جلسه۲۲)💞
⚘این بادبادکهاچرابه راحتی بالامیرن چون بندشدن به یک ریسمان اگه انسانم میخوادبالابره آسمانی بشه بایدبنده بشه باید به یک ریسمان ریسمان الهی همین قرآن چنگ بزنه، تنهاچیزیکه آدمی اوج میده بالامیبره همین چنگ زدن وبندگی واطاعت پرودگاربه همین خاطر توصیه میکنه وسفارش میکنه ای مردم بندگی کنید، بندگی دربرابر آزادی نیست که بگیم یا بندگی یا آزادی، بندگی در برابر بندگیهاست یعنی اگر تو خدارو بندگی نکردی بایدبندگی خیلی چیزارو داشته باشی بندگی خودت بندگی امیال ونفسانیات خودت بندگی هواوهوس دیگران باتنوع وتعددی که دارن بندگی دنیابامظاهری که داره باجلوههایی که داره باشهرتش باقدرتش باثروتش بندگی وسوسه های شیطانی،
⚘ اگه کسی این حقیقت درک کنه فهم کنه هضم کنه جزبندگی خداانتخاب نمیکنه به کوی میکده هرسالکی که ره دانست در دگر زدن اندیشه تبه دانست، یوسف هم به هم زندانیان همین میگفت: ۳۹یوسف💥أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ؛ هم زندانیهای من انسان چند تا ارباب داشته باشه بهتره یا یک پروردگار، آدم زیرک آدم زرنگ هیچگاه ذهن خودش رو مشتتت ومتفرق نمیکنه، خدایا من در دلم را روی هرکسی بازنمیکنم من فقط بنده توام، چون میدونم درغیراینصورت اونیکه آسیب می بین منم اونیکه تلف میشه هدر میره منم،
⚘من دیوانه چوزلف تورهامیکردم هیچ لایق ترم ازحلقه زنجیرنبود، میگه: من چوب این جداییهارو پیشتر خوردم یه جاهایی من ازتو بریدم جدا شدم زنجیری شدم گرفتار شدم،
⚘اگر آدمی زلفش به زلف خدا گره نخوره بندگی او نکنه میوفته تو حلقات زنجیر بندگی خودش دیگران وسوسه ها و جلوههای دنیای و شیطان،
⚘لذا میگفت: مصلحت دید من آنست که یاران همه کار بگذارند و سر طرّه یاری گیرند،
⚘تنهاراه نجات وحیات آدمی همین، که انسان سراغ یکی بره دنبال یکی راه بیوفته، خلاص حافظ ازآن زلف تابدار مباد که بستگان کمند تو رستگارانند
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣
#فصل_دوم
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣1⃣
#فصل_سوم
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣1⃣
#فصل_سوم
فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد.
چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟
ادامه دارد...✒️
➿〰➿〰➿〰
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣1⃣
#فصل_سوم
خانواده خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.
ادامه دارد...✒️