🔹دعای فـــــرج🔹
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ☀️
🍃اللهم عجل لولیڪ الفرج به حق لب تشنگان ڪربلا🍃
#ماه_محرم
اولین و آخرین همگی در موعود روز معینی جمع می شوند 🍃🌿🌿
سه موقف است که هیچ کس در آن ها به یاد هیچ کس نیست. 😔
اول پای میزان سنجش اعمال است تا ببیند آیا میزان اعمالش سنگین یا سبک ❓
سپس درصراط تا ببیند آیا از آن می گذرد یا نه ⁉️
پس از آن هنگامی که نامه اعمال را به دست انسان ها می دهند تا ببینند آن را به دست راست می گیرد یا چپ ⁉️
این سه موقف کسی به فکر کسی نیست نه دوست صمیمی
نه دوستان مخلص نه پدر مادر 😞
این همان است که خداوند می فرماید :
درآن روز هر کدام از آن ها وضعی دارند که اورا کاملا به خود مشغول می سازد 😔
🏴🏴🏴🏴⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
کانال مردان بی ادعا. شهید محمد رضا الوانی
به امید شفاعت شهید کلیک کن👇
https://eitaa.com/alvane
🇮🇷 #فرازی_از_وصیتنامه 🇮🇷
◽️اما خطابم به مسئولین امور مملکتی..
شما که فرامین مقام عظمای ولایت را پشت گوش میاندازید و به هر نحوی شده میخواهید تن به ذلت و خواری دهید و رابطه با آمریکا و دیگر غربیها برقرار کنید، در حالیکه رهبر و خون شهدا این رابطه را ننگ و خفتی بیش نمیدانند...
◽️این خون شهداست که شما را به این مقام و منزلت رسانده است....وای بر شما اگر در کار این مردم ذرهای کوتاهی کنید.
#مدافع_حرم
#شهید_سیدحسین_رییسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻لزوم آموزش تغذیه، طب و #سبک_زندگی_اسلامی🔺
👌 توصیه اکید حجة الاسلام #پناهیان به مؤمنان
😔 طرف 40 ساله مسجد می رود، هنوز اجابت مزاج بلد نیست!
🗓 12شهریور 98
▪️🕊💔🕊▪️
🕊💔🕊▪️
💔🕊▪️
🕊▪️
▪️
حسین ع ❤️ جان
گفتند جهانی از غمت مجنون💔 است
گفتند همه جهان به تو مدیون است
گفتند قلوب عاشقان است حرم
قلبم شده قتلگاهت از بس خون است
❤️مجنون توام حضرت عشق ❤️
▪️🕊💔🕊▪️
💥فروش #پوشک_ایرانی_بی_همتا
در انواع رنگ ها و مدل های مختلف
مزایای محصول
✅ #صد_در_صد_عایق
💎 عرضه مستقیم از تولیدی
💎 #دوخت_سفارشی
💎 خدمات پس از فروش (آموزش نحوه استفاده)
💎 پارچه داخلی پنبه ای و ضد حساسیت
💎 با خرید سه عدد پوشک نیاز یکسالتونو برطرف کنید
💎 حمایت از تولید ملی فراموش نشه 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
شماره تماس :09104662769
#ڪلام_شهید
اگر آیندگان پرسیدند
که چرا به جبهه رفتم و شهید شدم ؛
بگویید: من از آموزگاری چون حسین(ع)
در سرزمینی چون ڪربلا و در زمانی
چون عاشورا ، درسِ عشق و شهادت
و آزادمردی گرفتهام و معلم به من گفت:
«انی لا اری الموت الا السعادة و
الحیوة مع الضالمین الا...»
مرگ برای من چیزی جز شهادت و افتخار،
و زندگی با ظالمین جز خواری و ذلت نیست.
طلبه مجاهد و عارف
متولد روستای قناتغستان کرمان
شهادت : ۱۷ سالگی
#شهید_حسین_قاضی_زاده 🌷
#شهادت_عملیاتوالفجر۸
#فاو_بهمن۱۳۶۴
🌷🍃یادشهداباذکر#صلوات
#قسمتی_از_وصیتنامه :
ای شیعه ی امیر المؤمنین علیه السلام✋
هر گاه کسی قصد ظلم بر مردم را دارد و یا از موقعیت خود سوء استفاده میکند🍃 و حق
مظلوم را پایمال می کند... شما را به خدا سوگند حق مظلوم را از ظالم بستانید😞 و او را سر جایش بنشانید تا درس عبرتی برای بقیهی
ظالمین و خائنین شود و نگذارید این گروه، اهداف این انقلاب را پایمال کنند❌ و جایگاه آن را تضعیف کنند و اینهمه زحمت را بی نتیجه
بگذارند.
و در آخر دوباره تاکید میکنم رهبر عزیزمان را تنها نگذارید🍃 و دنباله رو خط ولایت باشید.🌸
پروردگارا با قلبی خالی از علایق دنیا به سویت پرکشیدم💔، ببخش بر من که در زندگانیام نتوانسته ام آنگونه که شایسته بود تو را بپرستم.😔
#شهید_سیدحسین_رئیسی
#سالروز_شهادت🕊
@alvane
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل سوختــه
#قسمت_صد_و_چهارم((ستوکیومتری))
🌷حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم
🌷نیم ساعت به زمان همیشگی، بین خواب و بیداری، این جملات توی گوشم پیچید.بلند شدم و نشستم. قلبم آرام بود و این، آغاز نبرد ما بود.
با اینکه شاگرد اول بودم، اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم. تمام وقتی رو که از مدرسه برمی گشتم، حتی توی راه رفت و آمد،
کتاب رو جلوتر می خوندم.
🌷با مقوای نازک، کارت های کوچیک درست کردم و توی رفت و آمد، اونها رو می خوندم.
هر مبحثی رو که می دیدم، توی کتاب های دیگه هم در موردش مطالعه می کردم. تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود.
کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش، ردیف و گروهش، عدد اتمی و جرمی و … حفظ کردم.
🌷توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر * می تونستم توی ۳۰ ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم.
هر سوالی که می داد، در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می شد، مال من بود. علی الخصوص #استوکیومتری های چند خطیش رو
من مخ ریاضی بودم. به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود. ذهنی، تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم. بعد از نوشتن سوال،
🌷هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود، من، جواب آخرش رو می گفتم و صدای تشویق بچه ها بلند می شد.
کم کم داشت عصبی می شد. رسما بچه ها برای درس #شیمی دور من جمع می شدند. هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه، من به خودم بیشتر سخت می گرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر می شد.
🌷بارها از در کلاس که وارد می شد، من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها، درس جلسات قبل رو تکرار می کردم. تمرین حل می کردم و جواب سوال ها رو می دادم.
توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در
🌷– مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه، همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم، دفتر بودن. خواستن کلاس فوق برنامه و رفع#اشکال شون با تو باشه. گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می گیریم. تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی، قیافه اش دیدنی بود.
🌷داشت چشم هاش از حدقه در می اومد.
خبر به بچه های پایه اول که رسید، صدای درخواست اونها هم بلند شد.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_پنج((عناصرآزاد))
🌷درگیریش با من علنی شده بود. فقط بچه ها فکر می کردن رقابت شیمیه، بعضی ها هم می گفتن:
– تدریس تو بهتره، داره از حسادت بهت می ترکه.
🌷کار به آوردن سوال های #المپیاد کشیده بود. سوال ها رو که می نوشت، اکثرا همون اول، قلم ها رو می گذاشتن زمین. اما اون روز، با همه روزها فرق داشت.
🌷ـ این سوال سال * المپیاد کشور *
با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد.
– جزء سخت ترین سوال ها بوده، میگن عده کمی تونستن حلش کنن.
نگاه های بچه ها چرخید سمت من و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم، به تخته گره خورده بود. – خدایا ! این یکی دیگه خیلی سخته، به دادم برس.
🌷ـ آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی تونید حل کنید؟ گند می زنید به روحیه ما.
و بچه ها باهاش هم صدا شدن. هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می گفت و من همچنان به تخته زل زده بودم. فرامرز از پشت زد روی شونه ام و صداش رو بلند کرد.
🌷– بیخیال شو مهران، عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه. المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده.
بین سر و صدای بچه ها، یهو یه نکته توی سرم جرقه زد.
🌷– آقا اصلا غیر از اورانیوم، عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن. عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن. مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته؟
🌷ـ میگم احتمالا طراح سوال، موقع طرح این، مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات. آقا یه زبون به برگه اش می زدید، می دیدید مزه شراب میده یا نه؟
جملاتی که با حرف اشکان، شرترین بچه کلاس کامل شد.
🌷– شایدم اونی که پای تخته نوشته، دیشب زیادی خورده بوده.
و همه زدن زیر خنده.
برای اولین بار سر کلاس، با حرف هایی که خودش می زد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد، مسخره اش کردن. جذبه و هیبتش شکست، کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن.
🌷از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچه ها شایع شده بود و قبح شراب خوردن ریخته بود. ناراحت بودم، اما این اولین قدم در شکست اون بود.
✍ادامه دارد......
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_هفتم ((حادثه بی خبر نیست))
❤️توی راهرو بهم رسیدیم. با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم. صدام کرد.ـ از همون روز اول ازت خوشم نیومد. ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم. فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی.
خندیدم
💜– که بعدش، بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس. لو بره و همه بهش پشت کنن؟
خنده اش کور شد.
ـ خیلی دست کم گرفته بودمت.
مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم.
ـ می دونی؟ زمان انقلاب و جنگ، امثال تو رو می کشتن.
💙دستش رو مثل تفنگ، آورد کنار سرم.
ـ بنگ، یه گلوله می زدن وسط مخش. هنوزم هستن. فقط یهو سر به نیست میشن. میشن جوان ناکام.
و زد تخت سینه ام.
💛ـ جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می کنه. حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه.
ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم
💜ـ اشکال نداره، #شهدا با رجعت برمی گردن. حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه. جوان ناکام، خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره. برو اینها رو به یکی بگو که بترسه. هر کی یه روز داغ می بینه. فرق مرده و شهید هم همینه. مرده محتاج دعاست، شهید دعا می کنه.
❤️و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر.
بعد از مدرسه، توی راه برگشت به خونه. تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می کردم و اینکه اگه رفتنی بشم، احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد. و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟
💚به محض رسیدن، سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم. با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد و زنگ زدم به دایی محمد و همه چیز رو تعریف کردم.
💙ـ شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم. خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد، همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم، توی یه پاکته توی کتابخونه سومی. عقایدش که به سازمان مجاهدین و … ها می خوره. اگه فراتر از این حد باشه، لازم میشه …
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_هشتم ((رتبه))
❤️اون تابستان، اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم. علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم، اما من پیش دانشگاهی بودم و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد.
مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد. علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود و کل بچه های پیش هم از قبل، ثبت نام شده محسوب می شدن.
💚امتحان نهایی رو که دادیم، این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه، خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید. هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود و غیر ۳ تا انتشارات معروف، بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن.
💜آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم، رتبه کشوریم، #تک_رقمی شد. کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم، از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد.
💛کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد و من چاره ای نداشتم جز اینکه حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم.
اونقدر غرق درس خوندن شده بودم، که اصلا متوجه نشدم، داره اطرافم چه اتفاقی می افته. روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم.
❤️ زمانی که ایام اوج و طلایی و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود، مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند. زن آرام و صبوری که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت.
💙زمانی که مشاورهای مدرسه، بین رشته ها و دانشگاه های تهران، سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن و همه فکر می کردن #رتبه_تک_رقمی بعدی دبیرستان
💛منم و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم. آینده زندگی ما، داشت طور دیگه ای رقم می خورد.
نهار نخورده و گرسنه، حدود ساعت ۷ شب، زنگ در رو زدم. محو درس و کتاب که می شدم،گذر زمان رو نمی فهمیدم. به جای مادرم الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم.
💜ـ سلام سلام الهام خانم، زود، تند، سریع، نهار چی خوردید؟ که دارم از گرسنگی می میرم.
برعکس من که سرشار از انرژی بودم، چشم های نگران و کوچیک الهام، حرف دیگه ای برای گفتن داشت.
.
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به محرم که نزدیک میشدیم میگفت بگذارید این چند وقت را در حس و حال خودم باشم😞.میخواست به هیات برود و روضه بخواند و عزاداری کند.برای زهرا فقط روضه میخواند💔
کل این ایام را لباس مشکی میپوشید و برای اربابش یک عزادار واقعی بود.یک نوکر و خادم واقعی که این ایام همه کاری میکرد.👌
علی آقا خیلی روضه ی حضرت علی اکبر (ع)و امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) میخواندند و از عمق وجودشان گریه میکردند...
آخر هم امام حسین (ع) او را
برای سرباز حریم خواهرش انتخاب کرد😔
#خوشا_به_سعادتت😭
#شهید_علی_شاهسنایی