت توی دشت.
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن. هوا کاملا روشن شده بود که آقا مهدی سوار شد.
ـ پس شهدا چی؟
🌺نگاهش سنگین توی دشت چرخید.
ـ با توجه به شرایط، ممکنه #میدون_مین باشه. هر چند هیچی معلوم نیست، دست خالی نمیشه بریم جلو. برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم. اگر میدون مین باشه، یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است و زنده موندن ما هم تا اینجا #معجزه. نگران نباش، به بچه های #تفحص، موقعیت اینجا رو خبر میدم.
🍃آقا رسول از پشت سر، گرا می داد و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب، دنده عقب برمی گشت و من با چشم های خیس از اشک، محو تصویری بودم که لحظه به لحظه، محو تر می شد.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتادوهفتم((بچه های شناسایی))
🌺بهترین سفر عمرم تمام شده بود.موقع برگشت، چند ساعتی توی #دو_کوهه توقف کردیم. آقا مهدی هم رفت، هم اطلاعات اون منطقه رو بده و هم از دوستانش، و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه. سنگ تمام گذاشته بودن، ولی سنگ تمام واقعی، جای دیگه بود.
🍃دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم، که سر و کله آقا مهدی پیدا شد. بعد از ماجرای اون دشت، خیلی ازش خجالت می کشیدم. با خنده و لنگ زنان اومد طرفم.
– می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم.
🌺ـ یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم. گوش هام خیلی تیزه.
ـ توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی، همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد.
ـ شرمنده
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم.
🍃ـ شرمنده نباش، پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم. توی اون گرگ و میش، نماز می خوندیم و حرکت می کردیم. چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد.
و سرش رو انداخت پایین، به زحمت بغضش رو کنترل می کرد. با همون حالت، خندید و زد روی شونه ام.
🌺ـ بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات، باید دهن شون قرص باشه. زیر شکنجه، سرشونم که بره، دهن شون باز نمیشه. حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی، باید راز دار خوبی هم باشی. و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی، میشه سر بریده من توسط والدین گرامی.
خنده ام گرفت
راه افتادیم سمت ماشین.
🍃ـ راستی داشت یادم می رفت، از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون، جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟
نگاهش کردم. نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود. فقط لبخند زدم.
🌺ـ بلد نیستم، فقط یه حس بود، یه حس که قبله از اون طرفه .
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
( radio P E L A K ) شهید دکتر مجید بقایی.mp3
1.98M
📻 زندگینامه شهید دکتر #مجید_بقایی (فرمانده قرارگاه کربلا) 🌷
🕊شهادت: #۹_بهمن_۱۳۶۱
مداحی آنلاین - امشبی را شه دین در حرمش مهمان است - میرداماد.mp3
2.01M
🏴 #هل_من_ناصر
🔳 #دودمه #عاشورا #محرم
🌴امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
🌴مکن ای صبح طلوع ...
🎤 #میرداماد
👌 #بسیـاردلنشیـن
🚩عاشقان اباعبدالله در حد توان ان شاءالله کمک کنید ولو #هزارتومان که #اولا شما هم در این سیل خروشان محبت حسین سهیم باشید #دوما بتوانیم به تعداد بیشتری از عزیزان کمک هزینه سفر اهدا کنیم حهت ترویج این سنت حسنه
شماره کارت جهت کمک به زوار اربعین🔻
6037997254453211
🔹به نام #ایمان_ارجمند
#حب_الحسین_یجمعنا
به #پویش_خیّرین_اربعین بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/2903244822Cc07e08716b
بلند مرتبه شاهم، چه آمده به سرت؟
چقدر نیزه شکسته به روی بال و پرت
یکی یکی ز بلندی تل شمردم تا...
هزار و نهصد و پنجاه زخم بر جگرت
فقط تو از سر زین بر زمین نیفتادی
هزار مرتبه من را زمین زده خبرت
غروب نیست، هوا روشن است، اما تو
تمام دشت شده مثل دود در نظرت
تویی که زینت دوش پیامبر بودی
چرا به آخر گودال ختم شد سفرت؟
شاعر : حسین ایزدی
✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
💚 تشرف :
✨ مقدس اردبیلی (رحمت الله علیه) میفرماید:
آمدم کربلا زیارت اربعین بود، از بسکه دیدم زائر آمده و شلوغ است، گفتم: داخل حرم نروم با این طلبه ها مزاحم زوار از راه دور آمده نشویم.
✨گفتم: همین گوشه صحن میایستم زیارت میخوانم، طلبهها را دور خودم جمع کردم یک وقت گفتم: طلبهها این آقا طلبهای که در راه برای ما روضه میخواند کجاست؟
💠 گفتند: آقا در بین این جمعیت نمیدانیم کجا رفته است.
☀️در این اثناء دیدم یک عربی مردم را میشکافت و به طرف من آمد و صدا زد ملا احمد مقدس اردبیلی میخواهی چه کنی؟
✨ گفتم: میخواهم زیارت اربعین بخوانم.
💚 فرمود: بلندتر بخوان من هم گوش کنم.
✨زیارت را بلندتر خواندم یکی دو جا توجهام را به نکاتی ادبی داد وقتی که زیارت تمام شد، به طلبهها گفتم : این آقا طلبه پیدایش نشد؟
گفتند: آقا نمیدانیم کجا رفته است.
یک وقت این عرب بمن فرمود:
💚مقدس اردبیلی چه میخواهی؟
✨گفتم: یکی از این طلبهها در راه برای ما گاهی روضه میخواند، نمیدانم کجا رفته، میخواستم اینجا بیاید و برای ما روضه بخواند.
💚آقای عرب بمن فرمود:
مقدس اردبیلی میخواهی من برایت روضه بخوانم؟
✨ گفتم: آری آیا به روضه خواندن واردی؟
💚 فرمود: آری که در این اثناء دیدم عرب رویش را به طرف ضریح اباعبداللّه الحسین (علیه السلام) کرد و از همان طرز نگاه کردن ما را منقلب کرد، یک وقت صدا زد یا اباعبداللّه نه من و نه این مقدس اردبیلی و نه این طلبهها هیچ کدام یادمان نمیرود از آن ساعتی که میخواستی از خواهرت زینب (علیهاالسلام) جدا شوی.
در این هنگام دیدم کسی نیست. فهمیدم این عرب، مهدی زهرا (علیهاالسلام) بوده، واقعا ساعت عجیبی بود.
📚ترجمه کامل الزیارات ، ص ۴۱۶
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
💧💧💧💧💧💧💧💧💧💧
🍀🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴🍀
☀️ قالَ المهدی(علیه السلام):
إنَّ الْحَقَّ مَعَنا وَ فینا، لا یَقُولُ ذلِکَ سِوانا إلاّ کَذّابٌ مُفْتَر، وَ لا یَدَّعیهِ غَیْرُنا إلاّ ضالٌّ غَویٌّ.
🌟 حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف فرمودند:
💎حقیقت - در همه موارد و امور - با ما و در بین ما اهل بیت عصمت و طهارت خواهد بود و چنین سخنی را هر فردی غیر از ما بگوید دروغ گو و مفتری است; و کسی غیر از ما آن را ادّعا نمی کند مگر آن که گمراه باشد.
📚 بحارالانوار،جلد۵۳،ص۱۷۹
🍃 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 🍃
🍀🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴🍀
وقتی امام زمان خود را ...
#نشناسید... فرقی نمی کند...
کربلا باشد یا هرجا که هستید!
قُربةً اِلَی الله، او را خواهید کُشت!
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوخته
#قسمت_نود ((در برابر چشم))
✨پدر کلید انداخت و در رو باز کرد. کلید به دست، در باز، متعجب خشکش زد و همه با همون شوک برگشتن سمتش.
ـ اینجا چه خبره؟
با گفتن این جمله، سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش.
ـ اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد، حالا عصبانی شده، می خواد من رو بزنه.
برق از سرم پرید.
🦋ـ نه به خدا، شاهدن، من دست روش…
کیفش رو انداخت و با همه زور، خوابوند توی گوشم.
ـ مرتیکه آشغال، آدم شدی واسه من؟ توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ پوسترت؟ مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟
✨و رفت سمت اتاق، دنبالش دویدم تو، چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند و در کمدم رو باز کرد.
ـ بازم خریدی؟ یا همین یکیه؟
رفتم جلوش رو بگیرم.
🦋ـ بابا، غلط کردم. به خدا غلط کردم،
پرتم کرد عقب، رفت سمت تخت. بقیه اش زیر تخت بود، دستش رو می کشید، التماس می کردم.
– تو رو خدا ببخشید، غلط کردم. دیگه از این غلط ها نمی کنم.
مادرم هم به صدا در اومد.
✨– حمید ولش کن، مهران کاری نکرده. تو رو خدا، از پول تو جیبیش خریده. پوستر شهداست. این کار رو نکن.
و پدرم با همه توانش، پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید. که پاره شون کنه. اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت.
🦋جلوی چشم های گریان و ملتمس من، چهار تکه شون کرد. گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز.
پاهام شل شد. محکم افتادم زمین و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نود_و_یکم ((تنهایم نگذار)
✨برگشتم توی اتاق، لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم. حالم خیلی خراب بود، خیلی روحم درد می کرد.
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم. بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم. اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟
🦋یک وجب از اون زندگی مال من نبود، نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم. حس اسیری رو داشتم، که با شکنجه گرش، توی یه اتاق زندگی می کنه و جز خفه شدن و ساکت بودن، حق دیگه ای نداره.
✨ـ خدایا ! تو هم شاهدی، هم قاضی عادلی هستی، تنهام نذار.
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون. مادرم توی آشپزخونه بود، صدام که کرد تازه متوجهش شدم.
ـ مهران
به زور لبخند زدم.
– سلام، صبح بخیر
🦋بدون اینکه جواب سلامم رو بده، ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد. از حالت نگاهش فهمیدم نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم.
گ.ـ چیزی شده؟
نگاهش غرق ناراحتی بود. معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده.
ـ بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه، می دونم نمراتت عالیه، اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی.
✨برگشت توی آشپزخونه، منم دنبالش.
ـ بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد. یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده. از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم.
🦋ـ اشکالی نداره، یه ماه و نیم دیگه #امتحانات پایان ترمه، خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار. کار کردن و درس خوندن، همزمان کار راحتی نیست.
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود، اما هیچ کدوم دروغ نبود.
✨ قصد داشتم نرم سر کار، اما فقط ایام امتحانات رو.
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتادوهشتم((پوستر))
🌸✨اتاق پر بود از #پوستر #فوتبالیست ها و ماشین. منم برای خودم از جنوب، چند تا پوستر خریده بودم. اما دیگه دیوار جا نداشت. چسب رو برداشتم، چشم هام رو بستم و از بین پوسترها، یکی شون رو کشیدم بیرون. دلم نمی خواست
🌸✨حس فوق العاده این سفر، و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم.
اون روزها، هنوز “#حشمت_الله_امینی” رو درست نمی شناختم. فقط یه پوستر یا یه عکس بود. ایستادم و محو تصویر شدم.
ـ یعنی میشه یه روزی منم مثل شماها انسان بزرگی بشم؟
🌸✨فردا شب، با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم. این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر، به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم.
🌸✨با انرژی تمام، از در اومدم داخل و رفتم سمت کمد که…
باورم نمی شد، گریه ام گرفت، پوسترم پاره شده بود. با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون.
ـ کی پوستر من رو پاره کرده؟
🌸✨مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون.
ـ کدوم پوستر؟
چرخیدم سمت الهام
ـ من پام رو نگذاشتم اونجا، بیام اون تو، سعید، من رو می زنه.
و نگاهم چرخید روی سعید، که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد.
🌸✨ـ چیه اونطوری نگاه می کنی؟ رفتم سر کمدت چیزی بردارم، دستم گرفت اشتباهی پاره شد.
خون خونم رو می خورد، داشتم از شدت ناراحتی می سوختم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتادونهم((کرکری مردی))
🌸✨حالم خیلی خراب بود.
– اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ اونجایی که چسبونده بودم، محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه. اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره.
ـ تو که بلدی قاب درست کنی، قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار، که دست کسی بهش نگیره.
مامان اومد جلو
🌸✨ـ خجالت بکش سعید، این عوض عذرخواهی کردنته. پوسترش رو پاره کردی، متلک هم می اندازی؟
ـ کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم، می خواست اونجا نچسبونه.
هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد.
🌸✨ـ خیلی پر رویی، بی اجازه رفتی سر کمدم. بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی. حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم…
ـ مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ آره، از عمد پاره کردم. دلم خواست پاره کردم. دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم.
🌸✨و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد.
ـ بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم، گریه کن، بپر بغل مامانت.
از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید، یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار و نگهش داشتم.
ـ هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی،
🌸✨هیچی بهت نگفتم. فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم، واسه اینه که زورت رو ندارم، یا از تو نصف آدم می ترسم.
بدجور ترسیده بود، سعی کرد هلم بده، لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون، اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار. هنوز از شدت خشم می لرزیدم. تا لباسش رو ول کردم، اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک، فرش زیر پاش سر خورد.
🌸✨ـ برو هر وقت پشت لبت سبز شد، کرکر مردی بخون.
یه قدم رفتم عقب، مامان ساکت و منتظر و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود. چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم.
هنوز ملتهب بودم. سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی.
همه توی شوک، هیچ کدوم شون، چنین حالتی رو به من ندیده بودن.
🌸✨جو خونه در حال آرام شدن بود، که پدر از در وارد شد.
.
✍ادامه دارد.....