🚩عاشقان اباعبدالله در حد توان ان شاءالله کمک کنید ولو #هزارتومان که #اولا شما هم در این سیل خروشان محبت حسین سهیم باشید #دوما بتوانیم به تعداد بیشتری از عزیزان کمک هزینه سفر اهدا کنیم حهت ترویج این سنت حسنه
شماره کارت جهت کمک به زوار اربعین🔻
6037997254453211
🔹به نام #ایمان_ارجمند
#حب_الحسین_یجمعنا
به #پویش_خیّرین_اربعین بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/2903244822Cc07e08716b
بلند مرتبه شاهم، چه آمده به سرت؟
چقدر نیزه شکسته به روی بال و پرت
یکی یکی ز بلندی تل شمردم تا...
هزار و نهصد و پنجاه زخم بر جگرت
فقط تو از سر زین بر زمین نیفتادی
هزار مرتبه من را زمین زده خبرت
غروب نیست، هوا روشن است، اما تو
تمام دشت شده مثل دود در نظرت
تویی که زینت دوش پیامبر بودی
چرا به آخر گودال ختم شد سفرت؟
شاعر : حسین ایزدی
✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨
💚 تشرف :
✨ مقدس اردبیلی (رحمت الله علیه) میفرماید:
آمدم کربلا زیارت اربعین بود، از بسکه دیدم زائر آمده و شلوغ است، گفتم: داخل حرم نروم با این طلبه ها مزاحم زوار از راه دور آمده نشویم.
✨گفتم: همین گوشه صحن میایستم زیارت میخوانم، طلبهها را دور خودم جمع کردم یک وقت گفتم: طلبهها این آقا طلبهای که در راه برای ما روضه میخواند کجاست؟
💠 گفتند: آقا در بین این جمعیت نمیدانیم کجا رفته است.
☀️در این اثناء دیدم یک عربی مردم را میشکافت و به طرف من آمد و صدا زد ملا احمد مقدس اردبیلی میخواهی چه کنی؟
✨ گفتم: میخواهم زیارت اربعین بخوانم.
💚 فرمود: بلندتر بخوان من هم گوش کنم.
✨زیارت را بلندتر خواندم یکی دو جا توجهام را به نکاتی ادبی داد وقتی که زیارت تمام شد، به طلبهها گفتم : این آقا طلبه پیدایش نشد؟
گفتند: آقا نمیدانیم کجا رفته است.
یک وقت این عرب بمن فرمود:
💚مقدس اردبیلی چه میخواهی؟
✨گفتم: یکی از این طلبهها در راه برای ما گاهی روضه میخواند، نمیدانم کجا رفته، میخواستم اینجا بیاید و برای ما روضه بخواند.
💚آقای عرب بمن فرمود:
مقدس اردبیلی میخواهی من برایت روضه بخوانم؟
✨ گفتم: آری آیا به روضه خواندن واردی؟
💚 فرمود: آری که در این اثناء دیدم عرب رویش را به طرف ضریح اباعبداللّه الحسین (علیه السلام) کرد و از همان طرز نگاه کردن ما را منقلب کرد، یک وقت صدا زد یا اباعبداللّه نه من و نه این مقدس اردبیلی و نه این طلبهها هیچ کدام یادمان نمیرود از آن ساعتی که میخواستی از خواهرت زینب (علیهاالسلام) جدا شوی.
در این هنگام دیدم کسی نیست. فهمیدم این عرب، مهدی زهرا (علیهاالسلام) بوده، واقعا ساعت عجیبی بود.
📚ترجمه کامل الزیارات ، ص ۴۱۶
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
💧💧💧💧💧💧💧💧💧💧
🍀🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴🍀
☀️ قالَ المهدی(علیه السلام):
إنَّ الْحَقَّ مَعَنا وَ فینا، لا یَقُولُ ذلِکَ سِوانا إلاّ کَذّابٌ مُفْتَر، وَ لا یَدَّعیهِ غَیْرُنا إلاّ ضالٌّ غَویٌّ.
🌟 حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف فرمودند:
💎حقیقت - در همه موارد و امور - با ما و در بین ما اهل بیت عصمت و طهارت خواهد بود و چنین سخنی را هر فردی غیر از ما بگوید دروغ گو و مفتری است; و کسی غیر از ما آن را ادّعا نمی کند مگر آن که گمراه باشد.
📚 بحارالانوار،جلد۵۳،ص۱۷۹
🍃 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 🍃
🍀🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴🍀
وقتی امام زمان خود را ...
#نشناسید... فرقی نمی کند...
کربلا باشد یا هرجا که هستید!
قُربةً اِلَی الله، او را خواهید کُشت!
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوخته
#قسمت_نود ((در برابر چشم))
✨پدر کلید انداخت و در رو باز کرد. کلید به دست، در باز، متعجب خشکش زد و همه با همون شوک برگشتن سمتش.
ـ اینجا چه خبره؟
با گفتن این جمله، سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش.
ـ اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد، حالا عصبانی شده، می خواد من رو بزنه.
برق از سرم پرید.
🦋ـ نه به خدا، شاهدن، من دست روش…
کیفش رو انداخت و با همه زور، خوابوند توی گوشم.
ـ مرتیکه آشغال، آدم شدی واسه من؟ توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ پوسترت؟ مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟
✨و رفت سمت اتاق، دنبالش دویدم تو، چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند و در کمدم رو باز کرد.
ـ بازم خریدی؟ یا همین یکیه؟
رفتم جلوش رو بگیرم.
🦋ـ بابا، غلط کردم. به خدا غلط کردم،
پرتم کرد عقب، رفت سمت تخت. بقیه اش زیر تخت بود، دستش رو می کشید، التماس می کردم.
– تو رو خدا ببخشید، غلط کردم. دیگه از این غلط ها نمی کنم.
مادرم هم به صدا در اومد.
✨– حمید ولش کن، مهران کاری نکرده. تو رو خدا، از پول تو جیبیش خریده. پوستر شهداست. این کار رو نکن.
و پدرم با همه توانش، پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید. که پاره شون کنه. اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت.
🦋جلوی چشم های گریان و ملتمس من، چهار تکه شون کرد. گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز.
پاهام شل شد. محکم افتادم زمین و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نود_و_یکم ((تنهایم نگذار)
✨برگشتم توی اتاق، لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم. حالم خیلی خراب بود، خیلی روحم درد می کرد.
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم. بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم. اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟
🦋یک وجب از اون زندگی مال من نبود، نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم. حس اسیری رو داشتم، که با شکنجه گرش، توی یه اتاق زندگی می کنه و جز خفه شدن و ساکت بودن، حق دیگه ای نداره.
✨ـ خدایا ! تو هم شاهدی، هم قاضی عادلی هستی، تنهام نذار.
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون. مادرم توی آشپزخونه بود، صدام که کرد تازه متوجهش شدم.
ـ مهران
به زور لبخند زدم.
– سلام، صبح بخیر
🦋بدون اینکه جواب سلامم رو بده، ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد. از حالت نگاهش فهمیدم نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم.
گ.ـ چیزی شده؟
نگاهش غرق ناراحتی بود. معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده.
ـ بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه، می دونم نمراتت عالیه، اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی.
✨برگشت توی آشپزخونه، منم دنبالش.
ـ بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد. یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده. از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم.
🦋ـ اشکالی نداره، یه ماه و نیم دیگه #امتحانات پایان ترمه، خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار. کار کردن و درس خوندن، همزمان کار راحتی نیست.
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود، اما هیچ کدوم دروغ نبود.
✨ قصد داشتم نرم سر کار، اما فقط ایام امتحانات رو.
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتادوهشتم((پوستر))
🌸✨اتاق پر بود از #پوستر #فوتبالیست ها و ماشین. منم برای خودم از جنوب، چند تا پوستر خریده بودم. اما دیگه دیوار جا نداشت. چسب رو برداشتم، چشم هام رو بستم و از بین پوسترها، یکی شون رو کشیدم بیرون. دلم نمی خواست
🌸✨حس فوق العاده این سفر، و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم.
اون روزها، هنوز “#حشمت_الله_امینی” رو درست نمی شناختم. فقط یه پوستر یا یه عکس بود. ایستادم و محو تصویر شدم.
ـ یعنی میشه یه روزی منم مثل شماها انسان بزرگی بشم؟
🌸✨فردا شب، با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم. این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر، به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم.
🌸✨با انرژی تمام، از در اومدم داخل و رفتم سمت کمد که…
باورم نمی شد، گریه ام گرفت، پوسترم پاره شده بود. با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون.
ـ کی پوستر من رو پاره کرده؟
🌸✨مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون.
ـ کدوم پوستر؟
چرخیدم سمت الهام
ـ من پام رو نگذاشتم اونجا، بیام اون تو، سعید، من رو می زنه.
و نگاهم چرخید روی سعید، که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد.
🌸✨ـ چیه اونطوری نگاه می کنی؟ رفتم سر کمدت چیزی بردارم، دستم گرفت اشتباهی پاره شد.
خون خونم رو می خورد، داشتم از شدت ناراحتی می سوختم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتادونهم((کرکری مردی))
🌸✨حالم خیلی خراب بود.
– اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ اونجایی که چسبونده بودم، محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه. اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره.
ـ تو که بلدی قاب درست کنی، قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار، که دست کسی بهش نگیره.
مامان اومد جلو
🌸✨ـ خجالت بکش سعید، این عوض عذرخواهی کردنته. پوسترش رو پاره کردی، متلک هم می اندازی؟
ـ کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم، می خواست اونجا نچسبونه.
هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد.
🌸✨ـ خیلی پر رویی، بی اجازه رفتی سر کمدم. بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی. حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم…
ـ مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ آره، از عمد پاره کردم. دلم خواست پاره کردم. دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم.
🌸✨و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد.
ـ بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم، گریه کن، بپر بغل مامانت.
از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید، یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار و نگهش داشتم.
ـ هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی،
🌸✨هیچی بهت نگفتم. فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم، واسه اینه که زورت رو ندارم، یا از تو نصف آدم می ترسم.
بدجور ترسیده بود، سعی کرد هلم بده، لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون، اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار. هنوز از شدت خشم می لرزیدم. تا لباسش رو ول کردم، اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک، فرش زیر پاش سر خورد.
🌸✨ـ برو هر وقت پشت لبت سبز شد، کرکر مردی بخون.
یه قدم رفتم عقب، مامان ساکت و منتظر و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود. چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم.
هنوز ملتهب بودم. سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی.
همه توی شوک، هیچ کدوم شون، چنین حالتی رو به من ندیده بودن.
🌸✨جو خونه در حال آرام شدن بود، که پدر از در وارد شد.
.
✍ادامه دارد.....
✨حَرَم حَضرٺ زینب
عَجَــب
حال و هوایے دارد...
✨سوریہ فِیِض شَهادٺ
چہ صفایے دارد
✨بنویسید
بہ روے
ڪفن این شهدا
چقدر عمہ ے
سادات فدایے دارد...
🌹شهید مدافع حرم روح الله طالبی اقدم
سلام،
🍃صبحتون بخیر، روزتون شهدایی🍃
🆔
@alvane
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄