🔻درگیری مسلحانه در «بزمان» یک شهید و ۳ زخمی برجای گذاشت
🔹دادستان عمومی و انقلاب ایرانشهر در جنوب سیستان و بلوچستان : اشرار مسلح دوشنبه شب در مسیر بزمان به ریگان چهار نفر از ماموران انتظامی بزمان را مجروح کردند که شهید استوار یکم سید مصطفی محبی پارسا پس از انتقال به بیمارستان به دلیل شدت جراحات وارده به فیض شهادت نائل آمد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ #پاداش_بانی_شدن
#برای_زیارت_کربلا
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 حجت الاسلام #فرحزاد
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
●➼┅═❧═┅┅───┄
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقاد از سهمیه ای شدن بسیج
استاد #رائفی_پور :
میدونم شر میشه برام اما میگم ....
.:
#مجلس_روضه_سیدالشهدا
آیت الله مجتهدی میفرمود : حبیب ابن مظاهر را در خواب دیدند به او گفتند با این مقامی که داری چه آرزویی داری؟
حبیب گفت آرزو دارم زنده شوم و به مجالسی که ذکر مصیبت حضرت اباعبدالله علیه السلام را می کنند بروم بنشینم و در مصیبت اهل بیت #گریه کنم
من در زمان بچگی این را ازمنبری های قدیمی شنیدم خود گریه کردن یک چیزی است ، مَنْ اَبْکی وَجَبَتْ لَه الْجَنَّة . کسی که گریه کند یا بگریاند مثل منبری ها که روضه می خوانند و مردم را می گریاند یا تباکی کند ، یعنی گریه ات نمی آید دستت را جلوی چشمت بگذار به این عمل تباکی می گویند ، #بهشت بر او واجب می شود
اینقدر گریه بر امام حسین علیه السلام ثواب دارد آیت الله خوانساری رحمت الله علیه با آن همه علمی که دارد باز هم ترس خدا را دارد می گوید من دست خالی هستم و فقط به یک عملم خیلی #امید دارم و آن این است که هر جا که روضه بود می رفتم و می نشستم و بر مصیبت امام حسـین علیه السلام گریه می کردم
مادرشهید:
تا به حال زحمت او را نکشیدهام. او اربابم، سرورم، مشاورم و معلم قرآن بود✨🌱.
پسرم بلبل #امام_حسین(ع) بود و از بسیج وارد سپاه و بعد هم تکاور شد و برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت و شهید شد🕊 که همه اینها لطف خداوند است. خیلی مهربان بود☺️، من را به #کربلا فرستاد و گفت که حق مادرم گردنم نماند☝️ راهیان نور هم من را میبرد و همیشه میگفت مامان برایم دعا کن. من هیچ وقت نتوانستم دعا کنم شهید شود، چون مادر هستم💔، اما میگفتم پسرم هر چه لیاقت داری و صلاح است، خدا بدهد. به جای اینکه من سر او را روی سینهام بگذارم و دست بر سرش بکشم🍂، او سر من را روی سینهاش میگذاشت و روی سرم دست میکشید و میگفت مادرم زحمتکش است💔
شهید علی اصغر الیاسی🌹
@alvane
خارِ مغیلان خاریه که اگه وارد بدنِ انسان بشه ؛جدا از زخم، فرد رو دچارِ تب میکنه:)😭
#خودتون_روضه_رو_بگیرین_دیگه💔
#امان_ازاون_بیابونااا
🌹صدرا🌹
@alvane
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_هفدهم ((بخشش فراموش شده))
❤️جواب قبولی ها اومده بود. توی در بهش برخورد کردم، با حالت خاصی بهم نگاه کرد.
ـ به به آقا مهران، چی قبول شدی؟ کجا قبول شدی؟ دیگه با اون هوش و نبوغت، بگیم آقا دکتر یا نه؟
♥️خندیدم و سرم رو انداختم پایین
ـ نه انسیه خانم، حالا #پزشکی که نه ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم.
جمله ام هنوز از دهنم در نیومده لبخند طعنه داری زد
ـ ای بابا، پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ تو هم که آخرش هیچی نشدی. مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران، تو که سراسری نمی تونستی، حداقل آزاد شرکت می کردی.
❤️حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی. اون که پولش از پارو بالا میره. شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته. هر چند مامانت هم عرضه نداشت، نتونست چیزی ازش بکنه.
ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم.حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند.
❤️هر چند، با آتش حسادتی که توی دلش بود و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود، برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت.
اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد. پشت در، با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود.
❤️ـ تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد.
دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد. به زور خندیدم.
ـ بیخیال بابا، حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره. نمی دونی #فردوسی چقدر بزرگه. من که حسابی باهاش حال کردم، اصلا فکر نمی کردم اینقدر … پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم، شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود، کمی آرام بشه.
❤️حالتش که عوض شد، ساکت شدم. خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم و شیطان هم امان نمی داد و داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد. آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت.
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن، فراموش کردم، بگم:
❤️– خدایا ! بنده ات رو به خودت بخشیدم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_هجدهم (( گم گشته))
❤️مادر، مدام برای جلسات #دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود. من بودم و سعید. سعید هم که حال و روز خوشی نداشت. ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود، از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف، از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد، حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ که با حیاطش، یک سوم خونه قبل مون نمی شد.
❤️برای من که وسط #ثروت، به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم، عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود. اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد.
❤️من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال و اتاق رو دادم دستش. اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد. آرامش بیشتر اون، فشار کمتری روی مادر وارد می کرد. مادری که بیش از حد، تحت فشار بود.
توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد.
❤️– مهران پاشو، پاشو مهران مارم نیست.
گیج و خسته چشم هام رو باز کردم.
ـ بارت نیست؟ بار چیت نیست؟
ـ کری؟ میگم مار، مارم گم شده.
مثل فنر از جا پریدم.
ـ یه بار دیگه بگو، چیت گم شده؟
❤️ـ به کر بودنت، خنگی هم اضافه شد. هفته پیش خریده بودمش.
سریع از جا بلند شدم.
ـ تو مار خریدی؟ مار واقعی؟
ـ آره بابا، مار واقعی.
❤️ـ آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ نگفتی نیشت میزنه؟
– بابا طرف گفت زهری نیست، مارش آبیه.
✍ادامه دارد.....
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_نوزدهم(( مارگیر ))
🌷شروع کردیم به گشتن، کل خونه رو زیر و رو کردیم، تا پیدا شد. سعید رفت سمتش برش داره که کشیدمش عقب.
– سعید مطمئنی این زهر نداره؟
علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره، اما یه حسی بهم می گفت اصلا این طور نیست. #مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود، آروم رفتم سمتش و گرفتمش.
ـ کوچیک هم نیست، این رو کجا نگهداشته بودی؟
ـ تو جعبه کفش
🌷مار آرومی بود ولی من به اون حس، بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم. به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه و انداختمش توی آب، به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت.
🌷ـ سعید شک نکن مار آبی نیست. اون که بهت دروغ گفته آبیه. بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه.
چند لحظه به ماره خیره شدم.
– خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن و بیارش.
🌷سعید برای اولین بار، هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد. دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد.
خیلی آروم دوباره رفتم سمتش و با سلام و صلوات گرفتمش و انداختمش توی کیسه، درش رو گره زدم. رفتم لباسم رو عوض کردم.
ـ کجا میری؟
🌷ـ می برمش #آتش_نشانی ، اونها حتما می دونن این چیه. اگر زهری نبود برش می گردونم.
ـ صبر کن منم میام.
و سریع حاضر شد.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_ صد_و_بیستم(( مرغ عشق))
🌷اول باور نمی کردن. آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم:
ـ خوب بیاید نگاه کنید، این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره.
کیسه رو از دستم گرفت، تا توش رو نگاه کرد،
برق از سرش پرید.
🌷– بچه ها راست میگه، ماره، زنده هم هست.
یکی شون دستکش دستش کرد و مار رو از توی کیسه در آورد و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد.
– این مار رو کی بهتون فروخته؟ این مار نه تنها مار آبی نیست، که خیلی هم سمیه. گرفتنش هم حرفه ای می خواد، کار راحتی نیست.
سعید بدجور رنگش پریده بود.
🌷– ولی توی این چند روز، هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم، خیلی آروم بود. – خدا به پدر و مادرت رحم کرده. مگه مار، #مرغ_عشق ؟ که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟
رو کرد به همکارش
🌷ـ مورد رو به ۱۱۰ اطلاع بده، باید پیگیری کنن. معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته، یا ممکنه بفروشه.
سعید، من رو کشید کنار
– مهران من دیگه نیستم، اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟
دلم ریخت
🌷ـ مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟
ـ نه به قرآن
ـ قسم نخور، من محکم کنارتم و هوات رو دارم. تو هم الکی نترس.
خیلی سریع، سر و کله #پلیس پیدا شد.
✍ادامه دارد...
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️کرم ۱۵ سانتی درچشم بیمار فیلار یانس که از طرق سگ وگربه خانگی منتقل میشود.
🔶🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞عشـ💞ــق
⭐️یعنی از خـــدا خواهش کنی
💞با تمام رنجها سازش کنی
⭐️عشق💞
💞یعنی از جهان غافل شدن
⭐️نیمه شبها با خدا کامل شدن
💞شبتون زیبا
⭐️و در پناه
💞خـــ💞ـــدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 جستجو در دنیای درون
⚠️ باید قبل از ظهور این کارو انجام بدیم؛ وگرنه ...
☑ استاد #پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴8 خصلت خوب بندگان خدا
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
📡 حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ مهدوی👆
اگه آقامون نیومد...😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_الساعه
💞خاطرات همسر پاسدار مدافع حرم
#شهید_امین_کریمی
💞قسمت 1⃣
💞قصد ازدواج ندارم
💠در رشته آمادگی جسمانی فعالیت میکنم. سال 91 برای مسابقات آماده میشدم. مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی میگردد. روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید. مربی پرسید قصد ازدواج نداری؟ گفتم: «فعلاً نه، میخواهم درسم را ادامه دهم!»
💠تا به خانه رسیدم، مادر امین تماس گرفتند! اصلاً در حال و هوای ازدواج نبودم میخواستم ارشد بخوانم، بعد دکترا، شغل و ... و بعد ازدواج! مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینید، اگر موافق بودید دیدارها را ادامه میدهیم اگر هم نپسندیدید، ضرری نمیکنید.
💠اتفاقاً آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر امین آمد، خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم عکس امین را آورده بود نشان بدهد. من، مادرم، مادر امین، مربی باشگاه. حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست با هم بیایند. گفتم: «هرچه بزرگتر هایم بگویند...»
👈🏻ادامه دارد...
♻️از این پس خاطرات شهید امین کریمی از قول همسرشان در کانال مهدی یاوران به صورت قسمتی گذاشته میشود.
#یاد_شهدا_باصلوات 🌹
@alvane
💞خاطرات همسر پاسدار مدافع حرم #شهید_امین_کریمی
💞قسمت 2⃣
💞جلسه خواستگاری
💠با سادهترین لباس به خواستگاری آمد؛ پیراهن آبی آسمانی ساده، شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده. یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ!
💠هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد. پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرفها به هم نزدیکتر شده بودند. بعدها درباره این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم. با خنده گفت «نمیدانم چه شد که حرفهایمان اینطور پیش رفت.» گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!»
💠اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشناییمان با شهادت پا گرفت. حتی پدرم به او گفت «تو بچه امروز و این زمونهای. چیزی از شهدا ندیدی! چطور این همه از شهدا حرف میزنی؟» گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم...» آن روز با خودم فکر میکردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه!
💠مادرش گفت «از این حرفها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمدهایم... » مادرم که پذیرایی کرد هم هیچچیز برنداشت! فقط یک چای تلخ! گفت رژیمام! ( همه میخندیم) آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم. که دیدیم و پسندیدیم... آنهم چه پسندی... با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.
👈ادامه دارد...
♻️از این پس خاطرات شهید امین کریمی از قول همسرشان در کانال مهدی یاوران گذاشته میشود.
@alvane
💞خاطرات همسر پاسدار مدافع حرم #شهید_امین_کریمی
💞قسمت3⃣
💞مرد شیرین زبان من
وقتی آمد آنقدر شیرین زبان بود و خوب حرف میزد که به راحتی آدم را وابسته خودش میکرد... همیشه فکر میکردم با سخت گیری خاصی که من دارم به این راحتی به هر کسی جواب مثبت نمیدهم. چون خودم در ورزشهای رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار می کردم علاقه داشتم همسرم هم رزمی کار باشد.
هر رشتهای را اسم میبردم، امین تا انتهای آن را رفته بود! در 4 رشته ورزشی جودو، کنگفو، کاراته و کیک بوکسینگ مقام کشوری داشت، آن هم مقام اول یا دوم!این جلسه، اولین جلسهای بود که ما تنها صحبت کردیم.
خصوصیات اخلاقیمان شباهت زیادی به هم داشت هر دو فروردینی بودیم؛امین یکم فروردین 65 و من بیستم فروردین 70. همان جلسه اول گفت رشته ورزشی شما به نوعی برای خانمها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزینهایی داد! گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و حتی رشته ورزشی جدیدی را ابداع کرده بود...
امین واقعاً به طرف مقابل خیلی بها میداد. قبل از اینکه کاملاً بشناسمش، فکر میکردم آدم نظامی پاسدار، با این همه غرور، افتخارات و تخصص در رشتههای ورزشی چیزی از زنها نمیداند! اصلاً زمانی نداشته که بین اینهمه زمختی به زن و زندگی فکر کند. اما گفت «زندگی شخصی و رابطهام با همسرم برایم خیلی مهم است! مطالعات زیادی هم در این زمینه داشتهام و مقالاتی هم نوشتهام.»
واقعاً بهت زده شده بودم... با خودم میگفتم آدمی به این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد. انگار میدانست چگونه باید دل یک زن را به دست بیاورد.
👈🏻ادامه دارد...
@alvane
💠مثل سنگريزه!
وقتي يك سنگريزه به درون حوض و يا استخر ميافكني چه اتفاقي ميافتد؟ اول حلقه اي كوچك پديد ميآيد و بعد پيش ميرود، بزرگ و بزرگ تر ميشود تا اين كه تمام سطح آب را فرا ميگيرد.
گناه نيز از همين دست است. وقتي انجام ميشود به مرور پيش ميرود؛ تو گويي تمام عالم و آدم خبردار ميشوند.
در ادارات و بانكها ديده اي ميان برگه ها، برگههاي كاربن گذاشته اند و شما كافي است روي يك برگه بنويسي آن گاه چه بخواهي و چه نخواهي همان نوشته نيز بر برگههاي ديگر هم منعكس ميشوند و تمامي برگهها از آن محتوا خبردار ميشوند.
از همين روست كه علي (ع) فرمودند: اگر از زير درختي گذشتي و شاخه آن بر صورت تو خط و خدشه اي انداخت، بپذير كه روزي خطايي كرده اي و اين خط در آن خطا ريشه دارد.
و اين يعني هر چه ميكنيد، گويي به تمام عالم رونوشت ميخورد و مخابره ميشود، و گرنه آن شاخه درخت از كجا ميفهمد؟
سعدي ميگفت: شبانه در سحرگاه برمي خيزم و با خداي خود راز و نيازي ميكنم، اما فردا وقتي به بازار آمده يا به مسجد ميروم مردم به گونه اي ديگر با من روبه رو ميشوند و رفتار ميكنند، تو گويي از احوال شبانه من باخبرند.
«هر سحر از عشق دمي ميزنم
بار دگر ميشنوم بر ملا»
بنابراين عالَم، عالَم بازتاب و انعكاس است. پس اين سخن كه كاري كردم و كسي نديد و نفهميد بيشتر به يك شوخي شبيه است.
@alvane