💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞 قسمت 7⃣1⃣
💞 تعلقخاطری که از من هم عزیزتر بود!
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.
💠 گفت «برویم خانه حاجی؟» پدرم را میگفت. قبول نکردم. گفت «برویم خانه پدر من؟» نمیخواستم هیچجا بروم. گفت «نمیتوانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو میماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.» گفتم «نه، حرفش را نزن! میخوام تنها باشم. میخواهم گریه کنم.» گفت «پس به هیچوجه نمیگذارم تنها بمانی.»
💠 وابستگی خاصی به هم داشتیم. واقعاً ارتباطمان عجیب و غریب بود. 29 مرداد 94، اولین اعزامش به سوریه بود که حدود 15 روز بعد برگشت.
💠 با وجود تمام تلاشهایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت. امین وابستگی زیادی به زن و زندگیاش داشت اما وابستگیاش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود. طوری از "خانم زهرا" و "خانم زینب" حرف میزد که سر به سرش میگذاشتم و به او میگفتم «انگار صدها سال با آنها زندگی کردی و در خدمتشان بودی.» به شوخی میگفت «پس چی...».
💠 دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود. خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞 قسمت 8⃣1⃣
💞 انگار انتخاب شده ام!
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 بعد از آن خواب، سوریه ذهنم را آشفته کرده بود. دائم با خودم فکر میکردم یعنی ممکن است امین هم به آنجا برود؟ وقتی که راضی نشد بماند، به او گفتم «امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که میدانم حضرت زینب(سلام الله علیها) تو را دعوت کرده.» با خودم فکر میکردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده. به من گفت «چطور زهرا؟» خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضا حضرت زینب (سلام الله علیها) پای نامه بود... به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادیهایی که همیشه از او میدیدم بسیار بسیار متفاوت بود. اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید.
💠 میگفت «اگر بدانی چقدر خوشحالم کردهای زهرا جان، خانمام، عزیزم...» عصبانیتر شدم. ترس یک لحظه رهایم نمیکرد. گفتم «بله، شما که به آرزویت میرسی، میروی سوریه، چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها میگذاری؟ مرا میخواهی چکار؟» گفت «انصافاً خودت که خوابش را دیدهای دیگر نباید که جلویم را بگیری.» گفتم «خوابش را دیدهام اما این فقط خواب است!» گفت «نگو دیگر! انگار انتخاب شدهام.»
💠 با اینکه رضا تنها برادرم است و خیلی برای ازدواجش شوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم. غمگین و ماتمزده فقط نشستم و با هیچکس حرف نمیزدم. مهمانها از مادرم میپرسیدند همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور میکند!
💠 حتی وقتی به خانه مادرم میرفتیم اگر مادرم مثلاً میگفت زهرا جان میوه بیاور، میگفتم مامان نمیشود خودت بیاوری؟ واقعیتش دلم نمیآمد همان چند لحظه را از کنار امین جدا شوم. برای نرفتنش به او میگفتم «امین میدانی عروسی بدون تو خوش نمیگذرد.» میگفت «باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم، حسین هم بود باید میرفتم. قول میدهم جبران کنم... انشاء الله اربعین به کربلا میرویم.» گفتم «انشاء الله... سلامتی تو برای من بس است.»
💠 انگار که غرورش جریحهدار میشد اگر به این مأموریت نمیرسید. یکبار دیگر هم پیش آمده بود که مأموریتی را به خاطر من کنسل کرده بود اما اینبار واقعاً فرق داشت.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@alvane
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم)
💞 قسمت 9⃣1⃣
💞 سوغات سوریه
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد و گفت «زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده! برای همه دوستانم تعریف کردهام.» گفتم «واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟» گفت «پس چی؟ اینطور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س)دارم، خانم هم مرا قبول کرده...» گفتم «خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوقات...» خوشحالیاش واقعی بود. هیچوقت او را اینطور ندیده بودم. با خوشحالی و خندان رفت...هر روز با من تماس میگرفت گاهی اذان صبح، گاهی 12 شب و ... به تلفن همراهام زنگ میزد.
💠 روی یک تقویم برای مأموریتاش روزشمار گذاشته بودم. هرروز که به انتها میرسید با ذوق و شوق آن روز را خط میزدم و روزهای باقیمانده را شمارش میکردم...
💠 وقتی برگشت، مقداری خوردنی از همانهایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود میگفت «چون من آنجا خوردهام و خوشمزه بود، برای تو هم خریدم تا بخوری!» تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود... حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود.
💠 وقتی هم مأموریت میرفت اگر آنجا به او خوردنی میدادند، خوردنیها را با خودش میآورد. این درحالی بود که همیشه در خانه میوه، تنقلات و آجیل داشتیم.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@alvane
(ც.ʝ.gɦ56):
◽️گلایه امام زمان (روحی فداه) از شیعیان😢
آیت الله بهبهانی ره در حرم مطهر سیدالشهدا علیه السلام به امام زمان شکایت کرده و گفتند آقا جان شما که اینقدر شیعه دارید و این زوار همه محبین شما و اجداد شما هستند، پس چرا ظهور نمیکنید؟
🔻در همان جا در حالت مکاشفه وجود مبارک ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را مشاهده نمودند و حضرت به ایشان فرمودند؛
بهبهانی، اینجا که حرم جدم سید الشهدا ست ودعا زیر این گنبد مستجاب است، کسی به یاد من نیست و همه برای حاجت های شخصی خود دعا میکنند
سپس ایشان تصرف نمودند به صورتی که صدای همه زوار را میشنیدم. و دیدم یکی برای شفای بیمار، یکی برای کسب و کار، یکی درخواست فرزند و....
وای بر ما شیعیان که بیش از هزار سال است که امام ما منتظر بیدار شدن ماست.
شیعیان، بیدار شوییم.
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
@alvane
مداحی آنلاین - باز تو سینه دل نمیشه بند - مجتبی رمضانی.mp3
3.36M
🌷 #هفته_دفاع_مقدس
⏯ #شور احساسی #شهدا
🍃باز تو سینه دل نمیشه بند
🍃رفته تا شلمچه و اروند
🎤 #مجتبی_رمضانی
#پیشنهاد_دانلود_ادمین
مداحی آنلاین - دوباره یاد قدیما افتادم - مجتبی رمضانی.mp3
4.09M
🌷 #هفته_دفاع_مقدس
⏯ #واحد احساسی #شهدا
🍃دوباره یاد قدیما افتادم
🍃غروب جبهه نمیره از یادم
🎤 #مجتبی_رمضانی
مداحی آنلاین - رفیق همیشگی خونه های شهر - مجتبی رمضانی.mp3
4.08M
🌷 #هفته_دفاع_مقدس
⏯ #شور احساسی #شهدا
🍃رفیق همیشگی خونه های شهر هنوز تابوته
🍃نسیمی که می وزه به خونه های شهر بوی بارونه
🎤 #مجتبی_رمضانی
مداحی آنلاین - هر کی دلش گرفته - مجتبی رمضانی.mp3
4.28M
🌷 #هفته_دفاع_مقدس
⏯ #واحد احساسی #شهدا
🍃هر کی دلش گرفته و هنوز نرفته کربلا
🍃با من بیاد بریم جنوب مرکز عشقه به خدا
🎤 #مجتبی_رمضانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسربچهای که تاریخ را شرمنده خود کرد!
همه میخواستند جلوی رفتن او به جبههها را بگیرند و او اصرار داشت که برود، گریهکنان قسم میداد و التماس میکرد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎥 ببینید |روایت سید حسن نصرالله از واکنش حضرت امام خمینی(ره) به وصیت نامه شهدایی که در سرزمین های اشغالی عملیات شهادت طلبانه انجام میدادند
🏴
مؑڵڪؔٗہ:
•❥•➖•●🔘⚪️🔘●•➖•❥
❣﷽❣
#داستان_فطرس
هنگامی که امام حسین(ع) به دنیا آمد، خداوند جبرئیل را مأمور کرد تا با هزار فرشته برای تبریک به رسول خدا(ص) به زمین فرود آیند. جبرئیل طبق مأموریت الهی بر زمین هبوط کرد و به جزیرهای رسید که فرشتهای به نام «فطرس» در آن به سر میبرد. او از حاملان عرش بود که بر اثر کندی در انجام دادن فرمان الهى، پر و بالش شکسته و در آنجا سقوط کرده بود و هفتصد سال به عبادت خداوند مشغول بود.
وقتی آن فرشته، جبرئیل را دید، پرسید: «به کجا میروى؟» جبرئیل پاسخ داد: «خداوند به حضرت محمد(ص) نعمتی داده است و من برای عرض تبریک نزد او میروم.» فطرس گفت: «مرا نیز با خود ببر، شاید محمد(ص) در حق من دعا کند».
جبرئیل آن فرشته را همراه خود برد: پیام تبریک خداوند را به مناسبت مولود جدید، به پیامبر رساند و داستان فطرس را برای آن حضرت نقل کرد. پیامبر به او فرمود: «بدن خود را به این مولود بمال و به جای خود باز گرد.» فطرس این کار را کرد و به برکت امام حسین(ع) دوباره پر و بال گرفت. هنگام بازگشت، به رسول خدا(ص) گفت: «بدان که امت تو در آینده این مولود را میکشند. من به پاداش حقی که این فرزند بر من پیدا کرد، هر زائری که او را زیارت کند، زیارتش را به وی میرسانم و هر کس که بر او سلامی کند، سلامش را به او ابلاغ خواهم کرد و هر کس بر او درود فرستد، آن درود را به او میرسانم.» سپس به آسمان صعود کرد.
#پی_نوشت:
بحارالانوار، ج 43، ص 244
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@alvane
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
•❥•➖•●🔘⚪️🔘●•➖•❥•